مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۸۷ مطلب با موضوع «داستان‌های خوبی که خوانده‌ام» ثبت شده است

 

برگرفته از مجموعه داستان "سیاسنبو"


((سنگ سیاه))

آن‌که‌ بلند بود و مویش‌ کمی‌ ریخته‌ بود، گفت‌: "دیگه‌ چه‌ نوشته‌؟"

"هیچی‌، هر چه‌ بود خواندم‌."

از سه‌ روز پیش‌ چند بار پرسیده‌ بود: "دیگه‌ چه‌ نوشته‌، خداکرم‌؟"

خداکرم‌ هم‌ خوانده‌ بود که‌ زنت‌ ناخوش‌ سخت‌ است‌. اگر پیاله‌ آب‌ توی‌ دستت‌ است‌، بگذارش‌ زمین‌ و زود بیا، مبادا پشت‌ گوش‌ بیندازی‌. دیگر غوره‌بازی‌ درنیاور. آنچه‌ بر سر ما آوردی‌ بس‌ نیست‌؟ از بس‌ چشمت‌ همه‌اش‌ دنبال‌ پول‌ است‌، شاید ناخوشی‌ ماه‌ بگم‌ یا از آن‌ بدتر هم‌ برایت‌ چیزی‌ نباشد. دوباره‌ می‌گویم‌ اگر شیر مادرت‌ را خورده‌ای‌ و پای‌ سفره‌ پدرت‌ نشسته‌ای‌، هر چه‌ زودتر بیا و برو.

نامه‌ از زبان‌ درویش‌ بود....

((نویسنده: محمدرضا صفدری))


بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

((ویرانه‌های مدور))


«و اگر او دیگر خواب ترا نبیند...»

 (از میان آئینه 71)

هیچ‌کس قدم به خشکی گذاردن او را در شبی آرام ندید، هیچ‌کس غرق شدن کرجی خیزرانی را در گل و لای مقدس ندید. اما در خلال چند روز کسی نبود که نداند مرد کم‌حرفی که از جنوب آمده است از یکی از دهکده‌های بی‌شمار بالای رودخانه است، دهکده‌ای که عمیقاً در شکاف کوه فرو رفته و هنوز در آن‌جا زبان اوستایی به زبان یونانی آلوده نشده و جذام بسیار نادر است. مسلم بود که پیر سپید موی گل و لای رودخانه را بوسیده و از کنار آن (شاید بدون احساس) بالا رفته است و بدون آن‌که خارهایی را که گوشت بدنش را می‌دریده به کنار زند، چاردست و پا، دل به‌هم خورده و خون آلود به سوی طاق‌نمای دایره‌ای شکلی رفته، که پیکره سنگی ببر یا اسبی چون تاج بالای آن قرار داشته است...


((خورخه لوئیس بورخس))

((ترجمه: احمد میرعلائی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((بانکدار آنارشیست))


شام را خورده بودیم. دوست بانکدارم، تاجر بزرگ و انحصارگر قابل، مثل آدم‌های بیخیال رو به رویم سیگار می‌کشید. گفتگوی بین ما که رفته‌رفته خاموش شده بود، حالا مثل مرده‌ای میان ما دراز کشیده بود. به کمک فکری که بر حسب اتفاق به مغزم خطور کرد، سعی کردم به آن جان تازه‌ای بدهم. لبخندزنان به او گفتم:
- فکرش را بکنید، چند روز قبل به من گفتند که شما روزگاری آنارشیست بوده‌اید...
- نه فقط بوده‌ام بلکه هنوز هم هستم. هیچ عوض نشده‌ام. من آنارشیست هستم.
- این دیگر جالب است: آنارشیست! شما در چه چیزی آنارشیست هستید؟... به معنی عامیانه‌ٔ آن؟
- بله، معنی دیگری برای آن قائل نیستم. از این کلمه به معنی عامیانهٔ آن استفاده می‌کنم...


((فرناندو پسوآ))

((ترجمه: علیرضا زارعی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((سونات زنانه))


اگر خوب گوش کنم لحظه‌ای را که از دالان تاریک پلکان وارد حیاط می‌شود تشخیص می‌دهم، چون رِنگ صدای قدم‌هایش ناگهان تغییر می‌کند. وقتی از کنار باغچهٔ رزهای سفید می‌گذرد حتی ملودی و ریتم قدم‌هایش هم عوض می‌شود، انگار دوست دارم آرام‌تر راه برود.
مطمئنم اگر یک پیانو داشتم دنیا را از نو می‌ساختم، چون هیچ چیز در دنیا نیست که صدایی نداشته باشد. مثلاً فقط صدای سرفهٔ او می‌تواند مثل یک عکس رادیولوژی شادی یا غم‌های پنهانش را نشان دهد. کافی است وقتی پنجره‌ها باز مانده‌اند به صدایش که آواز می‌خواند و ظرف‌ها را می‌شوید گوش دهم، آن وقت اگر پیانو داشتم از آن یک والس می‌ساختم...

((علیرضا محمودی ایرانمهر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

 

((اتاق پرغبار))

 

اتاق کوچک الفی نیمه تاریک بود و در و دیوار و اشیاء و لباس‌های آویزان از رخت‌آویز چوبی، و آباژور، یا زرد بود یا قهوه‌ای رنگ یا قرمز و شعله‌ی شمعی که می‌سوخت، تکان نمی‌خورد چون باد به اتاق نمی‌آمد.
– این صدای چیه ادنا؟
ادنا از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. خیابان دور دیواره‌ی فلزی پالایشگاه پیچ خورده بود و سمت راست که باغچه‌ی سبز خانه‌های کارمندان شرکت نفت بود، خلوت بود و فقط پاسبانی زیر سایبانی آجری یک ساختمان قرمز رنگ اداری ایستاده بود و کف دست‌هایش را مدام به‌هم می‌مالید و پا به پا می‌شد...

 

((اصغر عبداللهی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"


((تاپ تاپ خمیر))


پسرهای آقای میلر، مدعی‌اند که من پدرشان را اغفال کرده‌ام. آقای میلر، دو روز قبل از مرگش، وکیلش را صدا زد، وصیت نامه‌اش را تغییر داد و یک سوم از ثروتش را بخشید به من. پسرهای آقای میلر، جرینگ جرینگ پول خرج کردند، وکیل مجرب گرفتند و مرا محکوم کردند. تهمت دزدی هم به من زدند. من اصلا نمی‌دانم جرمم چیست. من به اندازه‌ی خرید شمع‌های بهارنارنج از توی کشو پول برداشتم بقیه‌اش را هم گذاشتم سر جاش. مدعی‌اند که من مردهای غریبه را می‌بردم خانه‌ی آقای میلر.
آقای وکیل، سِر ویلیام نمی‌دانم چی چی اسمیت، وقتی با آن چشم‌های آبیِ وغ زده‌اش زل می‌زند تو چشم‌هام و حق و ناحق می‌کند، انگار دارد به من تجاوز می‌کند. وقتی با عرضه‌ی جمله‌های شسته رفته مرا محکوم می‌کند، پرده‌ی روحم را می‌درد. وقتی به آدم تجاوز کنند، انگار آدم می‌رود به قعر دریا و صداش به هیچ‌کس نمی‌رسد...

((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "تمام زمستان مرا گرم کن"


((عصرهای یکشنبه))


عصرهای یکشنبه مهمان مادام آنا بودم. همیشه، بسته به فصل، دسته گلی کوچک از گل فروشی پالاس برایش می‌خریدم. وقتی در را باز می‌کرد، گونه‌اش را به طرفم پیش می‌آورد. او را می‌بوسیدم و گل‌ها را به او می‌‌دادم. مادام آنا گل‌‌ها را می‌‌گرفت و می‌گفت: «چقدر قشنگ!» و بعد می‌رفت تا گل‌ها را در گلدان بگذارد.
از راهرو کوتاهی می‌گذشتم، تا به اتاق خواب او که اتاق پذیرایی‌اش نیز بود، می‌رسیدم. کنار میز گرد قهوه مادام آنا، که رویش رو میزی گردی انداخته شده بود، می‌‌نشستم...


((علی خدایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "دو دنیا"


((آخرین روز))


قصه "پدر" را افتان و خیزان، با سختی و درد، با قهر و آشتی، بالاخره تمام می‌کنم. آخرین حرف را می‌نویسم، آخرین نقطه را می‌گذارم و دری را رو به گذشته می‌بندم.
حس می‌کنم از سفری طولانی آمده‌ام، از انتهای تاریکی، از کشف موهبت‌های کودکی و ترس‌های بزرگ؛ از تماشای مرگ. می‌بایست یک بار دیگر به خانه خیابان خوشبختی بازمی‌گشتم، به اتاق‌های نیمه تاریکش سرک می‌کشیدم، مزه‌ها، بوها، ترس‌ها، موهبت‌های رایگان کودکی را از نو کشف می‌کردم تا بتوانم تصویرهای پراکنده‌ام را، مثل اقمار منظومه‌ای معقول، دور مرکزی واحد جای دهم. انگار یک تکه از من، از روح کودکم، از دقیقه‌ی تولدم، در آن خانه جا مانده بود...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((جنگل ابر))


جلوی آینه حمام هتل داشت ریش‌اش را می‌تراشید که باز هم احساس کرد حامله است. با حوله‌ی پیچیده به دور خود بیرون آمد، بطری شیشه‌ای را که توی جا یخی یخچال گذاشته بود، برداشت و روی مبل راحتی کنار پنجره لمید. از نرمی حوله‌ی سفید و بزرگ در نور سربی سپیده‌دم، خوش‌اش آمد. بی‌قراری حمل چیزی را درون خود داشت که از او جدا می‌شود…

«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی برآید از این دریا مه و باران سر برکند و بر زمین فرو بارد.»

((علیرضا محمودی ایرانمهر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((شب عروسی بابام))


ـــ جونم واستون بگه، بابام با این‌دفعه، دو شبه که تو زندگی‌ش «صبح پادشاهی رو می‌بینه!» مقصودم اینه که رسما تو حجله عروسی می‌ره. اما دفعه سوم‌ِشه که زن می‌گیره. یعنی معصومه، زن سوم بابامه!
خدا سایه‌اش رو از سر ما کم نکنه، خیال نمی‌کنم حالا حالاها بابام خودشو از تک و تا بندازه...
مثل جوون‌هایی که تازه شاششون کف کرده و پشت لب‌شون دو سه تا پر شوید جوونه زده به فکر زن گرفتن افتاده و دوباره همان بیا و بروها و داریه و دنبک زدن‌ها، که چیه، فلانی می‌خواد زن بگیره...!


((عباس پهلوان))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...