((بستنی شکلاتی))
پدرم تا هشتاد سالگی که دکترها میخواستند به خاطر مرضقند پای چپاش را قطع کنند، هرگز خیانتی نکرده بود. فقط بیست و سه سالاش بود که با پساندازِ حاصل از سالها ریاضت مادرش، از دانشگاه لایپزیک لیسانس فلسفه گرفت. پسر ایرانی لاغری با سبیل نازک که شناختشناسی کانتی را بهتر از جملات سادهای میدانست که میتوانست به دختران آلمانی بگوید... دخترانی که چشمانشان به رنگ آسمان سحرگاه ساحل بوئنسآیرس است! این موضوع را دربارهٔ رنگ چشم دختران آلمانی خودش به مادرم گفته بود. پدرم فقط یک هفته در بوئنسآیرس زندگی کرده است. وقتی از طرف یک بانک سوئیسی که مدتی کارمندشان بود، برای رسیدگی امور شعبهٔ آمریکای جنوبی میرود، درست پانزده سال پیش از آن که من به دنیا بیاییم...
((علیرضا محمودی ایرانمهر))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...