مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۸۷ مطلب با موضوع «داستان‌های خوبی که خوانده‌ام» ثبت شده است


شش داستان کوتاه از مهشید امیرشاهی با صدای نویسنده داستان.


عنوان داستان ها:

1- آخر تعذیه.

2- قورباغه و گاومیش.

3- روباه و کلاغ.

4- جغدی که خدا بود.

5- نام... شهرت... شماره شناسنامه...

6- سگها.

برای دانلود فایل داستان ها به ادامۀ مطلب مراجعه کنید...


((آشفته‌حالان بیداربخت))


ملاقات بسیارعاشقانه و تاریخی ئی. جی. پروفراگ با میس لمپتون در پابِ «EndGroove» واقع در چهاراه کج و معوج محله پرتی به نام «South Wimbldon» شهر لندن، درست روبروی دهانه‌ی پُرخمیازه‌ی ایستگاه قطار زیرزمینی، دقیقاً یک ایستگاه مانده به ایستگاه «Morden» یعنی آخرین ایستگاه خط سیاه.
ایستگاه «Morden» شهرت فراونی در این شهر بزرگ دارد. چرا که چند سال پیش ترمز قطار نگرفت و صدها نفر در تصادف قطار با دیوار ایستگاه جان خود را از دست دادند و یا نیمه‌جان شدند. بدین جهت است که بیشتر مسافرین ایستگاه «مردن» در ایستگاه قبلی یعنی ایستگاه «South Wimbldon» پیاده می‌شوند که مثلاً به دیوار روبرو نخورند. هرچند که مدت‌هاست قطار خط سیاه همیشه از دیوار«مردن» فاصله می‌گیرد. با وجود این مسافرین خرافاتی که تقریباً اکثر مسافرین هستند در ایستگاه قبلی پیاده می‌شوند و با پله‌های برقی خود را به بالا می‌رسانند. بیشتر مسافرین پیش از آنکه وارد خیابان شوند از دکه‌های روبرو شکلات و سیگار می‌خرند و یا با بی‌تفاوتی آب‌میوه‌ای می‌نوشند و عده‌ی معدوی مستقیماً وارد پاب می‌شوند...

((غلامحسین ساعدی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((خداحافظ تهران))


تهران ــ سه‌راه شکوفه ــ آغوش عمه

عمه فاطی گفت: خواب بابات زیر پلک‌های تو، بوی تن‌ات بوی تن‌ام بوی بابات.
هنوز بعد از سال‌ها، من و عمه انگار پیمانی سری، مرگ بابا را که یکهو ورپرید، باور نداریم. و مرز بین خیال و واقعیت، همزمان در آغوش هم، پنهان از چشم دیگران، مخدوش می‌شود و لذت ناب سرگیجه‌آوری دارد. زندگی این است یا آن؟

بگذار از اول بگویم. از‌‌ همان اول که در فرودگاه آمستردام، سوار هواپیمای ایران ایر شدم.
اما قبل از گفتن احتیاج به محبت شما دارم ــ که محبت حالی شریف است. که پیش‌داوری نکنی که چون بیست ‌سالی است از وطن دور بوده‌ و در ممالک فرنگان ساکن بوده‌ام، وطن فروش شده‌ام و باقیِ قضایا…


((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((جامه به خوناب))


یکی بود یکی نبود. پشت باغ مختارالسلطنه، سال‌ها قبل، پیرزنی را می‌دیدی که پشت چرخ نخ‌ریسی نشسته و دسته‌ی چرخ را می‌چرخاند، زمستان، بهار، تابستان... روی صورتش قطره اشکی همیشگی، شیاری تا گوشه لب باز کرده بود. اگر جلو می‌رفتی و به پیرزن نزدیک می‌شدی می‌دیدی که تنها دست‌های او جان دارند، خود او مجسمه‌ای سنگی بیش نیست. قرن‌ها بود که سنگ شده بود. قصه‌اش را ناله‌ی چرخ کهنه برایت می‌گفت: پیراهن خونینت که در نهر شستی، طشتِ من سرخرنگ شد. دست‌هایم ازسرما سفید شده بود و سوز صورتم را بی حس کرده بود. خورشید هرچند شفاف می‌درخشید، اما هوا مثل بلورِ یخ بود. وقتی طشت خونی شد، پای طشت روی برفاب وا رفتم، لب ورچیدم. آرزویم بود تنها بودم و گریه می‌کردم. می‌دانستم که به تو لطمه خورده، روزگارِ بی‌کسم رسیده. نمی‌دانستم سال‌ها در خانه‌ی مختارالسلطنه باید بنشینم در انتظار مرگ...


((رضا جولایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((هیچ اتفاقی برای من نمیافتد))


امروز اولین روز نوزدهمین سالی است که در خارج هستم. می‌خواهم امروز را ثبت کنم، اما مشکل این است که این‌جا هیچ اتفاق مهمی برای من پیش نمی‌آید که ارزش ثبت داشته باشد.
من با همسرم و پسر کوچکم زندگی می‌کنم. پسر بزرگترم هم که دانشجو است الآن پیش ما زندگی می‌کند. او الآن در تعطیلات است و چند روز دیگر به انگلستان می‌رود که سومین سال دانشگاهش را شروع کند.
دوست دارم امروز برایم اتفاقی بیفتد، اما می‌دانم که نمی‌افتد.
پسر بزرگم علاوه بر کمک هزینه‌ی دانشجویی که دولت دانمارک به او می‌دهد، و با وجود این‌که وام دانشجویی را هم می‌گیرد، سالانه مقداری پول هم از ما می‌گیرد. البته این‌ها غیر از آن امکان‌‌های غیر نقدی است که در اختیارش می‌گذاریم...

((مسعود کدخدایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"


((خانه تکانی))


من کاملا به خود آگاه هستم که دیوانه نشده‌ام. من دیوانه نخواهم شد. فقط هجوم این تصاویر در سرم و بازتاب اشیاء دور و برم در شعاع لرزان خاطره، فقط هجوم این تصاویر باعث می‌شود من نتوانم به موقع حرفم را بزنم یا کارهایم را به سامان و با الویت انجام دهم. این است که مثلا دارم این جاها را جمع و جور می‌کنم یک‌هو چشمم می‌افتد به این تنگ بلور و مات می‌شوم. نمی‌دانم یک نصف روز یا چندین گردش غروب به غروب می‌کشد تا از این مات‌زده‌گی دربیایم. اما درمی‌آیم. من می‌دانم، من دیوانه نخواهم شد. از میان هجوم این همه تصویر که قلبم را چنگ می‌زنند یا یکهو دلم از شادی پر می‌کشد یا بغض که لب پر می‌زند، این تصویر که جلوی چشمم مانده، پس نمی‌رود از چیست؟ این چرخش مدام‌اش در سرم، ماندگاری‌اش پشت پلک‌هایم از چیست؟...


((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"


((چند پر پونه))


آقای دکتر گفت باید از پسرت جدا زندگی کنی. گفت بهتره پسرت بره خوابگاهِ بیماران روانی. گفت باید هر روز شنا کنی. پیاده روی کنی. گفتم پسر من روانی نیست خیلی هم آقاست. گفت دیپرشن مزمن، یک بیما‌ریِ روانی است. پسرم خیلی هم آقاست فقط قیافه‌اش عین آینه‌ی دق است.
تابستان‌ها بالکن ما خیلی باصفاست گل می‌کارم شمعدانی، اطلسی. پونه می‌کارم. پسرم چند پر پونه با ماست دوست دارد. می‌روم هوا خوری، اول بوی شمعدانی می‌آید، بعد تلخی‌ و گسیِ اطلسی‌ها، نفس عمیق که بکشی عطر پونه گیج و دلتنگ‌ات کرده...


((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((اتوبوس شمیران))


اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن‌که به آن برسیم، راه می‌افتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش می‌دود و نرسیده به سر پیچ، ناامید می‌ایستاد. صبر می‌کنیم تا اتوبوس بعدی.
برفی ناگهانی شروع شده؛ فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب جای هیاهوی روزانه شهر را گرفته است. همه‌جا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایه‌هایی خیالی، در مه ناپدید می‌شوند و از درختان و خانه‌های اطراف جز خطوطی محو دیده نمی‌شود.
هشت سال است که در پاریس زندگی می‌کنیم و این اولین بار است که شاهد ریزش برفی چنین سنگین هستیم. صدای مادربزرگ ته گوش‌هایم می‌چرخد: "فرشته‌ها سرگرم خانه تکانی‌اند. گرد و غبار ابرها را می‌گیرند و فرش‌های آسمانی را جارو می‌زنند."...

((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

بر گرفته از کتاب هفته شماره ۵ آبان ۱۳۴۰


((گزارش))


می‌بایست یک قرارداد بازرگانی پایاپای میان دو کشور دوست و همسایه منعقد شود.
بدین منظور، یکی از دو کشور، برای گفت‌وگو و انجام مقدمات کار و تهیهٔ پیش‌نویس قرارداد، هیأتی به کشور دیگر اعزام می‌دارد.
سرپرست هیأت، همه روزه گزارش اقدامات را برای دولت متبوع خود می‌فرستد و آن‌چه در زیر می‌خوانید، در واقع ترجمهٔ قسمت‌هائی از این گزارش‌هاست:...


((عزیز نسین))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "چشم‌های من، خسته" انتشارات اشرفی، چاپ دوم 1354


((این برف، این برف لعنتی))


آن روزها من چهارده- پانزده ساله بودم. به در خانه‌ها می‌رفتم، عقب مشتری‌ها راه می‌افتادم و بدهکاری‌ها را جمع می‌کردم. اوستام پیش حاج‌آقام تعریف من را خیلی می‌کرد:
«ماشاءالله بچه زبر و زرنگیه. وقتی می‌فرستمش تا پولو نستونه برنمی‌گرده.»
دکان قصابی ما سر گذر بود. مشتری‌های جورواجور داشتیم. محله‌ی گندی بود. تا دلت بخواهد مُفتّش و افسر و مفت‌خور داشت. می‌آمدند گوشت نسیه می‌گرفتند، بعد یادشان می‌رفت که بدهکارند. یکی را می‌خواست که یادشان بیندازد! سروکله‌شان که از دور پیدا می‌شد، اوستام می‌گفت:
«آقا جعفر بدو بینم، بدو بینم چی کار می‌کنی پسر.»...

((جمال میرصادقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...