((خداحافظ تهران))
تهران ــ سهراه شکوفه ــ آغوش عمه
عمه فاطی گفت: خواب بابات زیر پلکهای تو، بوی تنات بوی تنام بوی بابات.
هنوز بعد از سالها، من و عمه انگار پیمانی سری، مرگ بابا را که یکهو ورپرید، باور نداریم. و مرز بین خیال و واقعیت، همزمان در آغوش هم، پنهان از چشم دیگران، مخدوش میشود و لذت ناب سرگیجهآوری دارد. زندگی این است یا آن؟
بگذار از اول بگویم. از همان اول که در فرودگاه آمستردام، سوار هواپیمای ایران ایر شدم.
اما قبل از گفتن احتیاج به محبت شما دارم ــ که محبت حالی شریف است. که پیشداوری نکنی که چون بیست سالی است از وطن دور بوده و در ممالک فرنگان ساکن بودهام، وطن فروش شدهام و باقیِ قضایا…
((مرضیه ستوده))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...