((زیر ناخن های شوهرم))
1
خانم پناهم بده!
2
بعد از ظهرِ این بلوک، به شبِ قبرستان میمانَد، بس که خلوت است. همان اولش هم به بهروز گفتم یک تومان بیشتر بدهیم و از آن بلوک شش، یک واحد بخریم اما مگر بهروز حرف حساب گوش میکند؟ میگفت یک تومان هم یک تومان است؛ انگار موبایل را هم روی آپارتمان خریدهایم و تازه چه فرقی میکند این بلوک با آن یکی؟ همهش ده قدم از هم دورند. اما تو هفت ماهی که اینجا آمدهایم و از همان اوایل فقط ما بودیم و این غربتیهای پایین، کس دیگری نیامد اینجا، ولی آن یکی بلوکها انگار خشتشان از طلاست و آن یک تومان تا حالا شده شش تومان. اما بهروز انگار نه انگار. میگوید اینجا خلوتتر است. بهتر است. کسی بیاید نیاید به درک. فکر من را نمیکند. فکر تنهاییهایم را در آپارتمانی که همهی پنجرههایش به دامنه و تنهی این تپهی لعنتی باز می شود...
((خالد رسول پور))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...