برگرفته از مجموعه داستان "دو دنیا"
((آخرین روز))
قصه "پدر" را افتان و خیزان، با سختی و درد، با قهر و آشتی، بالاخره تمام میکنم. آخرین حرف را مینویسم، آخرین نقطه را میگذارم و دری را رو به گذشته میبندم.
حس میکنم از سفری طولانی آمدهام، از انتهای تاریکی، از کشف موهبتهای کودکی و ترسهای بزرگ؛ از تماشای مرگ. میبایست یک بار دیگر به خانه خیابان خوشبختی بازمیگشتم، به اتاقهای نیمه تاریکش سرک میکشیدم، مزهها، بوها، ترسها، موهبتهای رایگان کودکی را از نو کشف میکردم تا بتوانم تصویرهای پراکندهام را، مثل اقمار منظومهای معقول، دور مرکزی واحد جای دهم. انگار یک تکه از من، از روح کودکم، از دقیقهی تولدم، در آن خانه جا مانده بود...
((گلی ترقی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...