برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"
((خانه تکانی))
من کاملا به خود آگاه هستم که دیوانه نشدهام. من دیوانه نخواهم شد. فقط هجوم این تصاویر در سرم و بازتاب اشیاء دور و برم در شعاع لرزان خاطره، فقط هجوم این تصاویر باعث میشود من نتوانم به موقع حرفم را بزنم یا کارهایم را به سامان و با الویت انجام دهم. این است که مثلا دارم این جاها را جمع و جور میکنم یکهو چشمم میافتد به این تنگ بلور و مات میشوم. نمیدانم یک نصف روز یا چندین گردش غروب به غروب میکشد تا از این ماتزدهگی دربیایم. اما درمیآیم. من میدانم، من دیوانه نخواهم شد. از میان هجوم این همه تصویر که قلبم را چنگ میزنند یا یکهو دلم از شادی پر میکشد یا بغض که لب پر میزند، این تصویر که جلوی چشمم مانده، پس نمیرود از چیست؟ این چرخش مداماش در سرم، ماندگاریاش پشت پلکهایم از چیست؟...
((مرضیه ستوده))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...