((چتر))
"سلام خانم... من عموی محمد کشاورز دالینی هستم، همکلاس شما در دوران دانشگاه. باید حتماً شما را ببینم. محل کار شما را میدانم. فردا ساعت نه صبح آنجا هستم. اگر تشریف ندارید به من اطلاع بدهید و در غیر این صورت فردا شما را خواهم دید."
این صدای ضبط شدهای بود که از پیغامگیر تلفن میآمد. خریدهایم را توی یخچال جا دادم و دوباره دکمهی پیغامگیر تلفن را زدم. نوار به عقب برگشت و باز تکرار شد و همانطور که سیب سبز را گاز میزدم شمارهی تماس را از روی صفحهی تلفن یادداشت کردم...
((مینا هژبری))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...