برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"
((تاپ تاپ خمیر))
پسرهای آقای میلر، مدعیاند که من پدرشان را اغفال کردهام. آقای میلر، دو روز قبل از مرگش، وکیلش را صدا زد، وصیت نامهاش را تغییر داد و یک سوم از ثروتش را بخشید به من. پسرهای آقای میلر، جرینگ جرینگ پول خرج کردند، وکیل مجرب گرفتند و مرا محکوم کردند. تهمت دزدی هم به من زدند. من اصلا نمیدانم جرمم چیست. من به اندازهی خرید شمعهای بهارنارنج از توی کشو پول برداشتم بقیهاش را هم گذاشتم سر جاش. مدعیاند که من مردهای غریبه را میبردم خانهی آقای میلر.
آقای وکیل، سِر ویلیام نمیدانم چی چی اسمیت، وقتی با آن چشمهای آبیِ وغ زدهاش زل میزند تو چشمهام و حق و ناحق میکند، انگار دارد به من تجاوز میکند. وقتی با عرضهی جملههای شسته رفته مرا محکوم میکند، پردهی روحم را میدرد. وقتی به آدم تجاوز کنند، انگار آدم میرود به قعر دریا و صداش به هیچکس نمیرسد...
((مرضیه ستوده))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...