((ویرانههای مدور))
«و اگر او دیگر خواب ترا نبیند...»
(از میان آئینه 71)
هیچکس قدم به خشکی گذاردن او را در شبی آرام ندید، هیچکس غرق شدن کرجی خیزرانی را در گل و لای مقدس ندید. اما در خلال چند روز کسی نبود که نداند مرد کمحرفی که از جنوب آمده است از یکی از دهکدههای بیشمار بالای رودخانه است، دهکدهای که عمیقاً در شکاف کوه فرو رفته و هنوز در آنجا زبان اوستایی به زبان یونانی آلوده نشده و جذام بسیار نادر است. مسلم بود که پیر سپید موی گل و لای رودخانه را بوسیده و از کنار آن (شاید بدون احساس) بالا رفته است و بدون آنکه خارهایی را که گوشت بدنش را میدریده به کنار زند، چاردست و پا، دل بههم خورده و خون آلود به سوی طاقنمای دایرهای شکلی رفته، که پیکره سنگی ببر یا اسبی چون تاج بالای آن قرار داشته است...
((خورخه لوئیس بورخس))
((ترجمه: احمد میرعلائی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...