مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...


((تد هیوز))
((مترجم: حسین مکی زاده))

********************
دانلود فایل pdf
حجم: 1.04 مگابایت

********************

دو افسانه

1-
سیاه بود آن سوی چشم
سیاه بود درون زبان
سیاه بود دل
جگر سیاه، شش ها سیاه
ناتوان از مکیدن نور
خون در ماز پرآوایش سیاه
روده ها جمع شده در دیگ سیاه
ماهیچه ها نیز سیاه
در تلاش برای رسیدن به نور
عصب ها سیاه، مغز سیاه
با رویاهایی مدفون در گور
روح نیز سیاه، با لکنتی بزرگ
ورم کرده از فریادی که نمی تواند
خورشید را به زبان آورد.

-2
سیاه است سر خیس سگ آبی هنگامی که سرک می کشد
سیاه است صخره ی غرق در کف
لمیده بر بستر خون، سیاه است مرغ دریایی
سیاه است کُره ی زمین و یک بند پایین تر
تخم مرغ سیاهی
جایی که خورشید و ماه طالع شان می گردد
از تخم سرزدن یکی کلاغ، رنگین کمانی سیاه
خم شده در تهی
بر فراز تهی
اما در پرواز.

 


شجره نامه

در ابتدا فریاد بود
که خون را پدید آورد
که چشم را پدید آورد
که ترس را پدید آورد
که بال را پدید آورد
که استخوان را پدید آورد
که سنگ خارا را پدید آورد
که بنفشه را پدید آورد
که گیتار را پدید آورد
که عرق تن را پدید آورد
که آدم را پدید آورد
که مریم را پدید آورد
که خدا را پدید آورد
که هیچ را پدید آورد
که هیچ را پدید آورد
که هرگز را پدید آورد
هرگز هرگز هرگز
او که کلاغ را پدید آورد
فریادزنان برای خون
کرم ها، پوسته ها
هرچیز
آرنج های بی پر لرزان در کثافت آشیانه




بازجویی بر درگاه زهدان

این پاهای لاغر کوچک از آن کیست؟ مرگ.
این چهره ی پرموی سوخته از آن کیست؟ مرگ.
این ریه های دمنده ی آرام از آن کیست؟ مرگ.
این تن پوش عضله ها از آن کیست؟ مرگ.
این روده های وصف ناپذیر از آن کیست؟ مرگ.
این مغزهای مشکوک از آن کیست؟ مرگ.
این همه خون پلید؟ مرگ.
این چشم های کم سو؟ مرگ.
این زبان کوچک بدکار؟ مرگ.
این بیداری گاه و بی گاه؟ مرگ.
محاکمه ات معلّق است، از تو دریغ شده، یا برگزار شده؟
برگزار شده.
این زمین سراسر بارانی سنگی از آن کیست؟ مرگ.
تمام فضا از آن کیست؟ مرگ.
کیست نیرومندتر از امید؟ مرگ.
کیست نیرومندتر از اراده؟ مرگ.
از عشق نیرومندتر؟ مرگ.
از زندگی نیرومندتر؟ مرگ.
اما نیرومندتر از مرگ کیست؟
من، به یقین.
رد شو، کلاغ.

 


یک قتل

شلاق خورده چلاق با پاهای خود
به سر شلیک شده با گلوله های مغزی
به کور شلیک شده با چشم
میخکوب شده با استخوان های دنده ی خویش
خفه شده به زمانی کوتاه تر از اخرین نفس اش
با نای خویش
فروکوفته ناخودآگاه به قلب خویشتن
زندگی خویش را می دید چاقویی در او، رویایی ناگهان
آن دم که در خون خود غرق می شد
از وزن دل و روده خود به زیرکشیده
فریادی برآمده از تخلیه ی روده که غرش او شکافتن اتم های بنیادین بود
وامانده دهانش تا نعره بشکافدش آنسان که از دوردست ها
فروشکسته بدل شد به خرده ریزها و زباله های زمین
آموخت که بشنود، آوایی ضعیف و دور- "این یه پسربچه است!"
پس همه چیز به سیاهی گرایید.

 


کلاغ و مامان

وقتی کلاغ فریاد زد گوش مادرش
تا مغز استخوان تیر کشید.
وقتی خندید مادر خون گریست
سینه هایش، کف دست ها، ابروانش همه خون گریستند
گامی برداشت، گامی دیگر و سپس گامی دیگر –
هرقدم اش زخمی ابدی بر چهره ی مادر.
وقتی از خشم منفجر شد
مادر با زخمی مهیب و نعره ای دهشتناک پس افتاد.
وقتی ایستاد مادر چون کتابی بر او بسته شد
از نشانه ی لای کتاب باید به رفتن ادامه می داد.
درون ماشین جستی زد طنابی بر
گردنش بسته بود و او را بیرون کشید.
سوار هواپیما شد اما بدن مادر در جت زیر فشار بود
چه دردسر بزرگی بود، پرواز لغو شد.
سوار موشک شد و مسیرش
قلب مادر را سوراخ کرد، کلاغ اما ادامه داد
جای گرم و نرمی در موشک یافت، چیز زیادی نمی دید
اما از روزنه ها به آفرینش خیره ماند
و ستارگان را میلیون ها فرسنگ دور دید
و آینده را دید و جهان را دید
گشوده و گشوده تر
ادامه داد همچنان تا سرانجام به خواب رفت
به ماه برخورد کرد بیدار شد و بیرون خزید
زیر ماتحت مادرش.

 


در

بیرون زیر آفتاب بدنی می ایستد.
این رشد جهان جامد است.
تکه ای از دیوار خاکی جهان است.
گیاهان زمین – مثل اندام های تناسلی
و گل ها ناف
در شکاف هایش می زیند
همچنان، برخی از جانوران زمین-
چون دهانی.
همه ریشه در خاک کرده، یا از خاک می خورند،
خاکی
به ستبرسازی دیوار.
تنها یک در است بر دیوار
دری سیاه
مردمک چشم
کلاغ به سمت در آمد.
در پرواز از خورشیدی به خورشیدی، این آشیانه را دریافت.

 


یک شوخی کودکانه

پیکرهای زن و مرد بی روح خفته است،
بی حال، مبهوت، مات و مسخره، سست
بر گل های عدن
خداوند اندیشه کرد.
مسئله چندان بزرگ بود که او را به خواب فرو برد.
کلاغ خندید،
او کرم را تنها پسر خدا را
به دو نیمه ی درهم پیچان تکه کرد.
تکه ی دم کرم را در مرد فرو برد
با دمی آویزان و جنبان.
او تکه ی سر کرم را در زن فرو برد
و آن نیمه فرو رفت و بالا خزید
تا از چشمان زن نگاه کرد
نیمه ی دم خویش را فرا خواند تا زودتر، زودتر به او بپیوندد
چرا که او بس در رنج بود.
مرد بیدار شد و بر علفزار می خزید.
زن بیدار شد تا آمدن اش را بنگرد.
هیچ یک ندانستند چه اتفاق افتاده است.
خداوند همچنان در خواب.
کلاغ همچنان خندید.




اولین درس کلاغ

خداوند کوشید سخن گفتن را به کلاغ بیاموزد
خدا گفت : "بگو! عشق! عشق”
کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد و کوسه ای سفید به دریا افتاد.
و چرخان در اعماق فرو رفت. از پی کشف ژرفای خویش.
خداوند گفت: "نه، نه، بگو عشق. حالا سعی کن. ع ش ق ! “
کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و مگسی و پشه ای وزوزکنان
بیرون پریدند
به سوی جاهای عیاشی خویش.
خداوند گفت: "آخرین بار، حالا. عشق”
لرزید کلاغ، خیره ماند قی کرد و
سر بی تن شگفت انگیز مرد
بیرون افتاد و بر زمین غلتید
با چشمانی گرد، ورورکنان به شکایت
و کلاغ دوباره قی کرد، پیش از آن که خداوند بازش دارد
مادگی زنی بیرون افتاد و حلقه زد سفت بر گردن مرد
هر دو بر علفزار در کشاکش با یکدیگر
خداوند کوشید آن دو را جدا کند از هم
نفرین کرد، گریست
کلاغ، بی گناه پرکشید

 


کلاغ فرودمی آید

کلاغ رشته کوه ها را دید، بخارکنان در بامداد.
و او دریا را دید
تیره ی برآمده با تمام زمین در چنبره اش
ستارگان را دید، بخارکنان در دوردستهای تاریک،
قارچ های جنگل هیچ، به پراکندن ابر هاگ هایشان،
ویروس های خداوند.
و او از هراس آفرینش لرزید.
در توهم ترس
این کفش را دید، بی تخت، چروکیده از باران،
افتاده بر برهوت.
و آن جا این سطل زباله بود، پوسیده و زنگار گرفته از ته،
و میدان گاهی برای بازی باد، در هرزآباد گل آلوده.
آنجا این کت، آویخته بود در گنجه ی تاریک،
در اتاقی آرام، در خانه ای آرام.
آنجا این چهره بود، به پک زدن سیگارش بین تاریک روشنای پنجره و خاکستر داغ.
نزدیک چهره، این دست، بی حرکت.
نزدیک دست این فنجان.
کلاغ چشم برهم زد، چشم برهم زد، هیچ چیز محو نشد.
به حضور اشیا خیره ماند.
هیچ چیز از او نگریخت. (هیچ چیز نتوانست بگریزد.)

 


آن لحظه

وقتی از دهانه ی تپانچه دود آبی رنگ بیرون زد
و به هوا برخاست
مثل سیگاری که از زیرسیگاری برمی خیزد
و تنها چهره ی به جامانده در جهان
شکسته فروافتاد
بین دستهای آرام آویزان، بسیار سست
و درختان تا همیشه پایان یافتند
و خیابان ها تا همیشه پایان یافتند
و بدن بر شنزاری از جهان متروک
فروخفت
بین اشیاء متروک
تا ابد گشوده در پیشگاه بی نهایت
کلاغ باید جستجوی غذا را آغاز کند.
کلاغ در زدن سرنوشت را می شنود
کلاغ جهان را نگریست، انبوهه ای کوه وار
به آسمان نگریست، محملی روان تا دورها
ورای هر وسعت
پیش پای خویش رود کوچکی را نگریست
چون یدک کشی غرغر کنان
بسته شده به ماشین نامحدود اش.
کلاغ مهندسی این همه قطعه ی برهم سوار شده را،
تعمیر و نگهداری اش را در خیال خود مجسم کرد
ناگزیر پرواز کرد.
نوک علف ها را چید و به آنها زل زد
منتظر سرزدن شان.
از جاری رود سنگی را به دقت وارسید.
موش مرده ای یافت و به آرامی تکه تکه اش کرد
پس به قطعه های گوشت خیره شد، حس درماندگی داشت.
راه رفت و راه رفت.
گذاشت تا آسمان مات پرستاره
در گوشش نادانسته بترکد.
هنوز در درون اش وحی
چون دهن کجی بود
من این ها را پیموده ام اینها تمام از آن من است
منم که درون اینها خواهم بود
و درون خنده ی خویشتن
ونه خیره ام به این همه از میان دیوارهای
قرنطینه ی چشمان سرد خویش
از یک سلول مدفون تاریکی خون آلود
این پیش گویی درونش بود، چون فنری پولادین
بافت های حیاتی را به آرامی پاره می کرد.

 


کلاغ تیرانازوروس

آفرینش جیغ زنان لرزید
انبوهی از
سوگواران و ماتم سرایان بود.
کلاغ توانست که بشنود و با هراس اطراف را نگاه کرد.
پیکر پرستویی ناگاه گریخت
در تپیدن از
حشره ها و اندوه شان،
همه خورده شده.
تن گربه به خود پیچید
بستن دهانِ سوراخی
بر احتضار مرگی که می آید، اندوه پشت اندوه.
و سگ کیسه ی باد کرده ای بود
از همه ی مرگ ها که بلعیده بود از پی استخوان و گوشت.
نتوانسته بود آخرین فریادشان را هضم کند.
بانگ و فریاد بی شکل اش آروغی از تمام این صداها بود.
حتی آدمی
کشتارگاه سیّار بی گناهان بود
مغزش به کار سوزاندن فریادهایشان.
کلاغ با خود اندیشید "افسوس
آیا باید از خوردن دست بردارم
و نور شدن را بیازمایم؟”
اما چشم اش به حشره ای افتاد. و سرش، جهیده از تله
نوک زد.
و گوش داد
و شنید
گریه و زاری
حشره ها حشره ها نوک زد نوک زد
گریه
گریه
گریه کنان رفت و نوک زد
این گونه بود که چشم ها گرد و گوش ها کر شد.

 


گزارش کلاغ از جنگ

اینجا جنگ هولناکی بود.
هیاهویی بسیار
بیش از حد غوغایی که می توانست برخیزد
جیغ ها کشیده و نعره ها بلند
بسیار بیش از تحمل گوش ها.
بسیار پرده های گوش که درید و بس دیوارها
که فروریخت در گریز هیاهو.
میان این معرکه ی کرکننده ی سخت
هرچیزی به طریقی در گیرودار بود
چون سیلاب در غاری تیره و تاریک.
فشنگ ها منفجر می شدند، طبق نقشه،
انگشت ها اشیا را پیش می راندند
مطابق تحریک و فرمان ها.
چشم های بی آزار پر از مرگ آوری بودند.
گلوله ها مسیر خود می جستند
از بین تخته سنگ ها، خاک، پوست
بین احشاء کتاب های جیبی، مغزها، مو، دندان ها
طبق قوانین بین المللی
و دهان ها فریاد زدند "مامان"
از تله های ناگهانی محاسبه
فرضیه ها مردان را دو دسته کرد
چشمان وامانده از هول، خون را نگریستند
هرزریزان چنان که لوله ی زردآب
در خالی بین ستاره ها.
چهره ها برخاک
گویی به ساختن نقاب زندگی افتادند
دانستند که حتی بر سطح آفتاب نیز
چیزی برای یاد گرفتن بیش ازین نکته وجود ندارد
واقعیت درس خویش می گفت،
معجون کتاب های مقدس و فیزیک خویش را
با خود، مغزها در دست، مثلن
و آنجا، پاها بر نوک درخت.
فراری نبود بجز تا مرگ.
و ادامه داد – بسی پایید
بسیار استغاثه ها، بسیار زمان سنجی ها
تا آن گاه که مواد منفجره به پایان رسید
و خستگی یکدست سررسید
و هر چه به جامانده بود به جستجوی هرچه به جا مانده بود رفت.
پس هرکس گریست
یا نشست آن قدر خسته که گریه نکرد
یا لمید آن قدر زخمی که گریه نکرد
و چون دود فرونشست آشکار شد
که این نبرد بارها پیش ازین ها روی داده است
و بعدها نیز بسیار روی خواهد داد
و چقدر ساده اتفاق می افتد
استخوان ها بسیار شبیه کاه و ترکه بودند
خون ها چقدر مثل آب
فریادها شبیه سکوت
ترسناک ترین شکلک ها شبیه ردپایی بر خاک
و شلیک به گلوله به سینه ی هرکس
بسیار شبیه کبریت زدن بود
شبیه ضربه ی توپ بیلیارد
چقدر شبیه پاره کردن اسکناس
درهم شکستن تمام جهان
بسیار شبیه بستن در بود
مثل رها شدن بر صندلی
خسته با خشم
بسیار شبیه اینکه خود را بادکنی
بس زود روی می دهد
با شباهتی بسیار به بیهودگی.
پس بازماندگان ایستادند
و آسمان و زمین ایستادند
و تمام چیزها را شرم فروگرفت.
نه برگی لرزید، نه کسی خندید.

 


وحش سیاه

کجاست وحش سیاه؟
کلاغ چون جغدی سرش را چرخاند.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ در بسترش پنهان شد، تا به کمین اش بنشیند.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ بر صندلی اش نشست، بلند بلند دروغ هایی در باره ی وحش سیاه به هم بافت.
کجاست او؟
از نیمه شب گذشته کلاغ فریاد زد، یکسره مشت به دیوار کوفت.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ مغز دشمنانش را تا غده ی صنوبری شکافت.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ زیر میکروسکوپ قورباغه ای را به صلیب کشید، با مغز یک سگ ماهی مقایسه کرد.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ زمین را کباب کرد تا یک جغجغه شد، عزم جزم فضا کرد –
کجاست وحش سیاه؟
سکوت فضا رخت بربست، فضا در هر جهت دوید-
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ بسیار به هرسو کوفت در خلاء، و با ستارگانی که محو می شدند جیغ کشید –
کجاست او؟ کجاست وحش سیاه؟

 


پوزخند

آنک پوزخندی پنهان بود
مسکنی ابدی می خواست. چهره ها را آزمود
در لحظه های فراموشی شان،
زنی که نوزادی را از بین پاهایش بیرون می کشید
اما چندان بر آن چهره نماند.
مردی بسیار پریشان حال
با قطعه آهنی همان دم در پرواز
از تصادف اتومبیلی او چهره اش را رها کرد
با خودش که این حتی کوتاه تر بود، چهره ی
مسلسل چی که شلیک اش به اندازه ی کافی نپایید و
چهره ی معمار مناره ای لحظه ای پیش از آن که
بر سنگفرش بیفتد، چهره ی دو عاشق در لحظه هایشان
آن دو بسیار از هم دور شدند فراموش کردند
یکدیگر را به تمامی این مناسب بود اما
هیچکدام از این دوامی نداشت.
آن گاه پوزخند چهره ی
کسی را ازمود گم شده در هق هق گریه
چهره یک قاتل در لحظه های عذاب آور
مردی که همه چیز را می شکند و خرد می کند
می توانست برسد و توان شکستن را داشت
پیش از آن که او به ماورای بدنش برود.
آنگاه پوزخند چهره ای را آزمود
بر صندلی الکتریکی تا مرگی ابدی را
تصرف کند، اما آن چهره بیش از حد آرام بود.
پوزخند دمی پریشان ماند
پسرفت
به جمجمه.




عشاء ربانی کلاغ

کلاغ گفت: "خب اول چی؟"
خداوند، خسته از خلقت؛ خرناس کشید .
کلاغ گفت، "چطور، اول چطور؟"
کوهی بود شانه های خداوند کلاغ نشسته بر آن .
کلاغ گفت "بیا ببینیم چه خبره".
خداوند فرو گسترد، عشاء ربانی، نعشی بزرگ.
کلاغ یک دهان پُر جدا کرد و بلعید
"آیا این ناچیز دور از فهم خود را برای هضم شدن آشکار خواهد کرد
ناشنوده دور از فهم؟"
(این اولین شوخی بود)
اما حقیقت این است او ناگهان احساس قدرت کرد.
کلاغ، مفسر اسرار، ترشرو، نفوذناپذیر.
نیمه روشن ضمیر، گنگ.
(وحشت زده.)

 


روایت کلاغ از سنت جرج *

می بیند که هرچیزی در جهان
نشان رقابت ارقام است برای رسیدن به پاسخ
با لذتی هذیانی، به چابکی
به مسابقه وارد شد. سکوت می سازد.
یک تهی واره را سرد می کند
همه ی فضاهای بیرونی را نمی آفریند
پس ارقام را می گشاید. سنگ های بزرگ بی اختیار گشوده شدند.
با ضعیف ترین نفس ها
سرپایان را ذوب می کند و اعداد خام را
جدا از پسماندها می چیند. با منقاش اعداد
قلب چسبنده ی سلول ناشنوای پرجیغ و داد را بیرون کشید –
چیزی می شنود. برمی گردد-
یک دیو، پلیدی از سر و رویش ریزان، پوزخند زنان بر درگاه.
ناپدید می شود. او متمرکزتر-
با تیغه ی چاقویی از اعداد
قلب را کاملن به دو نیمه می کند. می لرزد-
سربرمی دارد. دیوی با چهره ای صاف چون حلزون
یا به چهره ی یک کوسه درآمده، پوزخندزنان به او
میان پنجره. ناپدید می شود. گیج،
لرزان، به کار خود می پردازد
درمی یابد که هسته ی قلب آشیانه اعداد است.
قلبش شروع به تپیدن می کند، دستش به رعشه می افتد.
چیزی به بازویش می چسبد. برمی گردد.
هیبتی با سرپرنده، کچل، چشم های سوسمار،
به اندازه ی توپ فوتبال، با دوپای لنگ پرنده،
خیره نگاهش میکند با دهان باز تمام درز و وچین های حنجره اش،
با دو چنگال پای بر فرش چنگ انداخته،
هراسناک، یک صندلی بر می دارد – ترس او را برداشته-
آن شیئی تخم مرغی را خرد می کند لته ای خونی به جا می ماند،
توده پهن شد، او توده ی پر حباب را لگدمال کرد.
چهره ی کوسه ای بر درگاه نعره می زند
آرواره هایش گشوده، دوباره صندلی –
چهره را خرد می کند و صندلی تکه تکه می شود
به وحشتی سخت پیچ و تاب خورده
تا آنگاه که آرام می گیرد.
آنک به فریادی دلخراش
هیبتی چهار بار بزرگتر از دیگران-
شکم گلوله ای پر مو، پاهای خرچنگ، بی چشم
با چنگال هایش به چهره ی او ضربه می زند،
گشوده می شود شکم اش، تنور ترسناکی از دندان ها
چنگال هایش او را گرفته تا در شکم خود بیاندازد.
از میان دهانش به سرعت شمشیری را از دیوار می رباید
شمشیر سنتی گردن زنی ژاپنی،
و آن سان که در بیشه راه باز می کنند، می برد و جدا می کند
قطعه های متلاطم را، دشمن فرو می پاشد.
میان خون و کنده های شکسته می ایستد شلوارپوش
بدن لمیده، دو شقه اش می کند
از بالا تا پایین، احشایش را به لگدی کنار می زند –
گام برمی دارد از لجه ی خون – به هوش آمده
شمشیر را می اندازد و با چهره ای گنگ می گریزد
از خانه ای که همسر و فرزندش آنجا در خون تپیده اند.

* سنت جورج، در بعضی اساطیر انگلیسی مردی است که از زنی در برابر یک اژدها حمایت می کند. عید سنت جورج در 23 آوریل هر سال، بعنوان روز ملی انگلستان جشن گرفته می شود.

 


یک فاجعه

خبرهایی از یک واژه رسید.
کلاغ دید که او انسان ها را می کشد. کلاغ سیر خورد.
دید که تمام شهر ها را
بولدوزر وار ویران می کند. دوباره سیر خورد.
او دریای فضولات سمّی اش را دید.
نگران شد.
دید که نفس او زمین را می سوزاند
غبار و ذغال می کند.
دورتر پروازکرد و خیره شد.
واژه جاری شد، تمام دهان،
بی گوش، بی چشم.
دید که شهرها را
چون پستان های ماده خوک می مکد
مردمان را می بلعید
تا جایی که هیچکس باقی نماند.
همه در واژه هضم شدند.
واژه لب های بزرگ اش را، کلاغ وار
بر برآمدگی زمین گذاشت، مثل یک مارماهی غول آسا –
و شروع به مکیدن کرد.
اما تلاش اش بیهوده بود.
نتوانست جز آدمی چیزی ببلعد.
پس منقبض شد، تکید و چروکید،
وارفت
چون قارچی پوسیده
سرانجام، دریاچه ی خشکیده ی نمکزار.
دوران او به سر رسید.
هرآنچه از او به جا ماند بیابانی خشک بود
برق زنان از استخوان آدمیان.
جایی که کلاغ قدم زنان به فکر فرو رفت.

 


نبرد اوسفرونتالیس *

کلمات با بیمه نامه ی عمر آمدند-
کلاغ خود را به مردن زد.
کلمات با احضاریه ی خدمت وظیفه آمدند –
کلاغ خود را به دیوانگی زد.
کلمات با چک سفیدامضا آمدند-
او بر آنها تصویر هایی از مینی ماوس کشید.
کلمات با چراغ علاءالدین آمدند-
آن را فروخت و کلوچه خرید.
کلمات آمدندبه هیئت کُس هایی در یک ردیف
او دوستانش را خبر کرد.
کلمات به هیئت حلقه ی کُسی درآمدند که هندل از او می ریخت-
او آن را به موزه سپرد.
کلمات با بشکه های شراب آمدند-
او گذاشت ترش بشوند و پیازهایش را ترشی انداخت.
کلاغ سوتی زد.
کلمات با بمب های حنجره ای به او حمله کردند-
او نمی شنید.
کلمات با تلفظ حلقی سبک محاصره اش کردند و یورش بردند-
او در چرت بود.
کلمات به پارتیزان های لبی نفوذ کردند-
کلاغ منقار بر هم زد، آن را خراشید.
کلمات او را با توده هایی هم صدا غرق کردند-
او آب را مزمزه کرد و آسمان ها را سپاس گفت.
ناگاه هراسان، کلمات عقب نشینی کردند
به سمت جمجمه ی یک دلقک مرده
با خود تمام جهان را گرفتند-
اما جهان توجه نکرد.
و کلاغ خمیازه ای کشید- زمان های دور
او جمجمه را با منقار خالی کرده بود.
Osfrontalis *
استخوان بخش جلویی جمجمه .
یکی از بخش های چهارگانه استخوان مغز.

 

خداشناسی کلاغ

کلاغ دریافت که خدا او را دوست دارد-
و گرنه، از پا افتاده مرده بود.
این ثابت شده بود.
کلاغ لمید، حیرت زدگی در تپش قلبش.
و او دریافت که خدا با کلاغ سخن گفت --
تنها وجود وحی او بود.
اما چیست
که سنگ ها را دوست دارد و با آنها سخن گفته است؟
چنین می نمود که آن ها نیز وجود دارند
و چه گفت آن سکوت غریب
پس از خاموشی قارقار او؟
و چه چیزی گلوله های ساچمه ای را دوست دارد
که از آن کلاغ های مومیایی آویزان بیرون افتادند؟
با سکوت سرب چه کسی سخن گفت؟
کلاغ دریافت که دو خداست--
یکی از آنها بسی بزرگتر از دیگری ست
دشمنان او را دوست دارد
و تمام اسلحه ها را دارد.

 

سقوط کلاغ

وقتی کلاغ سفید بود چنان دید که خورشید زیادی سفید است.
دید که زیاد به سفیدی می درخشد.
عزم کرد که بتازد و شکست اش دهد.
با درخششی تمام، همه ی توانش را به کار برد
پنجه زد و از خشم باد کرد.
منقارش را درست به مرکز خورشید نشانه رفت.
و خود به مرکز خویشتن خندید.
و حمله کرد.
از خروش نبردش درختان ناگاه پیر شدند.
سایه ها افتادند.
اما خورشید درخشید
درخشید، و کلاغ سیاه سوخته برگشت.
دهانش را باز کرد اما آنچه بیرون ریخت ذغال سیاه بود.
پس او مقدر کرد، " آن بالا
جایی که سفید سیاه است و سیاه سفید است، من پیروزم."

 

کلاغ و پرندگان

وقتی عقاب درست از میان بامدادی تقطیرشده از زمرد سبز اوج گرفت
وقتی تلیله ماهی گرفت در گرگ و میش دریا در آوای موسیقی جام های شراب
وقتی پرستو از میان ترانه ی زنی سریع فرود آمد در حفره ای
و چلچله پرپر زد از میان شکفتن یکی بنفشه
وقتی که جغد یکسره از باطن فردا بال گشود
و گنجشک خود را به وعده ی دیروز آراست
و حواصیل در کوره به شدت افروخته شد
و چرخ ریسک سریع زیپ شلوارکش را کشید
و دارکوب فارغ از چرخهای دروگر و دشت گل سرخ کوبید
و آبچلیک در لباسشویی چرخید و رقصید
وقتی که فنچ در شکوفه ی سیب فرو رفت
و سهره در آفتاب باد کرد
و هدهد خمید در مهتاب
و سار از قطره قطره های شبنم نمایان شد
کلاغ دوپا از هم گشوده سر به زیر در زباله های سیاه ساحل گام زد،
خیره به یک بستنی له شده.

 


تصنیف جنایی

مردی بود و آن گاه که زاده می شد
زنی افتاد بین کشتی و بندرگاه
در کشاکش ماه و آفتاب
فریاد و بانگ زاری اش حقیرانه بود
و آنگاه که او شیر می مکید
و حریصانه به منبع گرم چسبیده بود
سر پیرزنی به یکسو چرخید، لب هایش آرام گرفت
ته کشیده توش و توانش، نقابی خالی شد
بازتابیده بر بطری های قهوه ای نیمه تهی
و چشم های خویشاوندان
که دایره های کوچکی بودند در پوست تاریک
و آنگاه که دوید و فریاد زنان از شوق اسباب بازی اش را برداشت
پیرمردی کشیده شد زیر فشار فلز
خیره به کفشهایی براق در آن نزدیک
و کم کم فراموش کرد مرگ را در آثار هومر
سقوط گنجشک اقتصاد طبیعی
از پرده های تاریک ساده
و آنگاه که اولین عشق اش را شکم به شکم در آغوش فشرد
زن زردرنگ نعره زدن آغاز کرد
بر کف اتاق، و شوهر خیره نگاه کرد
از پشت نقاب بی حس و حرکت
و مقوای نازک بدنش را حس کرد
و آنگاه که در باغ قدم زد و کودکانش را دید
سرزنده میان سگ ها و توپ ها
نشد که ترانه ی احمقانه شان را بشنود
و پارس سگها را
برای مسلسل ها
و صدای جیغ و خنده ای را در سلول
که آشفته و مبهم در هوا پیچید با شنیدن اش
و نتوانست به سوی خانه برگردد
چرا که زن تمامی رنج ها در شعله ها می غلتید
و تمام مدت او را صدا می زد
از آبگیر تهی ماهی طلایی
و وقتی فریاد زدن آغاز کرد تا دفاع کند از شنوایی اش
و منظر خیال اش را بلرزاند و فروریزد
ناگاه دستانش از خون پوشیده شد
و آن لحظه از کودکان گریخت و میان خانه ها دوید
با دستهای خونی اش روشن از هرچیز
در امتداد جاده و تا جنگل دوید
و زیر برگ ها نشست گریه کنان
و زیر برگ ها نشست گریه کنان
تا وقتی که خندیدن آغاز کرد.

 

 
کلاغ بر ساحل

شنید انفجار تخته و توفال ها را، دید که بالا و پایین می پرند،
کلاغ زبان خود را مکید.
دید دریا-خاکستری کوهی از خویش را خمیر می کند
کلاغ جوش چرکی خود را فشرد.
حس کرد تراوشات ریشه ی دریا و چیزی نبود بر سرش
پنجه های کلاغ ماسه های نمناک را چنگ زد.
وقتی بوی آشیانه ی وال ها، بلعیده های آخرین دعای خرچنگ ها،
سوراخ بینی اش را زد
چنگ انداخت و او بر زمین ایستاده بود.
دانست که از غریو و آشوب غول آسای دریا
چیزی فانی را
به چنگ آورده است.
دانست که شنونده ای ست نادرست
نه نیازی به او برای فهمیدن یا کمک کردن
نهایت گشودگی مغزش در جمجه ی کوچکش
برای سرگردانی اش از فهم دریا کافی بود.
چیست که بتواند این قدر زیانبار باشد

 


ستیزه جو

این مرد بود و زورمندترین زورمندان بود.
دندانهایش را چون صخره ای برهم می فشرد.
هر چند پیکرش چون سیلابی بر تخته سنگی
سیگار می کشید و دودها را در حلق تاریک اش فرو می برد
خود را به چنگال های هیچ آویخت
تمام زنان جهان نتوانستند تکانش دهند
همه آمدند و دهانشان سنگ را از شکل انداخت
همه آمدند و اشک هاشان سوراخ چنگال را از نمک انباشت
تنها زحمت خود افزودند
تنها به رنج و تلاش او
نیشخند خویش را به آنان واگذار کرد و شکلک خود را
پس بدنش که رو به بالا بود، دمر افتاد
به سان پیکری مرده.
صندل هایش نتوانستند تکانش دهند، بندهایشان گسیخت
آن استواری اش تباه شد
تمام مردان جهان نتوانستند تکانش دهند
سایه هایشان و نجوای آرام شان را بر او پوشاندند
مشاجره هایشان تنها تسکینی بود
چون گل های خلنگ
کمربندش نتوانست فشار را تاب آرد – گسست
پاره شد افتاد
پوزخندی زد
گروه کر کودکان آمد تا تکانش دهند
براندازشان کرد از گوشه ی چشم
بر لبه ی نیشخندش
و آنان شجاعانه زیستن را گم کردند.
جنگل های بلوط آمدند و بر بالهای شاهین رفتند
کوه ها برخاستند و افتادند
با تمام قدرت اش مصلوب مانده بود
بر خاک
از میان سوراخ های کوچک چشمانش
پوزخندزنان به آفتاب
و به ماه
و به تمام متعلقات آسمان
از میان چین ها و خطوط چهره اش
با رشته ی لبهایش
پوزخند زنان از میان اتم ها و پوسیدگی اش
پوزخند زنان به سیاهی
به هیچ حلقه زده
از میان استخوان های پایش
گاهی با چشمانی بسته
درآزمایش بی معنای قدرت اش

 


کلاغ اودیپوس

مومیایی ها به احشای از هم دریده اش یورش بردند
با نواربندی هاشان و موم هایشان
تهی را استفراغ کرد –
پرواز کرد.
سنگ قبری پیش پایش افتاد
و ریشه دواند –
استخوان ها را شکست و خرد کرد و گریخت.
ارواح آب در دره ای شاد
مغزش را با پامچال ها و نسترن ها فراگرفتند
دهانش را به خاک خیس فرو مالیدند –
با فریادی جست و قید و بندشان را وانهاد.
و او دوید آفرین گوی از صدای گامهای خویش و پژواک اش
و با ساعتی که بر مچ بسته بود
یک پا، بی روده و بی مغز، ژنده پاره ی خویش –
آنگاه مرگ به آسانی پشت پایش زد
با خنده ای او را برداشت، فقط زنده نگاهش داشت.
و ساعت مچی اش چارنعل گریخت در ابری از غبار اجساد.
کلاغ آویزان شد از یک ناخن خویش – تنبیه شده.

 



بیهودگی کلاغ

به نگاهی از نزدیک در آیینه ی شر کلاغ دید
مه گرفتگی تمدن ها برج ها باغ ها نبردها
آیینه را پاک سترد اما فرارسید
مه گرفته شبکه ی آسمانخراش شهرها
بخار کرده بر آیینه او پاک سترد
برگ دوانده در انبوه مه گسترش سرخس مرداب
عنکبوت جهنده او پاک سترد شیشه را دقیق تر نگریست
به دنبال نگاهی از چهره ای با نیشخند معمول
وضع خوبی نبود اما، سنگین نفس نفس می زد
به شدت داغ نفس هاش و فضا بسیار سرد
و اینک بالرین های مه گرفته رسیدند
خلیج های سوزان باغ های معلق این هراس انگیز بود

 


یک خطای مذهبی وحشتناک


آن هنگام که مار پدیدآمد، اندرونه ی خاک برشته بود،
از هسته ی تخم مرغ
خویشتن پیچیده بود برگرد آن
گردن دراز بالاگرفته
در توازن دو نگاه ناشنوا و سنگی
ابوالهولِ آخرین واقعیت
و خم شده بر آن دو سر شعله ی لرزنده ی زبان
هجایی به سان خش خش افلاک
شکلک خداوند بر چهره درهم فرورفت، برگی در کوره ی داغ
و زانوان زن و مرد ذوب شد، هر دو فرو افتادند
ماهیچه ی گردنشان آب شد، ابروهایشان بر زمین ریخت
اشک هایشان پیش چشم شان ریخت و تهی شد.
هر دو زمزمه کردند: اراده ی تو مایه ی آرامش ماست"
کلاغ اما دقیق نگریست.
پس دو سه گامی پیش رفت.
این مخلوق را از پوست پس گردنش گرفت،
چندبار بر زمینش کوفت، پس او را خورد.

 


کلاغ رسانه را می آزماید

مرد خواست برای زن ترانه ای سر کند
نمی خواست با زمین یا هر چیز دیگری تشبیه اش سازد و قیاس کند
چنان شود که فروش بی رویه ی پاک کننده ها
او حتی واژه ها را نمی خواست
که دم بلندشان را در کوی و برزن تکان دهند
به داد و فریادی فاحشه وار
می خواست بسیار روشن و زلال بخواند
اما این تانک بر صدایش ایستاده بود
و حنجره اش بین انگشت و گور امپراتوری روم گیر افتاده بود
چون گردن یک سهره
آن گاه که کینگ کنگ خودش
حلقه ی خون به دست آمد چون مفتول فولادی بر گردن اعدامی
و پولدارها در مهی از دود سیگار بر سر بیضه اش قمار می کردند
به خود لرزید او که بس عریان بود
آزار دید آن گاه که سینه های زن را لمس کرد
خواست برای روح زن به سادگی ترانه بخواند.
اما هنوز منهتن بر مژه هایش سنگینی می کرد.
گوشه ی چشم زن را نگاه کرد
زبانش مثل خلیجی سمّی جنبید
گوشه ی خندان دهان زن را لمس کرد
صدایش چون سنگ آسیای کند لندن طنین انداخت
آن زمان که مهی کثیف برمی خاست
اندام زن تیره و تار شد.

 


ضعف اعصاب کلاغ

کلاغ با حس لغزشی در مغزش
دریافت که هر پرِ او سنگواره ی قتلی است.
چه کسی این همه را کشته است؟
این مردگان زنده، که ریشه در عصب و خون او دارند
تا او سیاه به چشم آید؟
چگونه پرواز تواند کرد از این همه پر؟
و چرا آنها در او خانه کرده اند؟
مگر بایگانی اتهامات آنهاست؟
یا هدف شبح وار آنها، انتقام دردناک شان؟
یا زندانی ی نابخشوده ی آنها؟
بخشوده نتواند بود.
زندان او زمین است
به تن کرده محکومیت خویش
تا جنایت هایش را به یاد آرد
سنگین می پرد.

 


با خنده

ماشین ها تصادف می کنند و بچه ها و چمدان ها بیرون می ریزند
با خنده
کشتی بخار راست می ایستد و با سلام نظامی فرو می رود به سان یک بدل کار
با خنده
فرود عمودی یک هواپیما با انفجارش کامل می شود
با خنده
دست و پای مردم می چرخد و باز پرواز می کند
با خنده
نقاب فرسوده در رختخواب عذاب وجدان خویش را بازمی یابد
با خنده، با خنده
سنگ آسمانی سقوط می کند
در نهایت بدبختی بر قایق
چشم ها و گوش ها در هم پیچیده اند
چسبیده در موها
فروپیچیده در فرش، کاغذ دیواری، بسته شده با
سیم چراغ
فقط دندان ها کنار مانده اند
و قلب، رقصان در غار گشوده ی خویش
بی هیچ کمکی در حلقه ی خنده ها
هنگام که اشک ها آبکاری شده و از درها می گذرند

 


با انفجار

و شیون ها از ترس کرخت می شوند
و استخوان ها از منجنیق جسم می جهند جسمی که
مسافتی تلوتلو می خورد و یکسره فرو می ریزد.
با این همه هنوز خنده چارنعل می تازد با کفش های هزارپا
هنوز می دود همه جا با زنجیر گام هایش
می غلتد و می پیچد، بر تشک، پاها در هوا
اما تنها ادمی است
و سرانجام دیگر بس است- کافی است!
به آرامی فرومی نشیند، خسته
و به آرامی بستن دگمه ها را آغاز می کند،
با درنگی طولانی،
مثل کسی که پلیس برای بردن او آمده است

 


کلاغ روی در هم می کشد

آیا او توش و توان خویشتن است؟
امضای او چیست؟
یا او کلیدی ست، با حسی سرد
بر انگشت های نیاز؟
او چرخ دعاست، قلب اش همهمه گر.
خوراکش باد است -
توان صبورش التماس.
ردپاهایش به جاودانگی هجوم می برند.
با امضاهای : اینجاییم ما، اینجاییم ما.
اوست انتظاری دیر برای چیزی
که خویش را بیش و کم مصروف هر چیز کند
به ظرافت او را ساخته و پردا خته
از هیچ چیز.

 


خطرات سحرآمیز

کلاغ به قصری اندیشید -
سنگ سردرش بر او فروریخت، استخوان هایش ماند.
کلاغ به اتوموبیلی پرسرعت اندیشید –
ستون فقراتش را بیرون کشید، و او را تهی و بی بازو وانهاد.
کلاغ به آزادی باد اندیشید –
و چشمانش تبخیر شد، باد صفیرکشید از بالای حوله ی ترکی.
کلاغ به دستمزد اندیشید-
و این خفه اش کرد، بُرشی بود فاسد نشده از معده ی مرده اش.
کلاغ به آن گرمی و نرمی که دور و دیر به یادش بود، اندیشید-
چشم بندی از ابریشم اش بست، بر تخته ای به سوی آتشفشان اش برد
کلاغ به هوشمندی اندیشید-
پیش رویش کلید را چرخاند و او از میله های بی ثمرش گریست.
کلاغ به بلاهت طبیعت اندیشید –
و درخت بلوط از گوش هایش رُست.
ردیفی از جوجه های سیاهرنگش آن بالا نشستند.
هم پرواز کردند.
کلاغ
دیگر نجنبید هرگز.

 


ترانه ی سینه سرخ

من ام پادشاه اسیر شده ی
جنگل و یخ پاره های بزرگ
و سرمای دیوسان
با چکمه هایش از باد
من ام بی تاج
از دنیای باران
به تسخیر تندر و آذرخش
و رودخانه ها
من ام فرزند گم شده ی باد
که درون ام از پی چیزی دیگر می گردد
مرا نمی شناسد
هرچند می گریم
من ام آفریننده ی جهانی
که می گردد و می چرخد
تا فروشکستن
و آگاهی ام را خاموش می کند

 


جادوگری در بهشت

پس سرانجام هیچ بود
نهاده شده در هیچ
هیچ آمیخته با او
و از پی اثبات این که وجود نداشت
با هیچ فروکوفته له شده چون هیچ
با هیچ ریزریز شده
خوب تکان داده شده در یک هیچ
زیر و رو شده به تمامی
فروپاشیده بر هیچ –
پس همه دیدند که این هیچ بود
و با او بیش از هیچ نمی شد کرد
پس آنگاه فروچکید. بانگ تحسین طولانی در آسمان.
بر زمین افتاد و شکسته شد باز –
آنجا کلاغ لمیده، ماهیچه هایش گرفته.

 

کلاغ به شکار می رود

کلاغ
اراده کرد واژه ها را بیازماید.
برای کار چند واژه را تصور کرد، یک دسته ی دوست داشتنی -
تیزچشم، پرسروصدا، خوب تربیت شده،
با دندان های قوی.
نژادی بهتر از آن نمی توانی بیابی.
خرگوشی را درنظرآورد و واژه ها را رها کرد
پر غوغا.
کلاغ، کلاغ شکست ناپذیر بود اما خرگوش چیست؟
خرگوش خود را به شکل پناهگاهی بتونی درآورد.
واژه ها هیاهوکنان حلقه زدند.
کلاغ از واژه ها بمب هایی ساخت که پناهگاه را منفجر کردند.
پاره های پناهگاه پرواز کنان فوجی از سارها شد.
کلاغ از واژه ها تفنگ ساخت و به سارها شلیک کرد.
سارها سقوط کنان به ابری باران زا بدل شدند.
کلاغ از واژه ها مخزنی ساخت تا آب ها را گردآورد.
آب، زلزله شد مخزن را در خود فرو برد.
زلزله خرگوشی شد جست و خیزکنان روانه ی تپه ها
در حال خوردن واژه های کلاغ
کلاغ به جست و خیز خرگوش خیره ماند
بی سخن، با تحسین.



آواز جغد

او خواند
چرا قو همیشه سپید است
چرا گرگ قلب سخن چین اش را دور انداخت
و ستارگان خودنمایی خویش را فروریختند
هوا جلوه ی خویش را تسلیم کرد
آب دانسته کرخت شد
صخره آخرین امیدش را از دست داد
و سرما بی دلیل مرد
او خواند
چرا هر چیز، برای از دست دادن هیچ ندارد
پس آرام نشست هراسان
خیره به رد پنجه ی ستاره
گوش به بال کوبی صخره
و آواز خواندن خویش.



ترجیع بند کلاغ

زن نمی تواند همه راه را بیاید
زن می آید تا آنجا که آب می آید و دورتر نه
زن می آید با فشار زایش
تا مژه ها تا نوک پستان ها انگشت ها
زن می آید تا آنجا که خون می آید و تا نوک موها
زن می آید به حاشیه ی صداها
زن می ایستد
حتا پس از زندگی حتا میان استخوان ها
زن ترانه خوان می آید نمی تواند هیچ سازی بنوازد
زن می آید بسی سرد و هراسان از لباس ها
و بسیار کند با چشمانی لرزان پر از ترس
آن گاه که به چرخ ها می نگرد
زن جنده وار می آید خانه داری نمی تواند
زن فقط می تواند تمیز کند تنها
نه شمارش می داند نه صبر تواند
زن می آید گنگ واژه پردازی نمی تواند
گلبرگ ها را می آورد در میوه های شهد آمیز، در ابریشم هایشان
زن خرقه ای از پر پرندگان می آورد رنگین کمانی حیوانی
زن لباس های خزدارش را می آورد و اینها سخنان اویند
زن عاشقانه آمده است و این است هرآنچه برای آن آمده است
اگر هیچ امیدی نمی بود اینجا زن هرگز نیامده بود
و هیچ ناله ای در شهر نبود
(هیچ شهری نبود)

 

ترانه توتم فیل کلاغ *

روزی روزگاری
خداوند فیل را آفرید.
پس کوچک و ظریف بود
این سان عجیب و غریب
و غمگین نبود.
کفتارها در بوته زار خواندند : تو زیبایی –
سرهای سوخته شان را نشان دادند و چهره ی پرنیشخندشان را
چون اندام هایی بریده و نیمه پوسیده—
به اندام زیبای تو رشک می بریم
به رقص در میان خارستان
آه ما را با خود به سرزمین صلح و صفا ببر
آه ای چشم های بی گناهی و مهربانی بیکران
از این تنور خشم چهره ی سیاه شده مان رها کن
در این دوزخی که به خود می پیچیم
گیرافتاده پشت نرده ی دندان هایمان
در نبردی همیشگی با مرگی
به اندازه زمین
که نیروی زمین را دارد.
پس کفتارها ازپی فیل دویدند
چون گلوله ای نرم و لاستیکی
فیل قدم می زد به شادی و خرسندی
اما خدا نبود نه اصلن او خدا نبود تا
طلسم نفرت از آن دوزخیان منفور بردارد
پس در خشم و در جنون
دهان شان را گشودند
شکم فیل را دریدند
پاره پاره در قلمرو دوزخی خویش تقسیم کردند
تا ببرند قطعه قطعه ی اندامش را
هضم شده و برآماسیده
در میان خودنمایی خنده های دوزخی
به گاه رستاخیز
فیل خویش را اصلاح شده بازیافت
پاهایی غول آسا و رویین تن و استخوان هایی مهیب
و مغزی یکسره دگرگون شده
پشت چشم های پیر، ضعیف و هوشیارنما.
پس از میان نور نارنجی رنگ
و سایه ی آبی رنگ پس از مرگ، پهناور و بی رنج
فیل به راه خویش می رود، یک حس ششم زنده
چپ و راست می رود
کفتارهای بی خواب
تا افقی بی برگ و لرزان به سان کوره
پیش می روند
پر از خنده های متعفن
با جوش های سیاه و به چرک نشسته
و می خوانند: "ازآن ما تنها
سرزمینی زیبا و دوست داشتنی ست
از دهان متعفن پلنگ
و گودال های تب
چرا که این است هرآنچه ما داریم-"
و خنده شان را استفراغ می کنند.
و فیل آوازها می خواند در ژرفای جنگل پرپیچ و خم
آواز ستاره ی بی مرگی و آرامشی بی رنج
اما هیچ منجّمی نمی تواند آن ستاره را بیابد

« * فیل خردمندترین جانوران است، یگانه جانوری است که زندگی های پیشین خود را به یاد می آورد؛ از
این رو زمانی دراز آرام می ایستد و درباره ی گذشته می اندیشد . »

 

گل سرخ بامداد

یخ زده ماه کهن، آب می شود
عذاب بر عذاب، آرامش غبار
و کلاغی که با افق های سنگی حرف می زند
محزون است فریاد چروکیده ی کلاغ
چون دهان پیرزنان
آنگاه که پلک ها به پایان رسیده اند
و دنبال دارند تپه ها.
فریادی
بی کلام
چون ناله ی کودکی نوزاد
چون شلیک خفه ی تفنگ، دوباره پرکردن اش
میان کاج ها در گرگ-و-میش
یا چکیدنِ ناگاه، فروچکیدنِ سنگین ستاره ای از خون بر برگ پهن.

 

یاران کلاغ

کلاغِ تنها خدایان را به انبازی آفرید
خدای کوه اما گریزان شد و رفت
و کلاغ فرو افتاد از دیوار-چهره ی کوه ها
که بسیارخفیف شده بود.
خدای رودخانه از رودخانه ها کم شد
از مایعات حیات بخش خویش
خدایی از پسی خدایی دیگر – هریک از او گریختند
از سکونت گاه او و از قدرت او
کلاغ سرگردان، به نرمی بقایای خویش را آلود
او پسماند خویشتن بود، لقمه ای تف کرده.
او بود آنچه مغزش توانست از هیچ بسازد
پس کهترین و کمترین موجود زنده
سرگردان بی مرگی بزرگ خویش شد
تنهاتر از همیشه.
کلاغ اگو
کلاغ اولیسس را دنبال کرد تا وقتی که بازگشت
چون کرم، کلاغ او را خورد.
دو مار هرکول را در چنگال فشرد
به اشتباه دیانیرا را خفه کرد
طلای ذوب شده از خاکستر هرکول
الکترودی بود در مغزکلاغ
خون بیوولف را نوشید و در پوست او پیچید
کلاغ به شب نشینی جادوگران رفت آنسوی دریاچه های کهن
بالهایش جلدهای تنها کتابش بودند
خودش تنها صفحه – مکتوب با جوهری جامد
پس خیره ماند به باتلاق گذشته ها
چون کولی به گوی بلورین آینده
چون پلنگی به سوی فلات

 

خنده

آغاز شد از زیر ناله و فریاد کهن ترین جنگل
در ابرها پدیدار شد، سومین نور
و در پوست زمین پدیدار شد
چرخان چرخان به گرد خاک آمد
چون انحنای برخاسته ی موجی
خیزان از تک دریا
تلاطم درختان بید، وزیدن باد در برگ های نارون
در جستجوی فرصت مناسب خویش
مردم اما آماده اش بودند
به دیدارش شتافتند
با نقاب لبخندها، آینه های پژواک در پژواک
با لبخندهایی در جامه ی سپید استخوان ها
با لبخندهایی که با دهانی خونین جاری شدند
و لبخندهایی که زهر را در جایی کرخت بجا گذاشتند
یا خمیده و پیچیده تا
تا گریزی را پنهان کنند.
اما لبخند بیکرانه بود، از بیرون یکسره هجوم آورد
آن قدر خُرد بود که از میان اتم ها گریخت
پس فولاد به فریادی ازهم گشوده شد
چون خرگوشی دل و روده اش بیرون ریخته،
پوستش هیچ نمانده
آنگاه سنگفرش و هوا و نور
تمام خون های جهنده را در خود نگاه داشتند
نه چندان بهتر از پاکتی کاغذی
مردم با نوار و باند ها می دویدند
اما جهان شکافی بادخیز بود
آفرینش به تمامی
چیزی نبود جز یک لوله ی شکسته فاضلاب
و آنجا چشم آدمی شوم چشم بود
میخ شده زیر ابرویش
گشوده بر تاریکی پشت سر
که تاریک تر و گشوده ترش نگاه می داشت
گویی که روحی در کار نیست
و درست همان لحظه لبخند سررسید
و جمعیت شلوغ کرده تا نگاهی به روح آدمی اندازند
عریان شده در آخرین شرم خویشتن
به دیدار لبخند
که برمی خاست از میان ریشه های پاره و گسیخته اش
به لمس لب هایش، به تغییر چشمانش
و در یک آن
به شفا دادنِ همه چیز.

 

بداهه می سازد کلاغ

اینک مردی که
خورشید را در یک دست و برگ درختی به دیگر دست داشت-
جرقه ای که جهید نامش را سوزاند.
پس او کیسه اسطوخودوس نیاکان اش را به یک دست گرفت
و سگ چرخان و دوانِ خویش را زیر دیگر دست-
جرقه ای که درخشید دریافتن هرچیزی را در نگاهش ذوب کرد.
و روزنه ای سیاه به جا نهاد در عوضِ حس درک زمان.
پس او نبرد سومه*  را به دستی گرفت
و قرص خواب را به دست دیگر-
جرقه ای که منفجرشد از سوپاپ خنده اش بیرون زد.
پس او اسکلت اسبی به ترحم کشته را به دستی گرفت
و دندان آسیای نوگل انگشتانه را بر دست دیگر
جرقه ای که ترکید گریه اش را سوزاند.
پس او یک دست خویش را بر سنگ گوری تکیه داد
و پرچم دزدان دریایی در دست دیگرش-
جرقه ای که ضربه زد او را یکسره در پوست سوسمار پیچید.
پس موش صحرایی را در یک دست آرام کرد
و فرضیه ی نسبیت را به دستی دیگر چنگ زد-
جرقه ای که سوراخ کرد واژه پردازی اش را بیرون کشید.
پس او خنده ی دختری را به یک دست گرفت – تمام چیزی که از او بود
و در دست دیگر هفت سال ماه عسل – هر آنچه به یادش مانده بود –
جرقه ای که از درون درهم شکست بیضه هایش را سوزاند و ذغال کرد.
پس عنکبوتی که خود را به مردن زده بود به یک دست
و با دستی دیگر انجیل را برگرفت –
جرقه ای که صاعقه زد همه ریش هایش را سفید کرد.
پس او عطسه ی تولد خویش را در یک دست
و سرمای مرگ خویش را در دست دیگر گرفت –
و گذاشت تا جرقه ی آتش تا خاکستر شدن تطیهرش کند.
وآنگاه لبخندی که حتی لئوناردو
به ژرفایش نتوانست پی ببرد
به آسمان پرکشید، توده ی زباله ای از قاه قاه خنده
جیغ ها، احتیاط ها، بی خردی ها و غیره.

* یکی از خونین ترین نبردهای تاریخ بشریت که در سال 1916 )جنگ جهانی اول( نزدیک روخانه سومه در فرانسه بین نیروهای فرانسه و انگلیس علیه آلمان روی داد. استفاده وسیع از نیروی هوایی و تانک از مشخصات این نبرد بود. نبرد سومه نزدیک به یک میلیون نفر کشته و زخمی و بجای گذاشت.

 

کلاغ فام

کلاغ بسی سیاه تر از
سایه ی ماهتاب بود
او ستاره ها را داشت.
بسی سیاه تر بود
از هر سیاهپوست
به سیاهی مردمک چشم سیاهپوست.
حتی، چون خورشید
سیاه تر
از هر کوری.

 

خشمِ نبرد کلاغ

وقتی بیمار، می درخشد از درد
ناگاه می پرد رنگ اش،
کلاغ مشکوک صدایی شبیه خنده سر می دهد.
دیدن شهر شبانه، در آبیِ ورم کرده ی زمین،
لرزش دایره زنگی اش،
غریو قهقهه ای سر می دهد کلاغ تا آنزمان که اشک ها جاری شوند.
نقاب های رنگی و جلوه گری بادکنک های
مرده ی با سنجاق سوراخ شده را به یاد می آرد
درمانده بر زمین می غلتد.
و پاهای متحرک خویش را می بیند، خناق می گیرد
دست بر پهلوی به درد آمده اش می نهد
به دشواری تحمل اش می کند.
یکی از چشمانش در کاسه ی سرش فرو می رود، کوچک مثل یک سنجاق،
چشم دیگر باز، بشقاب پهنی از مردمک ها
رگ های شقیقه اش گره خورده، هر یک به سان سر تپنده ی کودکی یک ماهه
لب هایش استخوان گونه اش را بالا می دهند، قلب و جگرش در گلویش به پرواز،
ستونی ازخون فوران می کند از تاج سرش-
گویی در این جهان نمی تواند بود.
سر مویی بیرون از جهان
(با چهره ی بی نور به حالت طبیعی قطعه بندی شد
چشمان مردی مرده در حدقه اش جاانداخته
قلب مردی مرده پیچ شده زیر ردیف دنده ها
دل و روده ی پاره اش در جای خودش بخیه شد
مغز متلاشی اش پوشیده شده با غلاف پولادی)
گامی به پیش برمی دارد،
وگامی دیگر،
و گامی دیگر -

 

کلاغ سیاه تر از همیشه

آنگاه خداوند از آدمی بیزار شد
روی به آسمان نهاد
و آدمی از خداوند بیزار شد
به سوی حوا رفت
گویی اشیا فرو می پاشیدند
اما کلاغ کلاغ
کلاغ آنها را به یکدیگر چفت کرد
میخکوب کردن آسمان و زمین به یکدیگر - -
پس آدمی فریاد زد، اما با صدای خداوند
و خداوند به خونریزی دچار شد، اما با خون آدمی
پس در مفصل آسمان و زمین بانگ غیژغیژ برخاست
که قانقاریایی شد و بوی گند گرفت - -
هراسی ورای رستگاری
عذاب کاسته نشد
نه آدمی توانست آدمی باشد نه خدا
عذاب
افزوده شد
کلاغ
نیشخندی زد
فریادزنان:" این است آفرینش من”.
پرچم سیاه خویشتن را به اهتزاز درآورد.

 

افسانه ی کینه جویی

کسی بود که نمی توانست
از شر مادر خود رها شود
گویی بالاترین شاخه ی درخت مادر است
پس خروشید و برید و از او گسست
با اعداد و معادلات و قانون هایی
که خود اختراع کرد و حقیقت نامید.
پرس و جو کرد، متهم کرد
مثل تولستوی، مجازاتش کرد،
بازدارنده، جیغ زنان و محکوم کنان
با کارد سراغ مادرش رفت،
نیست و نابودش کرد به انزجار
با تهدیدها و داروهای پاک کننده
درخواست های استرداد و حرارت مرکزی
تفنگ ها و ویسکی و خواب خسته کننده.
با همه کودکانش در آغوش، در سوگی شبح گون،
زن مُرد.
سر مرد چون برگی بر زمین افتاد..

 

قصه ی پیش ازخواب

روزی روزگاری کسی بود
تقریبن کسی
به دلیلی نمی توانست درست ببیند
به نحوی نمی توانست درست بشنود
نمی توانست درست فکر کند
به نحوی بدنش، مثلن
متناوب بود
می توانست نانی که می بُرد را ببیند
می توانست حروف واژه هایی که می خواند ببیند
می توانست چین و چروک پوست دستی که به آن خیره بود ببیند
یا یک چشم کسی را
یا یک گوش، یک پا، یا آن پای دیگر
اما به دلیلی نمی توانست درست ببیند
با این همه گراند کانیون پهن گسترده و باز شد
پیش روی او مثل یک عمل جراحی
اما به دلیلی فقط نصف چهره داشت
و به نحوی پاهایش را آن زمان از دست داد
گرچه کسی سخن می گفت او نتوانست بشنود
هرچند خوشبختانه دوربین عکاسی اش درست کار می کرد.
بستردریا خلوت خویش را بالا آورد
و پنهانی ترین آبزیان اش را آشکار کرد
او خیره شد و کورکورانه دست مالید
اما درست در آن لحظه ی بحرانی دست هایش سُمّ های مسخره ای شدند
و هر چند چشمهایش می دید
نیمی از سرش ستاره دریایی بود، نشد که هیچ ارتباطی برقرار شود
و عکس ها همه تار بودند
ناو بزرگی به صدایی مهیب دو نیم شد
انگار به خوشامدگویی غریو انفجار
زلزله شهر را زیر پای مردمان لرزاند
درست پیش از آن که او آنجا باشد
باچشم های لاستیکی و گوش های کوکی اش
و زیباترین دختران
که صورت در بالش اش فرو برده و خیره نگاه می کردند
اما به شکل بدی چشمهایش گردشد
خندید زمزمه کرد اما به نحوی نتوانست بشنود
چنگ انداخت و پنجه زد اما انگشت هایش به نحوی نگرفت
گویی مشکلی بغرنج بود
به دلیلی کسی هوشیاری اش را در بطری می ریخت
به دلیلی تاخیر کرده بود
و توده ای کهنه پاره بود گونی پیچ
و آنگاه که هیولای دریایی به سطح آب آمد و به قایق خیره شد
چشم هایش به نحوی از پلک زدن واماند
و آنگاه که سر مرد را دید که با ضربه ی کلنگ شکافته
درست در آن لحظه ی حساس
به نحوی خیره در تهی مانده نگاه او تمام چهره اش را بلعید
پس همه را دوباره استفراغ کرد
گویی که هیچ اتفاق نیفتاده است
پس فقط رفت و هر چه توانست خورد
و هرچه توانست کرد
و هرچه توانست به چنگ آورد
و هرچه توانست دید
سپس اتراق کرد تا زندگینامه ی خویش را بنویسد
اما دو دستش به دلیلی دو تکه چوب بود
به دلیلی روده هایش زنجیر ساعتی کهنه بود
به دلیلی پاهایش دو کارت پستال قدیمی بود
به دلیلی سرش قاب پنجره ای شکسته بود
گفت:” من تسلیم ام. تسلیم شد.
بار دیگر آفرینش شکست خورده بود.

 

سرود کلاغ از خویشتن

وقتی خدا کلاغ را چکش کاری کرد
طلا را آفرید
وقتی خدا کلاغ را در آفتاب سوزاند
الماس را آفرید
وقتی خدا کلاغ را زیر وزنه فشرد
الکل را آفرید
وقتی خدا کلاغ را پاره پاره کرد
پول را آفرید
وقتی خدا کلاغ را باد کرد و ترکاند
روز را آفرید
وقتی خدا کلاغ را بر درختی دار زد
میوه را آفرید
وقتی خدا کلاغ را درخاک دفن کرد
آدمی را آفرید
وقتی خدا کلاغ را دوپاره کرد
زن را آفرید
وقتی خدا گفت "تو پیروز شدی، کلاغ”
نجات بخش را آفرید
وقتی خدا به نومیدی فرو رفت
کلاغ نوکش را تیز کرد و به آن دو دزد حمله برد.
بیماری کلاغ
ناخوشی اش چیزی بود که نتوانست آن را بالا بیاورد
دنیا مثل یک گلوله پشم باز می شد
دید که آخرین تکه به دور انگشت اش پیچید.
خواست بمیرد اما هرچه
به کمین گاه اش پانهاد
همواره جسم خویش بود.
کجاست این که مرا زیردست خود دارد؟
شیرجه زد، سفر کرد، ستیزه جویانه اوج گرفت
و با برق موهایش سرانجام هراس را دریافت.
چشمانش از ضربه ی ناگهان فروبسته. سرباز زدند از دیدن.
با تمام قدرت اش برخورد کرد، ترکیدن را حس کرد.
وحشت زده، فروافتاد.

 

ترانه برای یک فالوس

پسری بود که اودیپوس بود
اندورن شکم مادر خود چسبیده
پدرش دیوار زده بر راه خروج
وه چه مرد هراسناکی بود
مامان مامان
پدرش فریاد زد همانجا بمان
زانکه آقاکلاغه
به جهان گفته که چون زاده شوی
مثل سگ با من رفتار کنی
مامان مامان
مادرش باد کرد و گریست و باد کرد
ناگهان با صدای مهیب ترکید و او بیرون افتاد
پدرش دست از کلنگ زدن بکشید
آنگاه که جیغ نوزاد شنید
مامان مامان
مادرش ترسان و گریان ناله کرد
آه نه لطفن نبُر دودولش را
فکر کن چه لذت ها که خواهد داد
بله فردا نه همین پس فردا
مامان مامان
پدر اما طبق فرمان خدا
بچه لوس جیغو جیغو را بگرفت
پای او را با چند گره کور ببست
بچه را پیش گربه ها انداخت
مامان مامان
اما اودیپوس چه شانسی آورد
وقتی شاتالاپی به زمین می افتاد
ناگهان چون فنر بجهید
افتاد روی پدر و به خاکش بکشید
مامان مامان
پدرش را کتک سختی زد
آن قدر که مثل تکه سنگ افتاد
ناله هایش سوی خدای به بالا رفت
روحش رفت به اعماق درک
مامان مامان
آقاکلاغه سوی اودیپ آمد
گوش کن قاتل بیچاره ابوالهول روزی
خایه هایت را خواهد جوید
طبق فرمان خدا باشد این
مامان مامان
آن ابوالهول ماده سوی او برفت
و دهانش را برای او بگشود
اودیپوس شق ایستاد و گریست
تا که این چیز هراسناک بدید
مامان مامان
ایستاد آنجا با پاهای کج و کوج
و ابوالهول غرید
چارپا و سه پا و دو پا و یک پاست
کیست آن کس که با همه ی اینهاست؟
مامان مامان
اودیپوس تبری برگرفت و شکافت
آن ابوالهول را ز سر تا پا
بانگ زد آن جواب ها در من نیست،
روده هایت مگر به آن برسند
مامان مامان
هزاران هزار ارواح بیرون آمدند
همه در بدن هایی پوسیده
گریه کنان تو هرگز نخواهی دانست
که خدای حرامزاده چه بیرحم است
مامان مامان
سپس پدرش مرده بیرون آمد
آنجا فریاد زد
با خنجر شکم مادرش را درید
و به چهره اش خندید
مامان مامان
آنگاه مادرش از آن طرف آمد
از سطل اش خون می ریخت
گریست مادرش: چیزی نمی فهمی تو
تو در این می خوابی یا برایش ترانه میخوانی
مامان مامان
اودیپوس تبرش را دوباره بالابرد
نعره زد، آی جهان تاریک است
جهان تاریک است یک اینچ بالاتر
در سوی دیگر چه چیزی است؟
مامان مامان
مادرش را چو خربزه دونیمه نمود
خیس از خون شده بود
خود را پیچ خورده در اندرون یافت
گویی هرگز سوراخ نکرده بود
مامان مامان

 


تراژدی سیب

پس به روز هفتم
آرام گرفت مار
خداوند نزد او امد و گفت
“من بازی جدیدی آفریده ام”
مار شگفت زده
به این فضول خیره شد
اما خداوند گفت
“این سیب را می بینی؟
من آن را فشرده و شراب ساخته ام”
مار از آن نوشید نی سیر آشامید
و شکل علامت سوال چنبره زد.
آدم نوشید و گفت:”خدای من باش”
حوا نوشید و پاهایش را از هم باز کرد
و مار چشم برگشته را فراخواند
تا فرصتی بی مهار به او بخشد.
خداوند دوید و به آدم
که سرمست می خواست
خویش را در باغ بیاویزد خبر داد
مار خواست توضیح دهد، گریست، "بس است”
اما اثر مستی هجاهایش را شکسته برید
و حوا جیغ زدن آغاز کرد "تجاوز! تجاوز!”
و سر مار را فرو کوفت.
اکنون هرگاه مار پیدا می شود زن فریاد می زند
“اینجاست باز آمد! کمک! کمک!”
پس آدمی صندلی را بر سرش خرد می کند،
و خداوند می گوید:” بسیار خرسندم”
و همه چیز به درک می رود
کلاغ خویش را بر دیوار نگاره ای چینی نقش می کند
چمنزار خیمه زد بر دسته دسته ی انبوه
با نیزه ها و پرچم هایش، شب هنگام.
شبحی پیش می آید
با زنجیر محتاط یک تانک
مچاله چون مقوای مرطوب
و خدمه همه پوزخند زنان انگار بیرون از قاب یک عکس عروسی
سوخته، لبه ها سیاه، در خاکستر خیس—
تخت کفش های باریک من می لرزند
سوز گوگرد وزنده می گذرد، خیره از وحشت.
مردم به گذشته گریزان اند، لغزان و سرفه کنان.
(تصویر تیره و تار است، که حتی چشم می لرزد)
درختان سرفه می کنند و می جنبند،
سرها گرفته به بالا سوسمارهای بزرگ چارنعل به عقب می تازند،
و اسب ها از پی آزادی رمیدند.
خاک ترک می خورد میان دسته دسته های علف
بین پاهای من، انگار دهانی می کوشد سخن بگوید
قلب و احشاء مرده ی زمین
می کوشد سخن بگوید، به رغم جاذبه
مغز از کارافتاده و هنوز گرمِ خدای تازه گذشته
می کوشد سخن بگوید
علیه مرگ سنگین خویش،
سر له شده، مست از خون و بی بدن یک سیاره
می کوشد سخن بگوید
سقط شده پیش از تولد،
چرخیده در فضا، با دهانی خردشده
و زبانی هنوز جنبان
در جستجوی مادر، میان ستارگان و تف خون آلود،
می کوشد بگرید –
توکایی نشسته روی درخت آلو
می لرزد و می لرزد صدایش.
و من نیز یک شبح ام.
من شبح یک امر عام بزرگ ام، خاموش بر شطرنج خویشتن
یک میلیون سال می گذرد
تا به انگشت مهره ای تکان بدهم.
پگاه چشم به راه است
نیزه ها، پرچم ها، چشم به راه اند.

 

آخرین ایستگاه کلاغ

سوزان
سوزان
سوزان
آنک چیزی بود سرانجام
که خورشید نتوانست بسوزاندش، که تسلیم شده بود
هر چیز در برابر آخرین مانع
رودرروی آن چه از خشم سوخت و ذغال شد
و می سوزد و ذغال می شود
براق و زلال میان تفاله های درخشان کوره ی آتش
زبانه های سرکش آبی و سرخ و زرد رنگ
لیسه های سبز بر شعله ها
براق و سیاه -
مردمک چشم کلاغ، در برج قلعه ی سوخته اش.

 

کلاغ و دریا

خواست دریا را نادیده بگیرد
اما دریا بزرگتر از مرگ بود، چنان که از زندگی نیز
خواست با دریا سخن بگوید
مغزش اما فروبسته ماند و چشمانش رمید از دریا
چنان که از شعله ی آتش
خواست با دریا همدردی کند
دریا اما واپس اش زد- آن سان که مرده ای را پس می زند
خواست بیزار شود از دریا
همان دم حس کرد چون خرگوش تشنه ای
بر صخره ای در باد آویخته ست
خواست در همان دنیا به سر برد که دریا
ریه هایش اما چندان ژرف نبود
و خون تازه اش از آن فواره زد
چون قطره آبی بر بخاری داغ
سرانجام
پشت کرد و از دریا عقب نشست
چون مصلوبی که توان جنبیدن اش نیست

 

حقیقت همه را می کشد

پس کلاغ پروتئوس* را یافت- بخارکنان درآفتاب
بدبوی و گندناک از گیاهان بستر دریا
چون شاخاب جاری فاضلاب بر خاک.
آنجا لمیده - آروغ زنان و لرزان.
کلاغ خیز برداشت و پنجه هایش را پنهان کرد –
وآنک آشیل بادکرده ی نامدار، اما کلاغ او را با خود برداشت
سرخ نای کوسه ای هراسناک- اما او را برداشت
حلقه ای پیچان از مار مامبای شلاقی- اما او را برداشت
آنک سیم لخت برق 2000 ولت –
کنار ایستاد به تماشای بدن اش که آبی می شد
آن را نگاه داشت و با خود برداشت
آنک زنی جیغ زنان که او را از گردن گرفته بود
او را با خود برداشت
چرخ لنگری رها غلتان به سوی لبه صخره ای
آن را با خود برداشت
جعبه ی جواهراتی بالا کشیده با تور از ژرفای سیاه- با خودش برداشت
قوزک پای فرشته ای خیزان و آتش گون – با خودش برداشت
قلب داغ و پرتپش مسیح – با خود نگاه داشت
زمین چروکیده و تکیده به اندازه ی نارنجک
با خود برداشت، به دستش گرفت، نگاهش داشت
بنگ!
منفجر شده بود و هیچ اش نمانده بود.

* پروتئوس: خدای دریا در اساطیر یونان، به هیبت مردی پیر و کوتاه با دم ماهی تصویر شده است با این ویژگی که قدرت پیشگویی دارد و همچون  زئوس به هر شکل که می خواهد درمی آید، اما اگر کسی او را بگیرد به هیبت اصلی خود بازمی گردد.

 

کلاغ و سنگ

چست و چالاک بود کلاغ اما
باید که نگران چشمان خود، آن دو قطره شبنم می بود.
سنگ، قهرمان کره ی زمین، به سنگینی به سوی او حرکت کرد.
جنگ را شرح کردن ارزشی ندارد
جایی که سنگ خود را به هزارن تکه ی خرد کرد بی شکل
حال آنکه کلاغ ناچار چابک تر شد.
میدان نامعمول فضا، نگران،
فریاد و هلهله برای این دو گلادیاتور تا ابد
ستیزشان هنوز پژواک می شود.
پرواز کنان به عبث - سنگ اما غبار شده است اکنون
و کلاغ هیولایی – یک چشم به هم زدنش
تمام زمین را به وحشت می اندازد.
و هنوز او، آن کس که هرگز کشته نشده است
نومیدانه قارقار می کند
و تازه زاده شده است.

 

قطعه هایی از یک کتیبه ی باستانی *

بالا - لب های آشنا، با ظرافت اندوهگین.
پا یین - ریش میان دو ران.
بالا - ابروی زن، جعبه چشمگیر جواهرات.
پا یین - شکم با گره خونی اش.
بالا – چندین اخم ناراحت کننده
پا یین – بمب ساعتی آینده.
بالا – دندان های عالی اش، با برق یک دندان از گوشه.
پا یین – سنگ آسیاب دو جهان.
بالا – یک واژه و یک آه.
پا یین – ورم خون و نوزادها.
بالا – چهره، به شکل یک قلب کامل درآمده
پا یین – چهره ی جریحه دار قلب


* خوانش کلاغ از آموزه طلایی خرد باستان، هرمتیسیسم به شکل تمثیلی طنزآلود و تمسخرآمیز از گفته معروف در لوح زمرد"چنان که در بالاست پایین نیز هم" درآمده است. "صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی".
با این حال سوژه بالا و پایین دار در تصویر و تمثیل کلاغ اندام زن است. باز هم نشانه ای از تصویر زنانگی در شعرهای کلاغ که دیدار می نماید و پرهیز می کند. اما اگر محور ثنویت تئوسوفیسم خرد و حکمت است که به این تشخیص بزرگ و "کلام طلایی" می رسد؛ در شعر کلاغ محور تاخوردگی بدن زن است. سبک انتخابی کلاغ نیز در اینجا به ویزه زبان تمثیل است، زبانی که مسیح عهد جدید با آن بشارت خویش را بیان می کرد.
نقیضه ی هیوز بر چکیده ی آموزه های نئوافلاطونی، گنوسی، عرفان یهود-کابالا و تمام آموزه های پیشامسیحیت با داغ ننگ تقابل های دوگانه دریدایی! بر پیشانی.
Emerald Tablet  لوح زمرد. متنی کهن منسوب به هرمس تریس مجیستوس شامل گزاره های فلسفی از حکمت یونانی و مصری. دومین گزاره معروف به کلام طلایی و حقیقت آغازین چنین است:

As above, so below; the lesser and greater; microcosm and macrocosm:
they are the same. Following this principle, all things were
.made from the One

این کلام به مدت قرن ها توسط فرق پنهانی، کیمیاگری، جادوگری، نوماسونی، شوالیه های گل سرخ، نوافلاتونیسم، تئوسوفیسم، عرفان یهودی، شیطان پرستی و حتی ساینتولوژی قرن بیستم و ... تفسیر و تاویل های گوناگونی شده است.

 
یادداشت های برای یک نمایش کوتاه

اول - خورشید نزدیک می شود، تاچند دقیقه دیگر برمی آید
بعد - لباس ها برکنده می شوند.
بی خداحافظی
چهره ها و چشم ها برباد می روند.
مغزها برباد می روند.
دستها بازوان پاها ران ها و گردن
سینه و شکم ناپدید می شوند
با تمام زباله های زمین.
و تب و تاب تمام فضا را پر می کند.
ویرانی فراگیر است.
مگر دو مورد غریب بازمانده میان شور عشق –
دو نجات یافته، کورکورانه در شعله ها می جنبند.
شورش ها – در خانه به تشعشع اتمی.
هراس ها – آشفته و لجن مال، خوش نما و خام.
در تهی یکدیگر را فین فین کنان بو می کشند.
به یکدیگر سفت می چسبند. گویی که می خواهند یکدیگر را بخورند.
اما یکدیگر را نمی خورند.
نمی دانند دیگر چه کار کنند
باید رقص آغاز کنند رقصی عجیب.
و این است ازدواج این دو آفریده ی ساده.
جشنی گرفته اینجا، در تاریکی خورشید،
بدون هیچ مهمانی و نه خدایی.



سرود مار

مار در باغ
او خدا نبود
خرامیدن نرم و آرام بود
و خون جهنده آدم.
خونی که از بدن آدم
در حوا جاری شد
چیزی جاودانه بود
آدم سوگند خورد که عشق است
خونی که از بدن حوا
از زهدانش جاری شد
به صلیب کشیده شد
او نامی نداشت.
دیگر هیچ اتفاق نیفتاد
عشق که هرگز نمی میرد
هزار چهره و
پوست عذاب را فرو افکند.
به دارآویختن، پوستواره ای تهی.
هنوز هیچ رنجی
باغ را تیره نمی سازد
یا سرود مار را.



ترانه ی عاشقانه

مرد به زن عشق می ورزید و زن به مرد
بوسه های مرد تمام گذشته و آینده ی او را مکید یا کوشید چنین کند
مرد اشتیاقی دیگر نداشت
زن او را را به دندان گزید جوید و مکید
زن او را می خواست به تمامی در خویش فرو برد
امن و امان برای همیشه
ناله های کوتاه اش تا پرده ها پرپر زدند.
چشمان زن نیازمند هیچ نبود تا بگریزد
نگاه هایش دستان، مچ ها و آرنج های مرد را به زمین دوخت
مرد او را سخت در آغوش گرفت تا زندگی
او را از آن لحظه بیرون نکِشد
مرد خواست هرچه آینده است بازایستد
خواست تا بازوانش به گرد او فروافتند
از آستانه ی آن لحظه تا هیچ
یا ابدیت یا هر چه بود
آغوش زن فشاری بی پایان بود
تا مرد را بر استخوانش حک کند
لبخندهای مرد برجک خانه ای پری زده بود
جایی که جهان واقعی را به آن راهی نیست
لبخندهای زن نیش عنکبوت بود
مرد می توانست بیارآمد تا زن گرسنه اش شود
کلام مرد لشکری اشغالگر بود
خنده های زن سوء قصدهای آدمکشان
نگاه مرد گلوله، خنجرهای انتقام بود
برق چشمان زن اشباح کمین کرده با رازهای ترسناک
زمزمه های مرد شلاق و چکمه بود
بوسه های زن قانون نویسی بود مدام در نوشتن
نوازش های مرد آخرین قلاب رها شده
عشوه زن شکستن قفل ها
و ناله های ژرف آن دو خزید بر کف اتاق
به سان جانوری که تله ای بزرگ را با خود می کشد
وعده های مرد دهان بند جراحی بود
وعده های زن از جمجمه مرد سرکشید
زن سنجاق سینه ای از جنس آنها گرفت
سوگندهای مرد رگ و پی او را بیرون کشید
مرد به او آموخت چگونه گره ی عشق می زنند
سوگندهای زن چشمان مرد را در فرمالین فروبرد
پشت کشوی مخفی او
فریادشان در دیوار فرو رفت.
سرهایشان جدا به خواب افتاد مثل دو نیمه ی خربزه آویزان
اما دشوار بتوان عشق را بازداشت
در خواب به هم پیچیده شان بازوها و پاها را عوض کردند
در رویاهایشان هوشیاری شان را گرو گرفتند
بامداد هرکدام چهره ی دیگری را بر رخ کشید.



نگاه آنی

"برگ ها، آهای برگ ها"، کلاغ لرزان خواند-
لمس لبه ی یک برگ بر حنجره اش
تعبیر دیگری از گیوتین.
با اینهمه
بی هیچ سخنی همچنان به برگ ها خیره ماند
از میان سر خدا که یکباره تعویض شد.

 

پادشاه مردار

کاخ او از جمجمه هاست.
تاج او آخرین خرده ریزهاست
از آوندِ حیات.
تخت او تخته بندِ استخوان هاست، اشیایی آویخته
چنگک و آخرین تخته.
ردای او سیاه است از آخرین خون.
ملکوت او تهی است.
دنیایی تهی، از آنجا که آخرین فریاد
پرپرزنان، تنومند و نومیدوار دور شد
به سوی نابینایی و ناشنوایی و گنگی آن خلیج
که برگشت، جمع شد، و آرام گرفت
تا سلطه بر سکوت افکند.

 

ترانه ی دو اسکیمو

I
حسی از جاودانگی
مرد دوان دوان آمد و بی نام و نشان بر زمین
بی چشم و بی دهان بیشرمانه می دوید
دانست که بر سنگ مرگ گام برمی دارد
می دانست تمام آن چه می داند آن ست که شبحی ست
حسی شبیه میلیون ها سال زیر سنگ ها
حلزونی یافت
اما آذرخش اش زد
آذرخش به هاله ای سوخته بر کف دستان کرخت اش توفید.
حسی شبیه میلیون سال زیر سنگ ها
یک قزل آلا یافت
اما غباری سپید و داغ فروافتاد
از اگزوز یک ستاره قزل آلا سوخت و بلورهایش ماند.
حسی شبیه میلیون سال زیر سنگ ها
یک موش یافت
اما آهی از جنس زمان
به نفسی او را به خرده ریزها فروشکست
سنگ تیزی برداشت بر چهراه اش سوراخ هایی را زخم زد
از خون و درد به زمین نگریست
باز سوراخ هایی عمیق تر و دیگربار از میان زخم و درد
فریادزد بر آذرخش و غبار و زمان.
آنگاه میان استخوان ها بر گورستان زمین دراز کشید
زنی دید که با شکم اش آواز می کرد
آواز را به ازای چشم ها و دهان اش خرید
زن خون گریست، درد را فریاد کرد
زندگی رنج و خون بود. مرد اما خندید –
ترانه ارزش اش را داشت.
زن حس کرد فریب خورده است.

II

چگونه آب به بازی درآمد
آب می خواست زندگی کند
تا خورشید رفت گریان بازگشت
آب می خواست زندگی کند
به سوی درختان رفت او را آتش زدند گریان بازگشت
گندابی کردندش آب گریان بازگشت
آب می خواست زندگی کند
به سوی گل ها رفت پژمرده اش کردند و گریان بازگشت
می خواست زندگی کند
به زهدان رفت خون را دید
گریان بازگشت
به زهدان رفت کارد را دید
گریان بازگشت
به زهدان رفت کرم و پوسیدگی را دید
گریان بازگشت آرزوی مرگ کرد
به زمان رفت از میان در سنگی گذشت
گریان بازگشت
رفت در تمام فضا و زمان در جستجوی پوچی
گریان بازگشت آرزوی مرگ کرد
تا آن زمان که دیگر اشکی نماند
در ته اشیا مدفون شد
یکسر از پا افتاده
به نهایت زلال

 

خون کوچک

آه ای خون کوچک، که در کوه ها پنهان شده ای از کوه ها
زخمیِ ستارگان و فاش کننده ی سایه ها
خوراکت خاک شفابخش
آه ای خون کوچک، بی استخوانِ کوچک، بی پوستِ کوچک
خیش خورده از لاشه ی سهره
که باد می دروی و سنگ خرمن می کنی
آه ای خون کوچک، که بر جمجمه گاو طبل زنان می کوفتی
رقصان با پاهای پشه
با خرطوم فیلی و دم تمساح.
چه خردمند بالیده ای چه هراس انگیز بالیده ای
پستان های کپک زده ی مرگ را می مکی
بنشین بر انگشتم، بخوان در گوشم. آه ای خون کوچک.