((خانه ای در آسمان))
تابستان بدی بود؛ داغ، بی آب، بی برق. جنگ بود و ترس و تاریکی. مسعود«د»، مثل آدمی افتاده در عمق خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دست زن و بچههایش را گرفت و شتابان راهی فرنگ شد. بیآنکه بداند چه آیندهای در انتظارش است. نمیخواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمیخواست با کسی مشورت کند؛ با آنهایی که از او باتجربهتر بودند، آنهایی که از هرگونه جابجایی و تغییر میترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود...
((گلی ترقی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...