مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

 

برگرفته از مجموعه داستان "سیاسنبو"


((سنگ سیاه))

آن‌که‌ بلند بود و مویش‌ کمی‌ ریخته‌ بود، گفت‌: "دیگه‌ چه‌ نوشته‌؟"

"هیچی‌، هر چه‌ بود خواندم‌."

از سه‌ روز پیش‌ چند بار پرسیده‌ بود: "دیگه‌ چه‌ نوشته‌، خداکرم‌؟"

خداکرم‌ هم‌ خوانده‌ بود که‌ زنت‌ ناخوش‌ سخت‌ است‌. اگر پیاله‌ آب‌ توی‌ دستت‌ است‌، بگذارش‌ زمین‌ و زود بیا، مبادا پشت‌ گوش‌ بیندازی‌. دیگر غوره‌بازی‌ درنیاور. آنچه‌ بر سر ما آوردی‌ بس‌ نیست‌؟ از بس‌ چشمت‌ همه‌اش‌ دنبال‌ پول‌ است‌، شاید ناخوشی‌ ماه‌ بگم‌ یا از آن‌ بدتر هم‌ برایت‌ چیزی‌ نباشد. دوباره‌ می‌گویم‌ اگر شیر مادرت‌ را خورده‌ای‌ و پای‌ سفره‌ پدرت‌ نشسته‌ای‌، هر چه‌ زودتر بیا و برو.

نامه‌ از زبان‌ درویش‌ بود....

((نویسنده: محمدرضا صفدری))


بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

(چاپ اول: در مجله‌ی دنیای سخن سال ۱۳۶۸)
غلامحسین نصیری‌پور شاعری پر کار اما کمتر شناخته شده بود که در سال ۱۳۲۵ در خرم‌آباد به دنیا آمد. او یکی از پایه‌های اصلی‌ «حلقه»ی سه شنبه‌ها بود. محمد مختاری، جواد مجابی، فرامرز سلیمانی، کاظم‌السادات اشکوری، اسماعیل رها و محمد محمدعلی این حلقه‌ی ادبی را تشکیل می‌دادند.


((سین صدای زنی‌ست))

سین صدای بوسه‌ای‌ست
بریده از لبان سرخ
که شعله‌اش از تاک تازه‌ رویشی
هیمه می‌گیرد
سین صدای جهان
معنای زبان
و راز پنهان کتاب‌های عالم است.

((غلامحسین نصیری‌پور))

بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...

((ویرانه‌های مدور))


«و اگر او دیگر خواب ترا نبیند...»

 (از میان آئینه 71)

هیچ‌کس قدم به خشکی گذاردن او را در شبی آرام ندید، هیچ‌کس غرق شدن کرجی خیزرانی را در گل و لای مقدس ندید. اما در خلال چند روز کسی نبود که نداند مرد کم‌حرفی که از جنوب آمده است از یکی از دهکده‌های بی‌شمار بالای رودخانه است، دهکده‌ای که عمیقاً در شکاف کوه فرو رفته و هنوز در آن‌جا زبان اوستایی به زبان یونانی آلوده نشده و جذام بسیار نادر است. مسلم بود که پیر سپید موی گل و لای رودخانه را بوسیده و از کنار آن (شاید بدون احساس) بالا رفته است و بدون آن‌که خارهایی را که گوشت بدنش را می‌دریده به کنار زند، چاردست و پا، دل به‌هم خورده و خون آلود به سوی طاق‌نمای دایره‌ای شکلی رفته، که پیکره سنگی ببر یا اسبی چون تاج بالای آن قرار داشته است...


((خورخه لوئیس بورخس))

((ترجمه: احمد میرعلائی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

 

((ایکور))
 

امروز بر کف دست راستم کپکی بود.
▫️
ایکاروس! ایکاروس!
چرا آنگاه که از میان ابرهای باران‌خیز به درون سایه‌های آن دریای سبز سقوط کردی
رساتر فریاد برنیاوردی؟
چرا بر جایی نیفتادی که هیچ یک از ما
هرگز نتوانیم خون و استخوانِ روی سبزه‌ها را فراموش کنیم؟
ایکاروس! ایکاروس!
در سر چه اندیشه‌ای داشتی وقتی به میان ابر باران‌خیز شیرجه می‌رفتی؟
آیا چشم‌هایت از خون تهی شده بودند،
و دندان‌هایت از جریان تند هوا یخ زده بودند؟
سرخ و سفید است خاطراتِ سقوط‌های بزرگ
سرخ و سفید است اذهانِ شاهدان.
سرخ و سفید است چشم‌ها،
و سفید است گونه‌هایی که زمانی گلی بود.

 ...

((شاعر: گاوین بنتاک))

((مترجم: احمد میرعلائی))

برای خواندن بقیه شعر و دانلود فایل pdf به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...

برای دانلود کتاب "روزها در راه" به ادامه‌ی مطلب مراجعه کنید...

((جلوه‌های ویژه برای خانم ننسی ریگان))

((رضا براهنی))


غیبت کبری به ظاهر کبری که آغاز می‌شود

دره‌ها را به حال خود رها می‌کنند

می‌گذرانند تمام آدم‌ها و چیزها را از پوچی‌ای غریب

تصویرهای زن‌ها را از کوه‌های سبز انگار به ظاهر سبز می‌آویزند

و بعد یک پیرزن را می‌آورند

و کوه‌های قلاّبی را از این دوربین تحویل می‌دهند به آن دیگری

دروازه‌های بایگانی دنیا را معطل و تا ابد مفتوح نگاه می‌دارند

زیرا یک پیرزن را می‌آورند

او را به یک پرنده‌ی بزرگ نزدیک می‌کنند

و نور می‌پاشند از هر طرف بر پوست‌های خشک چروکیده‌اش...

بقیهٔ شعر را در ادامهٔ مطلب بخوانید...


((بانکدار آنارشیست))


شام را خورده بودیم. دوست بانکدارم، تاجر بزرگ و انحصارگر قابل، مثل آدم‌های بیخیال رو به رویم سیگار می‌کشید. گفتگوی بین ما که رفته‌رفته خاموش شده بود، حالا مثل مرده‌ای میان ما دراز کشیده بود. به کمک فکری که بر حسب اتفاق به مغزم خطور کرد، سعی کردم به آن جان تازه‌ای بدهم. لبخندزنان به او گفتم:
- فکرش را بکنید، چند روز قبل به من گفتند که شما روزگاری آنارشیست بوده‌اید...
- نه فقط بوده‌ام بلکه هنوز هم هستم. هیچ عوض نشده‌ام. من آنارشیست هستم.
- این دیگر جالب است: آنارشیست! شما در چه چیزی آنارشیست هستید؟... به معنی عامیانه‌ٔ آن؟
- بله، معنی دیگری برای آن قائل نیستم. از این کلمه به معنی عامیانهٔ آن استفاده می‌کنم...


((فرناندو پسوآ))

((ترجمه: علیرضا زارعی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

 

((شُرا))

 

دیروز من چقدر عاشق بودم
فرزند چشم‌های شاد تو بودم
وقتی که تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد می‌زدی
من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم...

 

((رضا براهنی))

برای خواندن بقیۀ شعر و دانلود صدای شاعر به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...

 

((نیامد))

 

شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می‌ریخت که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
دریدم
شبانه روز دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد

((رضا براهنی))

برای خواندن بقیۀ شعر و دانلود صدای شاعر به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...


((سونات زنانه))


اگر خوب گوش کنم لحظه‌ای را که از دالان تاریک پلکان وارد حیاط می‌شود تشخیص می‌دهم، چون رِنگ صدای قدم‌هایش ناگهان تغییر می‌کند. وقتی از کنار باغچهٔ رزهای سفید می‌گذرد حتی ملودی و ریتم قدم‌هایش هم عوض می‌شود، انگار دوست دارم آرام‌تر راه برود.
مطمئنم اگر یک پیانو داشتم دنیا را از نو می‌ساختم، چون هیچ چیز در دنیا نیست که صدایی نداشته باشد. مثلاً فقط صدای سرفهٔ او می‌تواند مثل یک عکس رادیولوژی شادی یا غم‌های پنهانش را نشان دهد. کافی است وقتی پنجره‌ها باز مانده‌اند به صدایش که آواز می‌خواند و ظرف‌ها را می‌شوید گوش دهم، آن وقت اگر پیانو داشتم از آن یک والس می‌ساختم...

((علیرضا محمودی ایرانمهر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...