((شازده کوچولو))
یک بار شش سالم که بود تو کتابى به اسم قصههاى واقعى - که دربارهى جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشرى دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانى را مىبلعید. آن تصویر یک چنین چیزى بود:
تو کتاب آمده بود که: "مارهاى بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت مىدهند. بى این که بجوندش. بعد دیگر نمىتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهى را که هضمش طول مىکشد مىگیرند مىخوابند".
این را که خواندم، راجع به چیزهایى که تو جنگل اتفاق مىافتد کلى فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگى اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنى نقاشى شمارهى یکم را که این جورى بود:...
((آنتوان دوسنت اگزوپری))
بقیۀ داستان و شنیدن صدای داستان با صدای احمد شاملو و ایرج گرگین در ادامۀ مطلب...