((آه استانبول))
چشمهایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بستههای کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی ترجمه یک متن خسته کننده جامعه شناسی کار میکردم. جمله ها را مینوشتم، پاک میکردم و دوباره نوشتم، یک لحظه که سر را از روی کاغذ برمیدارم، زنی را میبینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره به رسم این روزها که از برابر اتاقم گذشت...
((رضا فرخ فال))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...