برگرفته از کتاب هفته شماره ۱۸ (۲۲ بهمن ۱۳۴۰)
((حراج آمریکائی))
پریروز صبح آمد سراغم: «-هنوز که تو رختخوابی.»
«-هوا سرده... بخاری هم که خبری نیست.!.»
«-پاشو یه چای داغ بخور گرمت میشه.»
«-گاز نیست، تازه اگر گاز هم باشه قند و چایش نیست.»
«-تو اصلن آدمبشو نیستی، میخوایی فورن پولدارت بکنم.»
«-من دل و دماغشو ندارم، تو هم شوخیت گل کرده.»
«-جدی میگم، میخوایی در ظرف ده روز پولدارت بکنم؟»
بقیه داستان را میتوانم به راحتی برایتان بگویم: پیشنهاد کمال را قبول کردم رفتیم منزل پدرم. برو بچهها را به یک ترتیبی دک کردیم. کمال یک کامیون آورد در منزل هر چی اثاث کهنه و خرت خورت تو خونه بود بار کامیون کردیم و بردیم منزل من. بیچاره پدرم به خیال اینکه خانه را دزد زده این در و آن در دنبال دزد میگشت...
روز بعد اعلانی که کمال تهیه کرده در جراید منتشر شد:...
((عزیز نسین))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...