((نگاهِ گاوِ سهلالوصول به مینوتورهای خاکستری))
چشمهام را باز میکند. زِبری انگشتهاش از روی پلکهام عقب میرود. حالا حتا با چشمهای باز هم نمیتوانم ببینمش. چیزی را که میبینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک شفاف و بلورین میشود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده میشود که یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت میکنی. وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در مییابی که توی اتاقی در یک مسافرخانهی درجه چهار، طاقباز خوابیدهای. شماره این اتاق پانزده است. سعی کن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چارهای نداری چون میخواهی با هویت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تو را نسبت به زندگی تغییر میدهد.»...
((احمد آرام))
بقیۀ داستان را در ادامه مطلب بخوانید...