((معصوم چهارم))
حالم خوب نیست. نمیتوانم به اداره بروم. دیشب دوباره خوندماغ شدم، توی خواب. بعد هم دیگر نتوانستم بخوابم. راستش ترسیدم خوابم ببرد. آخر در بیداری اختیار آدم دست خودش است. اما خواب که باشد چی؟ مقصودم البته فقط خوندماغ نیست. از کجا که آدم توی خواب حرفهایی نزند که نباید؟ پیرزن صاحبخانه میگفت توی خواب داد میزدم، آنهم من. این یکی زن خوبی است. میگفت: «باید سعی کنید بخوابید.» خوب، نمیتوانم. دست خودم که نیست. شاید اگر خانهام را عوض کنم، بشود. مجبورم عوض کنم، پس نگو: «چرا هر دو سه ماهی این کار را میکنی؟» حالا باید بفهمیکه چرا...
((هوشنگ گلشیری))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...