((چاه))
کمی دورتر از جایی که الان پسرک ایستاده است، نزدیک تپه سنگی چند درخت بنه از شکاف سنگهای زرد بیرون زدهاند و سایه سیاهشان را روی زمین اطراف پهن کردهاند. آسمان کاملا آبی ست. فقط یک تکه ابر سفید متراکم مثل یک تکه سنگ بالای اینجا ایستاده، که انگار هیچ وقت تکان نخورده است.
پسر راه افتاد، و وقتی رسید کنار این تک درخت، آرام، تا سر چاه آمد. صدای پایش که لب چاه رسید، کمی خاک از زیر پاهای برهنهاش ریخت توی چاه. ایستاد، سرش را توی چاه کرد و از ته سرش داد زد: «هوی...». صدایش را شنید که بر میگردد. دوباره داد زد، این بار یک جیغ تیز و طولانی... صدایی از ته چاه بلند شد: «هوی...کمک...»
((محسن بنی فاطمه))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...