((شب عروسی بابام))
ـــ جونم واستون بگه، بابام با ایندفعه، دو شبه که تو زندگیش «صبح پادشاهی رو میبینه!» مقصودم اینه که رسما تو حجله عروسی میره. اما دفعه سومِشه که زن میگیره. یعنی معصومه، زن سوم بابامه!
خدا سایهاش رو از سر ما کم نکنه، خیال نمیکنم حالا حالاها بابام خودشو از تک و تا بندازه...
مثل جوونهایی که تازه شاششون کف کرده و پشت لبشون دو سه تا پر شوید جوونه زده به فکر زن گرفتن افتاده و دوباره همان بیا و بروها و داریه و دنبک زدنها، که چیه، فلانی میخواد زن بگیره...!
((عباس پهلوان))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...