برگرفته از مجموعه داستان "تمام زمستان مرا گرم کن"
((عصرهای یکشنبه))
عصرهای یکشنبه مهمان مادام آنا بودم. همیشه، بسته به فصل، دسته گلی کوچک از گل فروشی پالاس برایش میخریدم. وقتی در را باز میکرد، گونهاش را به طرفم پیش میآورد. او را میبوسیدم و گلها را به او میدادم. مادام آنا گلها را میگرفت و میگفت: «چقدر قشنگ!» و بعد میرفت تا گلها را در گلدان بگذارد.
از راهرو کوتاهی میگذشتم، تا به اتاق خواب او که اتاق پذیراییاش نیز بود، میرسیدم. کنار میز گرد قهوه مادام آنا، که رویش رو میزی گردی انداخته شده بود، مینشستم...
((علی خدایی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...