((از میان شیشه از میان مه))
فنیا هر بار که از شیشههای اتوبوس بیرون را نگاه میکرد با دستکشهایش به شیشه میمالید تا بخارها پاک شوند، باران را میدید که میبارید. وقتی اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "باز هم انزلی، باز هم باران و باز هم این آراکس کوفتی." دکمههای پالتوی خاکستریاش را بست؛ شال گردن قرمزش را روی شانهها و گردن مرتب کرد؛ دور و برش را نگاه کرد و بلند شد. چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی کشید، گره روسریاش را محکم کرد. از پلههای اتوبوس که پایین میآمد، سرش را به طرف صندلی که در آن نشسته بود برگرداند. جای دستکشهایش هنوز روی پنجرههای شیشهای کنار صندلی بود. باران به صورتش خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو کند که پایش در گودال کوچکی از آب فرو رفت...
((علی خدایی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...