این تابلو و این دست خط، به جای احمد باقی مانده.
((احمد))
احمد در تهِ دنیا به دنیا آمد. مادرش خواندن و نوشتن نمیدانست. پدرش در راه آهن کارمندی میکرد. چقدر برادر و چند خواهر داشت. قطارها از جایی به جایی میرفت و پدرش را از جایی به کجا میبُرد. هر وقت قطارها از حرکت بازمیایستادند، پدر خودش را با افیون حرکت میداد. دوباره به سفر میرفت. مادر در سکوت مینشست و خانهداری میکرد. بچهها در کوچه بزرگ میشدند. بعضیشان هـیچوقت بزرگ نمیشدند. احمد پدربزرگی داشت. آخوند بود. پدر احمد، فرزند خلفی بود. خدا و پیغمبر را از پدرش به ارث برده بود...
((پرهام شهرجردی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...