مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۸۷ مطلب با موضوع «داستان‌های خوبی که خوانده‌ام» ثبت شده است


((رمی))


تا می‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفت‌شده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهی‌الیه سمت راست که خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، می‌بردندش. و اگر نمی‌رفت حتماً زیر پای میلیون‌ها آدم سپیدپوش خشمگین که نگاه‌شان به ستون‌های سیمانی جَمَره بود، له می‌شد. سعی کرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نیروی دیگری او را بی‌اراده می‌کشاند؛ بازوی زنی سیاه‌پوست که از زیر حوله‌ی سفید بیرون مانده بود، درست شبیه مجسمه‌ی سنگی سیاه‌رنگی که صیقل خورده باشد، کشیده و صاف، با طراوتی که فقط در بعضی از گلبرگ‌ها دیده بود، آن‌هایی که انگار مخملی‌اند و پرز ندارند...


((عباس معروفی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((سپرده به زمین))


طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است...


((بیژن نجدی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مینوتورهای خاکستری))


چشم‌هام را باز می‌کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا با چشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک شفاف و بلورین می‌شود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده می‌شود که یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت می‌کنی. وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی اتاقی در یک مسافرخانه‌ی درجه چهار، طاق‌باز خوابیده‌ای. شماره این اتاق پانزده است. سعی کن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چاره‌ای نداری چون می‌خواهی با هویت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تو را نسبت به زندگی تغییر می‌دهد.»...


((احمد آرام))

بقیۀ داستان را در ادامه مطلب بخوانید...


((چکمه))


مادر لیلا، روزها، لیلا را می‌ گذاشت پیش همسایه و می‌ رفت سر کار. او توی کارگاه خیاطی کار می‌ کرد. لیلا با دختر همسایه بازی می‌کرد. اسم دختر همسایه مریم بود. لیلا و مادرش در یکی از اتاق های خانه مریم زندگی می‌ کردند. لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود.
یک روز، عموی مریم برایش عروسکی آورد. آن روز، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند. عروسک همه‌ اش پیش لیلا بود. لیلا دلش می‌ خواست عروسک مال خودش باشد. اما، مریم می‌ گفت:...


((هوشنگ مرادی کرمانی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((۲۵ اوت ۱۹۸۳))


به ساعت کوچک ایستگاه که نگاه کردم، یکى دو دقیقه از یازده شب‏ گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بى‌قیدى‌ایى که جاهای آشنا به جان آدم مى‌ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ آهنى باز بود. عمارت توى تاریکى فرو رفته بود.‏ وارد سرسرا شدم که آینه‌هاى دودی‌اش تصویر گلدان‌ها را در خود منعکس مى‌کرد. عجیب آنکه مهمانخانه‌چى مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را که با زنجیر نازکى به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏ آن را در مرکب‌دان برنجى فرو کردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم که ناگهان یکى از آن عجایبى را که قرار بود آن شب با آن‌ها روبه‌رو شوم دیدم.‏ اسم من خورخه لوئیس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و‏ جوهر آن هم هنوز کاملا خشک نشده بود.‏ مهمانخانه‌چى گفت: «گمان مى‌کردم جنابعالى تازه به طبقه بالا تشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشترى مرا نگاه کرد و گفت:...


((خورخه لوئیس بورخس))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((آه استانبول))


چشم‌هایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بسته‌های کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی ترجمه یک متن خسته کننده جامعه شناسی کار می‌کردم. جمله ها را می‌نوشتم، پاک می‌کردم و دوباره نوشتم، یک لحظه که سر را از روی کاغذ برمی‌دارم، زنی را می‌بینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره به رسم این روزها که از برابر اتاقم گذشت...


((رضا فرخ فال))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((اناربانو و پسرهایش))


فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.

دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بیخوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و اینکه میروم و میمانم و دیگر برنمیگردم (از آن فکرهای الکی)، یا برعکس، همینجا، در همین تهران عزیز، با همۀ خوبی‌ها و بدی‌هایش می‌مانم و از جایم تکان نمی‌خورم (از آن تصمیم های الکی تر) و خلاصه این‌که گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت‌های ابدی (ابدی به اندازه‌ی عمر من) و این پرواز نصف‌شب و کشیدنِ چمدان‌ها و عبور از گمرک (پل صراط) و تفتیش تحقیرآمیز بدن و کفش و جیب و کیف و سوراخ‌گوش و دماغ...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((از میان شیشه از میان مه))


فنیا هر بار که از شیشه‌های اتوبوس بیرون را نگاه می‌کرد با دستکش‌هایش به شیشه می‌مالید تا بخارها پاک شوند، باران را می‌دید که می‌بارید. وقتی اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "‌باز هم انزلی، باز هم باران و باز هم این آراکس کوفتی." دکمه‌های پالتوی خاکستری‌اش را بست؛ شال گردن قرمزش را روی شانه‌ها و گردن مرتب کرد؛ دور و برش را نگاه کرد و بلند شد. چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی کشید، گره روسری‌اش را محکم کرد. از پله‌های اتوبوس که پایین می‌آمد، سرش را به طرف صندلی که در آن نشسته بود برگرداند. جای دستکش‌هایش هنوز روی پنجره‌های شیشه‌ای کنار صندلی بود. باران به صورتش خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو کند که پایش در گودال کوچکی از آب فرو رفت...


((علی خدایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((حفره))


چرا هیچکس نمی‌داند که من شهید شده‌ام؟ در حالی که شهید شده‌ام. به شهادت رسیده‌ام. به لقاالله پیوسته‌ام. می‌پیوندم.
زمستان بود. هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نبارید. سه روز بود مرتب می‌بارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش...
عصر بود. من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار می‌کشیدم. تفنگم سینه دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمی‌دانم او ناغافل از کجا آمد غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایه‌ای فرو رفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پرده ابری می‌گذرد، بعد چند تا سنگریزه از بالا افتاد پایین.
حالا دیگر یک نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلند کردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. باید دست‌هایم را می‌گذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشت‌هام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق...

((قاضی ربیحاوی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((سومین کرانه رود))


پدرم مردی وظیفه‌‌شناس، منظم و رک و راست بود. و بنا به‌گفته‌ اشخاص معتمد بسیاری که از آنان تحقیق کردم، از نوجوانی یا حتی از کودکی، این صفات را دارا بوده است. تا آنجا که خود به‌یاد می‌آوردم، او نسبت به دیگر مردانی که می‌شناختیم، نه شوختر بود و نه ملولتر. شاید کمی آرامتر بود. فرمانروای خانه مادر بود نه پدر. مادر هر روز ما را (خواهرم، برادرم و مرا) سرزنش می‌کرد. از قضا روزی پدرم زورقی سفارش داد...


((خوآو گوئی مارئس روسا))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...