((عید فقرا صفا ندارد))
عید چه روز غم انگیزی است. لحظهای پس از آن که چارلی با زنگ ساعت از خواب بیدار شد، این جمله به ذهنش رسید و یکهو دلیل آن دلتنگی مبهمی را که سراسر شب پیش آزارش داده بود، درک کرد. آسمان پشت پنجره تیره و تار بود. روی تختخواب نشست و زنجیر چراغی را که پیش رویش آویزان بود کشید و با خود اندیشید عید کریسمس، چه روز واقعاً غم انگیزی است، از میان میلیونها جمعیت نیویورک، من در واقع تنها آدمی هستم که باید ساعت شش صبح این روز سرد و سیاه عید کریسمس از خواب بیدار شوم. بله، من تنها آدم این شهرم که باید بیدار باشم...
((جان چیور))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...