((قابلۀ سرزمین من))
صبح که بیدار شدم با غلغلک پرهای لطیف «چگل» بود که «کرم» آورده بود گذاشته بود کنار متکا و نوک لحاف را هم آرام کشیده بود رویش و چگل تکان که میخورد بالهای کوتاهاش میغلتید روی سر و صورتم و آخر سر هم از خواب پراندم.
هنوز خواب آلود و خسته بودم و بچه دیشبی دیر آمده بود و پدرم را در آورده بود، ولی خوشحال بودم، چون یک پسر درشت و نیمه مشکی و نیمه قهوهای بود و به محض اینکه یک تلنگر ناچیز زدم به صورتش، هوارش طوری بلند شد که انگار دست و پایش را با ساطور قلم کردهاند. نافش را بریدم، شستماش و ولش کردم روی کهنهی تمیزی که کنار مادرش پهن کرده بودند، و بعد سر مادرش را بلند کردم روی گودی بازویم. و زنک چه چشمهای زاغ درخشانی داشت! صورتش عین یک دایره مسی بود، از آن صورتهای ترگل و ورگل و خوشگل ترکمن. زن درشتی بود، ولی سناش کم بود، هفده یا هیجده ساله، و تازه این پسر دومش بود. همانطور که توی صورتم خیره مانده بود، لگن ولرم روغن و شیره را گذاشتم کنار لبهای از درد چاک شدهاش که تا نصفه خورد، و بعد با دستش لگن را عقب زد و سرش را انداخت روی بالش. موهایش روی بالش سفید، یکدست خرمایی بود...
((رضا براهنی))
بقیۀ داستان در ادامۀ مطلب...
هنوز خواب آلود و خسته بودم و بچه دیشبی دیر آمده بود و پدرم را در آورده بود، ولی خوشحال بودم، چون یک پسر درشت و نیمه مشکی و نیمه قهوهای بود و به محض اینکه یک تلنگر ناچیز زدم به صورتش، هوارش طوری بلند شد که انگار دست و پایش را با ساطور قلم کردهاند. نافش را بریدم، شستماش و ولش کردم روی کهنهی تمیزی که کنار مادرش پهن کرده بودند، و بعد سر مادرش را بلند کردم روی گودی بازویم. و زنک چه چشمهای زاغ درخشانی داشت! صورتش عین یک دایره مسی بود، از آن صورتهای ترگل و ورگل و خوشگل ترکمن. زن درشتی بود، ولی سناش کم بود، هفده یا هیجده ساله، و تازه این پسر دومش بود. همانطور که توی صورتم خیره مانده بود، لگن ولرم روغن و شیره را گذاشتم کنار لبهای از درد چاک شدهاش که تا نصفه خورد، و بعد با دستش لگن را عقب زد و سرش را انداخت روی بالش. موهایش روی بالش سفید، یکدست خرمایی بود...
((رضا براهنی))
بقیۀ داستان در ادامۀ مطلب...