((حفره))
چرا هیچکس نمیداند که من شهید شدهام؟ در حالی که شهید شدهام. به شهادت رسیدهام. به لقاالله پیوستهام. میپیوندم.
زمستان بود. هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نبارید. سه روز بود مرتب میبارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش...
عصر بود. من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار میکشیدم. تفنگم سینه دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمیدانم او ناغافل از کجا آمد غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایهای فرو رفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پرده ابری میگذرد، بعد چند تا سنگریزه از بالا افتاد پایین.
حالا دیگر یک نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلند کردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. باید دستهایم را میگذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشتهام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق...
((قاضی ربیحاوی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...