سنگ آفتاب
فوارهای بلند که بادکمانیاش میکند
درختی رقصان اما ریشه در اعماق
بستر رودی که می پیچد، پیش میرود
روی خویش خم میشود، دور میزند
و همیشه در راه است:
کوره راه خاموش ستارگان.
یا بهارانی که بیشتاب گذشتند
آبی در پشتِ جفتی پلکِ بسته
که تمام شب رسالت را میجوشد
حضوری یگانه در توالی موجها
موجی از پس موج دیگر همه چیز را میپوشاند
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بالها
آنگاه که در دل آسمان باز میشوند
...
((اکتاویو پاز))
((مترجم: احمد میر علایی))
بقیۀ شعر را در ادامۀ مطلب بخوانید...