مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

 

((اتاق پرغبار))

 

اتاق کوچک الفی نیمه تاریک بود و در و دیوار و اشیاء و لباس‌های آویزان از رخت‌آویز چوبی، و آباژور، یا زرد بود یا قهوه‌ای رنگ یا قرمز و شعله‌ی شمعی که می‌سوخت، تکان نمی‌خورد چون باد به اتاق نمی‌آمد.
– این صدای چیه ادنا؟
ادنا از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. خیابان دور دیواره‌ی فلزی پالایشگاه پیچ خورده بود و سمت راست که باغچه‌ی سبز خانه‌های کارمندان شرکت نفت بود، خلوت بود و فقط پاسبانی زیر سایبانی آجری یک ساختمان قرمز رنگ اداری ایستاده بود و کف دست‌هایش را مدام به‌هم می‌مالید و پا به پا می‌شد...

 

((اصغر عبداللهی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"


((تاپ تاپ خمیر))


پسرهای آقای میلر، مدعی‌اند که من پدرشان را اغفال کرده‌ام. آقای میلر، دو روز قبل از مرگش، وکیلش را صدا زد، وصیت نامه‌اش را تغییر داد و یک سوم از ثروتش را بخشید به من. پسرهای آقای میلر، جرینگ جرینگ پول خرج کردند، وکیل مجرب گرفتند و مرا محکوم کردند. تهمت دزدی هم به من زدند. من اصلا نمی‌دانم جرمم چیست. من به اندازه‌ی خرید شمع‌های بهارنارنج از توی کشو پول برداشتم بقیه‌اش را هم گذاشتم سر جاش. مدعی‌اند که من مردهای غریبه را می‌بردم خانه‌ی آقای میلر.
آقای وکیل، سِر ویلیام نمی‌دانم چی چی اسمیت، وقتی با آن چشم‌های آبیِ وغ زده‌اش زل می‌زند تو چشم‌هام و حق و ناحق می‌کند، انگار دارد به من تجاوز می‌کند. وقتی با عرضه‌ی جمله‌های شسته رفته مرا محکوم می‌کند، پرده‌ی روحم را می‌درد. وقتی به آدم تجاوز کنند، انگار آدم می‌رود به قعر دریا و صداش به هیچ‌کس نمی‌رسد...

((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "تمام زمستان مرا گرم کن"


((عصرهای یکشنبه))


عصرهای یکشنبه مهمان مادام آنا بودم. همیشه، بسته به فصل، دسته گلی کوچک از گل فروشی پالاس برایش می‌خریدم. وقتی در را باز می‌کرد، گونه‌اش را به طرفم پیش می‌آورد. او را می‌بوسیدم و گل‌ها را به او می‌‌دادم. مادام آنا گل‌‌ها را می‌‌گرفت و می‌گفت: «چقدر قشنگ!» و بعد می‌رفت تا گل‌ها را در گلدان بگذارد.
از راهرو کوتاهی می‌گذشتم، تا به اتاق خواب او که اتاق پذیرایی‌اش نیز بود، می‌رسیدم. کنار میز گرد قهوه مادام آنا، که رویش رو میزی گردی انداخته شده بود، می‌‌نشستم...


((علی خدایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "دو دنیا"


((آخرین روز))


قصه "پدر" را افتان و خیزان، با سختی و درد، با قهر و آشتی، بالاخره تمام می‌کنم. آخرین حرف را می‌نویسم، آخرین نقطه را می‌گذارم و دری را رو به گذشته می‌بندم.
حس می‌کنم از سفری طولانی آمده‌ام، از انتهای تاریکی، از کشف موهبت‌های کودکی و ترس‌های بزرگ؛ از تماشای مرگ. می‌بایست یک بار دیگر به خانه خیابان خوشبختی بازمی‌گشتم، به اتاق‌های نیمه تاریکش سرک می‌کشیدم، مزه‌ها، بوها، ترس‌ها، موهبت‌های رایگان کودکی را از نو کشف می‌کردم تا بتوانم تصویرهای پراکنده‌ام را، مثل اقمار منظومه‌ای معقول، دور مرکزی واحد جای دهم. انگار یک تکه از من، از روح کودکم، از دقیقه‌ی تولدم، در آن خانه جا مانده بود...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

 

((فیلمی از حامد یوسفی))

 

شیدایی خجسته که از من ربوده شد
- با مکرهای شعبده باز سپیده‌ای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج‌هایش را در خواب‌هایتان تکرار می‌کنید...

 

((رضا براهنی))

برای خواندن بقیۀ شعر و دانلود مستند به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...


((جنگل ابر))


جلوی آینه حمام هتل داشت ریش‌اش را می‌تراشید که باز هم احساس کرد حامله است. با حوله‌ی پیچیده به دور خود بیرون آمد، بطری شیشه‌ای را که توی جا یخی یخچال گذاشته بود، برداشت و روی مبل راحتی کنار پنجره لمید. از نرمی حوله‌ی سفید و بزرگ در نور سربی سپیده‌دم، خوش‌اش آمد. بی‌قراری حمل چیزی را درون خود داشت که از او جدا می‌شود…

«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی برآید از این دریا مه و باران سر برکند و بر زمین فرو بارد.»

((علیرضا محمودی ایرانمهر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((شب عروسی بابام))


ـــ جونم واستون بگه، بابام با این‌دفعه، دو شبه که تو زندگی‌ش «صبح پادشاهی رو می‌بینه!» مقصودم اینه که رسما تو حجله عروسی می‌ره. اما دفعه سوم‌ِشه که زن می‌گیره. یعنی معصومه، زن سوم بابامه!
خدا سایه‌اش رو از سر ما کم نکنه، خیال نمی‌کنم حالا حالاها بابام خودشو از تک و تا بندازه...
مثل جوون‌هایی که تازه شاششون کف کرده و پشت لب‌شون دو سه تا پر شوید جوونه زده به فکر زن گرفتن افتاده و دوباره همان بیا و بروها و داریه و دنبک زدن‌ها، که چیه، فلانی می‌خواد زن بگیره...!


((عباس پهلوان))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


شش داستان کوتاه از مهشید امیرشاهی با صدای نویسنده داستان.


عنوان داستان ها:

1- آخر تعذیه.

2- قورباغه و گاومیش.

3- روباه و کلاغ.

4- جغدی که خدا بود.

5- نام... شهرت... شماره شناسنامه...

6- سگها.

برای دانلود فایل داستان ها به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...


((آشفته‌حالان بیداربخت))


ملاقات بسیارعاشقانه و تاریخی ئی. جی. پروفراگ با میس لمپتون در پابِ «EndGroove» واقع در چهاراه کج و معوج محله پرتی به نام «South Wimbldon» شهر لندن، درست روبروی دهانه‌ی پُرخمیازه‌ی ایستگاه قطار زیرزمینی، دقیقاً یک ایستگاه مانده به ایستگاه «Morden» یعنی آخرین ایستگاه خط سیاه.
ایستگاه «Morden» شهرت فراونی در این شهر بزرگ دارد. چرا که چند سال پیش ترمز قطار نگرفت و صدها نفر در تصادف قطار با دیوار ایستگاه جان خود را از دست دادند و یا نیمه‌جان شدند. بدین جهت است که بیشتر مسافرین ایستگاه «مردن» در ایستگاه قبلی یعنی ایستگاه «South Wimbldon» پیاده می‌شوند که مثلاً به دیوار روبرو نخورند. هرچند که مدت‌هاست قطار خط سیاه همیشه از دیوار«مردن» فاصله می‌گیرد. با وجود این مسافرین خرافاتی که تقریباً اکثر مسافرین هستند در ایستگاه قبلی پیاده می‌شوند و با پله‌های برقی خود را به بالا می‌رسانند. بیشتر مسافرین پیش از آنکه وارد خیابان شوند از دکه‌های روبرو شکلات و سیگار می‌خرند و یا با بی‌تفاوتی آب‌میوه‌ای می‌نوشند و عده‌ی معدوی مستقیماً وارد پاب می‌شوند...

((غلامحسین ساعدی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((خداحافظ تهران))


تهران ــ سه‌راه شکوفه ــ آغوش عمه

عمه فاطی گفت: خواب بابات زیر پلک‌های تو، بوی تن‌ات بوی تن‌ام بوی بابات.
هنوز بعد از سال‌ها، من و عمه انگار پیمانی سری، مرگ بابا را که یکهو ورپرید، باور نداریم. و مرز بین خیال و واقعیت، همزمان در آغوش هم، پنهان از چشم دیگران، مخدوش می‌شود و لذت ناب سرگیجه‌آوری دارد. زندگی این است یا آن؟

بگذار از اول بگویم. از‌‌ همان اول که در فرودگاه آمستردام، سوار هواپیمای ایران ایر شدم.
اما قبل از گفتن احتیاج به محبت شما دارم ــ که محبت حالی شریف است. که پیش‌داوری نکنی که چون بیست ‌سالی است از وطن دور بوده‌ و در ممالک فرنگان ساکن بوده‌ام، وطن فروش شده‌ام و باقیِ قضایا…


((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...