((عشق نابینا و ناشنواست))
آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم، که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماهگرفتگی روی گونه، یا دندان پیشین کمی چرخیده، یا ناخنهای جویده شدهی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخناپذیر و کودکانه رفتار میکند. زندگی خوبی بود...
((جاناتان سفران فوئر))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...