مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامه به خوناب» ثبت شده است


((جامه به خوناب))


یکی بود یکی نبود. پشت باغ مختارالسلطنه، سال‌ها قبل، پیرزنی را می‌دیدی که پشت چرخ نخ‌ریسی نشسته و دسته‌ی چرخ را می‌چرخاند، زمستان، بهار، تابستان... روی صورتش قطره اشکی همیشگی، شیاری تا گوشه لب باز کرده بود. اگر جلو می‌رفتی و به پیرزن نزدیک می‌شدی می‌دیدی که تنها دست‌های او جان دارند، خود او مجسمه‌ای سنگی بیش نیست. قرن‌ها بود که سنگ شده بود. قصه‌اش را ناله‌ی چرخ کهنه برایت می‌گفت: پیراهن خونینت که در نهر شستی، طشتِ من سرخرنگ شد. دست‌هایم ازسرما سفید شده بود و سوز صورتم را بی حس کرده بود. خورشید هرچند شفاف می‌درخشید، اما هوا مثل بلورِ یخ بود. وقتی طشت خونی شد، پای طشت روی برفاب وا رفتم، لب ورچیدم. آرزویم بود تنها بودم و گریه می‌کردم. می‌دانستم که به تو لطمه خورده، روزگارِ بی‌کسم رسیده. نمی‌دانستم سال‌ها در خانه‌ی مختارالسلطنه باید بنشینم در انتظار مرگ...


((رضا جولایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...