((گدا))
روی خودم نیاوردم، سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچهها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچهمو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم. عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزیز خانوم گفت: «حالا که میخواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ میموندی اینجا و خیال مارم راحت میکردی.»...
((غلامحسین ساعدی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...