برگرفته از مجموعه داستان "چشمهای من، خسته" انتشارات اشرفی، چاپ دوم 1354
((این برف، این برف لعنتی))
آن روزها من چهارده- پانزده ساله بودم. به در خانهها میرفتم، عقب مشتریها راه میافتادم و بدهکاریها را جمع میکردم. اوستام پیش حاجآقام تعریف من را خیلی میکرد:
«ماشاءالله بچه زبر و زرنگیه. وقتی میفرستمش تا پولو نستونه برنمیگرده.»
دکان قصابی ما سر گذر بود. مشتریهای جورواجور داشتیم. محلهی گندی بود. تا دلت بخواهد مُفتّش و افسر و مفتخور داشت. میآمدند گوشت نسیه میگرفتند، بعد یادشان میرفت که بدهکارند. یکی را میخواست که یادشان بیندازد! سروکلهشان که از دور پیدا میشد، اوستام میگفت:
«آقا جعفر بدو بینم، بدو بینم چی کار میکنی پسر.»...
((جمال میرصادقی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...