تله
رعد است و برق
باران سر شکیب ندارد
چون تازیانه ای کمر راه
در هم شکسته است
شب پیر و خسته است
وقتی که می روی
قفلی به در مبند
شاید اطاق کوچک من
امشب پناهگاهی گردد
یاران گمشده باز ایند
و باز شعله در اجاق بخندد
شعری و خنده ای و گپی
امید تازه، روی کومه به پا شد
((نصرت رحمانی))