((رمی))
تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهیالیه سمت راست که خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، میبردندش. و اگر نمیرفت حتماً زیر پای میلیونها آدم سپیدپوش خشمگین که نگاهشان به ستونهای سیمانی جَمَره بود، له میشد. سعی کرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نیروی دیگری او را بیاراده میکشاند؛ بازوی زنی سیاهپوست که از زیر حولهی سفید بیرون مانده بود، درست شبیه مجسمهی سنگی سیاهرنگی که صیقل خورده باشد، کشیده و صاف، با طراوتی که فقط در بعضی از گلبرگها دیده بود، آنهایی که انگار مخملیاند و پرز ندارند...
((عباس معروفی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...