مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...


((بانکدار آنارشیست))

((فرناندو پسوآ))

((ترجمه: علیرضا زارعی))


شام را خورده بودیم. دوست بانکدارم، تاجر بزرگ و انحصارگر قابل، مثل آدم‌های بیخیال رو به رویم سیگار می‌کشید. گفتگوی بین ما که رفته‌رفته خاموش شده بود، حالا مثل مرده‌ای میان ما دراز کشیده بود. به کمک فکری که بر حسب اتفاق به مغزم خطور کرد، سعی کردم به آن جان تازه‌ای بدهم. لبخندزنان به او گفتم:
- فکرش را بکنید، چند روز قبل به من گفتند که شما روزگاری آنارشیست بوده‌اید...
- نه فقط بوده‌ام بلکه هنوز هم هستم. هیچ عوض نشده‌ام. من آنارشیست هستم.
- این دیگر جالب است: آنارشیست! شما در چه چیزی آنارشیست هستید؟... به معنی عامیانه‌ٔ آن؟
- بله، معنی دیگری برای آن قائل نیستم. از این کلمه به معنی عامیانهٔ آن استفاده می‌کنم.
- پس شما می‌خواهید بگویید آنارشیست هستید به همان معنی که تشکیلات کارگری هستند؟ که بین شما و افراد بمب‌گذار و اعضای اتحادیه‌ها هیچ توفیری نیست؟
تفاوت، تفاوت هست... معلوم است که تفاوت وجود دارد. اما آنچه شما فکر می‌کنید نیست. شاید معتقدند که نظریه‌های اجتماعی من مثل نظریه‌های اجتماعی آنها باشد؟
- آها، حالا فهمیدم، شما از لحاظ نظری آنارشیست هستید، ولی در عمل...
- در عمل همان قدر آنارشیست هستم که در تئوری. در عمل خیلی بیشتر از آن افرادی که شما نام بردید آنارشیست هستم، خیلی بیشتر، و زندگی‌ام این را بخوبی نشان می‌دهد.
- ها؟
۔ تمام زندگی من گویای آن است، پسرم. مشکل اینجاست که شما هیچ‌گاه به این مسائل با روشن‌بینی توجه نکرده‌اید. به همین خاطر است که می‌پندارید حرف‌های احمقانه می‌زنم یا شما را به بازی گرفته‌ام.
– دوست من، دیگر هیچ‌چیز نمی‌فهمم... به شرط آنکه... به شرط آنکه شما زندگی‌تان را ضد اخلاقی و ضد اجتماعی ندانید و این معنی را به آنارشیسم نسبت ندهید.
۔ قبلا به شما گفتم که نه؛ یعنی قبلا به شما گفتم که به کلمه آنارشیسم هیچ معنی دیگری جز معنی عامیانهٔ آن نمی‌دهم.
- خیلی خوب... باز هم نمی‌فهمم... آقا، می‌خواهید به من بگویید که هیچ تفاوتی بین نظریه‌های واقعا آنارشیستی شما و زندگی‌تان نیست؟ پس نوع زندگی‌تان چگونه است؟ می‌خواهید به من بقبولانید دقیقا مثل زندگی افرادی‌ست که معمولا آنها را آنارشیست تلقی می‌کنیم؟
- نه، این نیست. آنچه می‌خواهم بگویم این است که بین تئوریهای من و زندگی‌ام هیچ‌گونه تفاوتی وجود ندارد، بلکه این دو مطلق، یکی هستند.
مسلما حقیقت دارد که مثل افراد بمب‌گذار و اعضای اتحادیه زندگی نمی‌کنم. ولی زندگی آنهاست که با آنارشیسم بیگانه است نه زندگی من، در من -بله در من- یک بانکدار، تاجری بزرگ و اگر می‌خواهید یک انحصارگر وجود دارد؛ در من تئوری و عمل آنارشیسم متحدند و هر دو با اصول مطابقت دارند. شما مرا با آن مجنون‌های اتحادیه و بمبگذارها مقایسه کردید برای اینکه نشان بدهید با آنان فرق می‌کنم. بله، فرق می‌کنم، ولی تفاوت در اینجاست: آنها -بله، آنها و نه من- فقط در تئوری آنارشیست هستند، من هم در تئوری و هم در عمل. آنها آنارشیست هستند و احمق. من آنارشیست هستم و باهوش. یعنی من یک آنارشیست واقعی هستم. آنها، اتحادیه‌ای‌ها و بمبگذاران (من هم در بین آنها بودم ودقیقا به خاطر آنارشیست بودنم از آنجا بیرون آمدم)، آنها زباله‌های آنارشیسم هستند، خاله‌زنک‌های مکتب آنارشیسم.
- این مسئله را حتی کسی در جهنم نشنیده؛ وحشتناک است، چگونه زندگی (می‌خواهم بگویم زندگی تجاری - اقتصادی) خود را با تئوری‌های آنارشیستی آشتی می‌دهید؟ چگونه آنها را آشتی می‌دهید، در حالی که می‌گویید دربارهٔ آنارشیسم همان عقیده‌ای را دارید که آنارشیست‌های عامی دارند؟ و به علاوه، می‌گویید که با آنها متفاوت‌اید، چرا که از آنها بیشتر آنارشیست هستید؛ درست است؟
– دقیقاً.
- هیچ نمی‌فهمم.
- ولی ایا واقعا مایل‌اید چیزی بفهمید؟
- کاملاً
[سیگار برگ را که مدتی خاموش شده بود از دهانش درآورد، به آرامی روشن کرد، به کبریت که خاموش می‌شد نگاه کرد، به نرمی آن را در زیر سیگاری گذاشت، بعد سرش را بلند کرد و گفت:]
- گوش کنید. من میان مردم عادی و طبقهٔ کارگر شهر به دنیا آمده‌ام. همان‌طور که بخوبی می‌توانید تصورش را بکنید، چیزهای خوبی به ارث نبرده‌ام، نه شرایط اجتماعی، نه موقعیت. فقط از نعمت هوش و ذکاوت و به اندازهٔ کافی، از اراده‌ای قوی برخوردار بودم. اما اینها نعمت‌های طبیعی بودند که طبقهٔ پایینی که از آن برمی‌خاستم نمی‌توانست آن را از من بگیرد.
کارگر بودم، کار کردم، تنگدستی روزگار گذراندم، همان شرایطی را داشتم که بیشتر مردم دارند. نمی‌گویم که واقعا گرسنگی کشیدم، اما به آن نزدیک شدم. می‌توانستم گرسنگی هم بکشم. اما این هیچ‌چیز را (چه آنچه بعدا به سرم آمد و چه آنچه به شما خواهم گفت) عوض نمی‌کرد. نه آن چیزی که زندگی‌ام بود و نه آنچه هست. یک کارگر معمولی بودم، مثل همه کار می‌کردم چون باید کار می‌کردم، تا حد ممکن کم کار می‌کردم؛ واضح است، چون باهوش بودم. هر وقت می‌توانستم مطالعه می‌کردم، بحث می‌کردم و چون احمق نبودم، نارضایتی و عصیان بزرگی علیه سرنوشت و محدودیت‌های اجتماعی، که اجتماع را به آنجا کشانده بود، در من به وجود آمد. قبلاً گفتم که درحقیقت سرنوشت من می‌توانست بدتر از آنچه بود باشد، ولی در آن زمان به نظرم می‌آمد که بخت و اقبال تمام بی‌عدالتی‌ها را در من یکجا جمع کرده و از مناسبات و قراردادهای اجتماعی برای احقاق آن مایه گرفته است. این جریان‌ها در زمانی بود که تقریباً بیست، و دستِ بالا بیست‌ویک سال داشتم. آن موقع بود که آنارشیست شدم.
[لحظه‌ای مکث کرد. کمی بیشتر به طرف من چرخید. در حالی که بیشتر خم شده بود، ادامه داد:]
- همیشه کم و بیش روشن‌بین بوده‌ام. خود را طرف مخالف احساس می‌کردم، خواستم عصیان خود را درک کنم. بنابراین یک آنارشیست بیدار و معتقد شدم، همان آنارشیستی که امروز هستم.
- تئوری‌ای که امروز دنبال می‌کنید همانی است که آن زمان از آن پیروی می‌کردید؟
- یکی است، تئوری آنارشیستی و تئوری حقیقی دقیقاً یکی هستند. از زمانی که آنارشیست شدم، همیشه یک چیز را دنبال کرده‌ام. خواهید دید... می‌گفتم که چون ذاتاً روشن بین بودم، یک آنارشیست بیدار بار آمدم. بنابراین، آنارشیست چه کسی است؟ یکی از مخالفان بی‌عدالتی که در جامعه متولد می‌شود. در نهایت همین است و نتیجه آن قیامی علیه قراردادهای اجتماعی است که این نابرابری را ممکن می‌سازند. آن چیزی که اینک به شما نشان می‌دهم تحلیلی روان‌شناسانه است، یعنی چگونه است که مردم آنارشیست می‌شوند. نخست به جنبه تئوریک مسئله می‌پردازیم.
لطفا خوب توجه کنید که قیام یک آدم باهوش در موقعیت من چگونه می‌تواند باشد.
در دنیا چه می‌بینید؟ یکی بچه یک میلیونر متولد می‌شود و از همان توی گهواره، از شر حوادث (که کم نیستند) مصون است، حوادثی که پول می‌تواند آنها را بر طرف یا محدود کند؛ دیگری بینوا متولد می‌شود و از همان کودکی یک نان‌خورِ زیادی در خانواده‌ای است که شکم‌ها از آذوقه‌ای که وجود دارد زیادترند. یکی کنت (اشراف زاده) و مارکی (امیر) متولد می‌شود و به همین خاطر مورد احترام همه است و هرکار بخواهد می‌کند؛ دیگری مثل من متولد می‌شود که باید مثل دوک ریسه کار کند تا فقط سر پا باشد.
بعضی در شرایطی متولد می‌شوند که می‌توانند درس بخوانند، مسافرت کنند، خودسازی کنند، و از کسانی که به طور طبیعی باهوش‌ترند پیشی بگیرند. و بر همین منوال همه چیز...
خلاصه نمی‌توانیم مانع بی‌عدالتی‌های طبیعت بشویم. بر عکس چرا نباید مانع بی‌عدالتی‌های اجتماعی و قراردادهای آن شد؟ می توانم بپذیرم (جز این چاره‌ای دیگر ندارم) که یک انسان ممکن است به خاطر آن چیزهایی که طبیعت به او داده است به من برتری داشته باشد. مثل استعداد، نیرو؛ ولی نمی‌پذیرم که به خاطر کیفیت‌های ساختگی به من برتری داشته باشد. کیفیت‌هایی که با آنها مادر متولد نشده است، ولی، بر حسب تقدیر به محض تولد نصیبش شده: ثروت، موقعیت اجتماعی، زندگی راحت و... و به علت عصیان علیه همین ملاحظاتی که خدمتتان عرض می‌کنم بود که آن زمان آنارشیسم من به وجود آمد. آنارشیسمی که قبلا گفتم و امروز بدون هیچ تغییری آن را حفظ می‌کنم.
[دوباره یک لحظه سکوت کرد، انگار فکر می‌کرد که چگونه به حرفش ادامه بدهد. پکی به سیگار زد و دود را به آرامی به طرف من فوت کرد، سرش را برگرداند و می‌خواست ادامه بدهد که حرفش را قطع کردم.]
- یک سؤال، از روی کنجکاوی... چرا دقیقا آنارشیست شدید؟ می‌توانستید سوسیالیست شوید، یا هر ایدهٔ پیشرفتهٔ دیگری که در آن چندان زیاده‌روی نباشد. عصیان شما همهٔ این‌ها را در بر می‌گرفت... از آنچه گفتید نتیجه می‌گیرم که به نظر شما عصیان علیه همهٔ قراردادها و فرمول‌های اجتماعی و آرزو و تلاش برای از بین بردن همهٔ آنهاست.
ــ دقیقا همین‌طور است.
ــ چرا این فرمول افراطی را انتخاب کردید و به سمت ایده‌های میانه رو کشیده نشدید؟...
- عرض می‌کنم. دربارهٔ آن بسیار فکر کردم. روشن است که در جزوه‌هایی که می‌خواندم همهٔ این تئوری‌ها را می‌یافتم. با این اوصاف، تئوری آنارشیسم را انتخاب کردم (تئوری افراطی، همان‌طور که شما بدرستی اشاره فرمودید) به دلایلی که در دو کلام خواهم گفت.
[لحظه‌ای به نقطه‌ای مبهم خیره شد. بعد به طرف من چرخید.]
- تنها شر، شر حقیقی، قراردادها و تصنعات اجتماعی هستند که جای واقعیت‌های طبیعی را می‌گیرند.
همه‌چیز، از خانواده گرفته تا پول، از دین تا حکومت. آدم مرد یا زن به دنیا می‌آید؛ می‌خواهم بگویم آدم متولد می‌شود تا در هنگام بلوغ زن یا مرد شود. انسان با حقوق طبیعی به دنیا می‌آید، نه برای شوهر بودن، نه برای غنی یا فقیر بودن، همچنان که آدم به دنیا نمی‌آید برای کاتولیک یا پروتستان، پرتغالی، یا انگلیسی بودن. همهٔ این چیزها به یمن تصنعات اجتماعی وجود دارند. حالا چرا این تصنعات اجتماعی منفی هستند؟ چون تصنعی هستند، چون طبیعی نیستند. حکومت به همان اندازه منفی است که پول؛ ساختار خانوادگی همان‌قدر منفی است که دین، اگر چیزهای دیگری بجز این‌ها وجود داشته باشند آنها هم منفی خواهند بود، چون آنها هم تصنعی خواهند بود، چون آنها هم پوششی بر واقعیت‌های اجتماعی خواهند بود. بنابراین هر سیستمی که آنارشیسم خالص نبوده و پیشفرض آن لغو تمامی تصنعات نباشد، خود تصنعی است. به کار بردن تمام اراده، کوشش، هوش و ذکاوتمان برای خلق و سعی در خلق این یا آن تصنع کردن، غیرقابل قبول است و اگر اغراق نباشد جنایت است.
چون به وجود آوردن طغیان اجتماعی با هدف مشخص، خودش برای نگهداری اوضاع مثل گذشته است.
اگر معتقدیم که تصنعات اجتماعی نادرند چون طبیعت وجودی انسان را سرکوب و پایمال می‌کنند، به چه منظور باید تلاش کنیم تا تصنعات دیگر را جانشین آنها کنیم، آن هم زمانی که می‌توانیم تلاش‌مان را در نابودی همهٔ آنها به کار بگیریم؟ این مسئله البته که می‌تواند ثمربخش باشد. اما حالا تصور کنیم که نباشد؛ تصور کنیم به ما ایراد بگیرند که همهٔ این‌ها بسیار زیبا هستند، اما سیستم آنارشیستی در عمل غیرقابل اجراست. بیاید این بُعد قضیه را بررسی کنیم.
چرا سیستم آنارشیستی قابل اجرا نیست؟ ما ترقی خواهان از این اصلی مایه می‌گیریم که سیستم کنونی نه تنها نادرست است، بلکه برای اینکه عدالت حاکم شود، بهتر است که یک سیستم عادلتر را جانشین آن سازیم. اگر این‌گونه فکر نمی‌کنیم، ترقی‌خواه نیستیم بلکه بورژواییم.
خب، این مقولهٔ عدالت از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ از تمام آنچه طبیعی و حقیقی است، که در تعرض با تصنعات و فریب‌های قراردادهای اجتماعی است. حالا هر چیز طبیعی باید کاملاً طبیعی باشد، نه نصف یا یک‌چهارم یا یک‌هشتمِ طبیعی، خیلی خُب! بنابراین این یکی از دو راه‌حل است: یا طبیعت از لحاظ اجتماعی قابل اجراست یا نیست؛ به بیان دیگر، یا اجتماع می‌تواند طبیعی باشد، یا به‌طور بنیادی تصنعی است.
اگر اجتماع می‌تواند طبیعی باشد، بنابراین می‌تواند یک جامعهٔ آنارشیستی یا آزاد وجود داشته باشد، و باید وجود داشته باشد، چون جامعه‌ای کاملاً طبیعی است. اگر جامعه نمی‌تواند طبیعی باشد، اگر (به دلایلی که اینجا مطرح نیست) جبراً باید تصنعی باشد، پس بین بد و بدتر، بد را انتخاب می‌کنیم و در این تصنع اجتناب‌ناپذیر، آن را تا حد ممکن طبیعی می‌سازیم، و به همین دلیل، در حدّ ممکن عادلانه. کدام تصنع طبیعی‌تر است؟ هیچ‌کدام به عنوان تصنع به خودی خود طبیعی نیستند.
طبیعی‌ترین آنها، در این مورد، همان خواهد بود که طبیعی‌تر به نظر خواهد رسید، که آن را طبیعی‌تر احساس خواهیم کرد.
کدام‌یک طبیعی‌تر به نظر خواهد رسید، یا آن را طبیعی‌تر احساس خواهیم کرد؟ همان که بیشتر به آن عادت کرده‌ایم. (میفهمید؟ طبیعت به فطرت وابسته است، و تمام آن چیزهایی که فطری نیستند ولی فطری به نظر می‌رسند عادت هستند. سیگار کشیدن طبیعی نیست، یک نیاز فطری نیست؛ اما اگر به آن عادت کنیم، طبیعی به نظرمان می‌رسد و آن را مثل یک نیاز فطری احساس می‌کنیم.)
خب، کدام تصنع اجتماعی یکی از عادات ما را تشکیل می‌دهد؟ سیستم کنونی یا سیستم بورژوازی. پس در یک نتیجه‌گیری منطقی به آنجا می‌رسیم که یا جامعهٔ طبیعی را ممکن می‌دانیم و مدافع آنارشیسم خواهیم بود، یا غیرممکن می‌دانیم و از حکومت بورژوازی دفاع خواهیم کرد. فرضیهٔ حدّ وسط وجود ندارد. می‌فهمید؟
- بله آقا؛ طرز فکر قانع کننده‌ای‌ست.
- برعکس، قانع کننده نیست... هنوز یک ایراد دیگر از همان قبیل وجود دارد که باید به آن جواب داد... می‌توان قبول کرد که سیستم آنارشیستی قابل اجراست، اما باید شک داشت که بتوان آن را بی‌درنگ به اجرا گذاشت، یعنی بتوان از جامعهٔ بورژوازی به جامعهٔ آزاد گذر کرد، بدون اینکه یک یا چند حکومت یا رژیم بینابین وجود داشته باشند. کسی که این استدلال مخالف را می‌کند، قابل اجرا بودن جامعهٔ آنارشیستی را به فال نیک می‌گیرد، اما به یاد می‌آورد که باید یک حکومتِ دوره‌گذار در میان جامعهٔ بورژوازی و آنارشیستی باشد.
خیلی خُب، تصور کنیم که این‌گونه باشد. اما حکومت بینابینی کدام است؟ هدف ما جامعهٔ آنارشیستی یا آزاد است؛ بنابراین آن جامعه بینابین فقط می‌تواند حکومتی باشد که بشریت را برای جامعه‌ای آزاد آماده کند. آن آمادگی یا مادی است یا ذهنی؛ یعنی یا یک رشته اقدامات مادی یا اجتماعی هستند که بشریت را به جامعهٔ آزاد عادت می‌دهند، یا به سادگی، تبلیغی که رشد می‌کند و رفته‌رفته تحت تأثیر قرار می‌دهد و از لحاظ دهنی مردم را برای آرزو داشتن یا قبول کردن جامعهٔ آزاد آماده می‌کند.
فرضیه اول، یعنی عادت دادن مادی و تدریجی بشریت به جامعه آزاد، را بررسی کنیم. این غیر ممکن است. بیش از آنکه غیر ممکن باشد، غیر قابل قبول است. هیچ‌گونه عادت ذهنی ممکن نیست مگر به چیزی که قبلا وجود داشته باشد. هیچ‌کدام از ما نمی‌تواند از لحاظ مادی خود را با جامعهٔ قرن بیست‌وسوم تطبیق دهد، هرچند بداند چگونه خواهد بود؛ چرا که هنوز جامعه قرن بیست‌وسوم عملا وجود ندارد. حالا به این جمع‌بندی می‌رسیم که، در گذار از جامعه بورژوازی به جامعه آزاد، تنها تطابقی که می‌تواند وجود داشته باشد، تکامل یا گذار است. تطابق تدریجی اذهان با ایدهٔ جامعهٔ آزاد، ذهنی است. در هر صورت در حیطه تطابق مادی هنوز یک فرضیه وجود دارد...
- بس کنید با این همه فرضیه...
- پسر، انسان روشن بین باید پیش از اینکه بگوید به مسلکی عقیده دارد، همه فرضیه‌های ممکن را بررسی و تجزیه و تحلیل کند. خب، من نهایتا فقط به سؤالی که مطرح کردید جواب می‌دهم.
- خیلی خُب!
- در حیطه تطابق مادی می‌گفتم که در هر صورت یک فرضیه دیگر وجود دارد و آن دیکتاتوری انقلابی است.
- دیکتاتوری انقلابی! چگونه؟
- همان‌طور که قبلا توضیح دادم، تطابق مادی برای چیزی که از نظر مادی هنوز وجود ندارد، نمی‌تواند وجود داشته باشد. اما اگر به یُمن شورشی ناگهانی، انقلابی اجتماعی صورت پذیرد فورا یک جامعهٔ آزاد بنا نمی‌شود (چون بشریت هنوز آمادهٔ آن نیست)، بلکه یکی از آن دیکتاتوری‌هایی که می‌خواهند یک جامعهٔ آزاد را بسازند برقرار می‌شود. اما زمینهٔ هرچند ابتدایی یک جامعه آزاد، از لحاظ مادی وجود خواهد داشت. بنابراین چیزی مادی وجود خواهد داشت که بشریت بتواند خود را با آن تطبیق دهد. آنهایی که از دیکتاتوری پرولتاریا دفاع می‌کنند، اگر قادر به تشریح و تفکر باشند، باید از این مطلب دفاع کنند. واضح است که این مطلب ایدهٔ آنها نیست؛ مال من است و آن را برای خودم به عنوان نظریه مطرح می‌کنم. و همچنان که نشان خواهم داد... جعلی است.
یک رژیم انقلابی، با وجود هدف یا ایده‌ای که آن را رهبری می‌کند، هرچه باشد، از لحاظ مادی فقط یک چیز است: رژیم انقلابی. حالا رژیم انقلابی یعنی دیکتاتوری جنگ، یا به طور واضح‌تر یعنی رژیم مستبدِ نظامی. چرا که موقعیت جنگی از طرف بخشی از آن رژیم به جامعه تحمیل می‌شود، بخشی که به روش انقلابی قدرت را در دست گرفته است. نتیجه چیست؟ نتیجه آن است که باید خود را با آن رژیم تطابق داد، چرا که از لحاظ مادی، فقط رژیمی استبدادی - نظامی است. یعنی تطابق دادن خود با یک رژیم مستبد نظامی. ایده‌ای که انقلابیون را هدایت می‌کند و هدفی که در سر دارند، همه از عرصهٔ واقعیت‌های اجتماعی ناپدید شده‌اند و جای آن را پدیدهٔ جنگ اشغال کرده است.
بنابراین آنچه از یک دیکتاتوری انقلابی نشئت می‌گیرد (به نسبت شدت عمل آن دیکتاتوری) جامعه‌ای جنگجو از نوع استبدادی آن است، یعنی استبدادی نظامی، و از طرفی دیگر جز این نمی‌تواند باشد و همیشه بر همین منوال بوده است. تاریخ را بخوبی نمی‌شناسم، اما آنچه می‌دانم با آنچه می‌گویم هماهنگی دارد؛ نمی‌تواند جز این باشد.
شورش‌های سیاسی شهر رم به کجا انجامید؟ به امپراطوری روم و استبداد نظامی آن.
نتیجهٔ انقلاب فرانسه چیست؟ ناپلئون و استبداد نظامی او. و خواهید دید که نتیجهٔ انقلاب روسیه چه خواهد شد... چیزی که تبلور جامعه آزاد را ده‌ها سال به عقب خواهد انداخت... در هر صورت، از یک ملت بی‌سواد و دین‌زده چه انتظاری می‌توان داشت؟
اما اینجا از بحث خارج شدیم... منظورم را فهمیدید؟
- کاملا فهمیدم.
- پس شما می‌فهمید چرا به این نتیجه رسیدم. نتیجه: جامعهٔ آنارشیستی، جامعهٔ آزاد؛ وسیله: تحول، بدون گذار از جامعه بورژوازی به جامعه آزاد. این تحول با تبلیغات شدید و پرنفوذ، آنچنان که اذهان را برای تضعیف همهٔ مقاومت‌ها آماده کند، تهیه و ممکن خواهد شد. روشن است که منظورم از تبلیغات تنها گفته‌ها و نوشته‌ها نیست؛ منظورم همهٔ کارهای مستقیم و غیر مستقیمی است که می‌تواند زمینه را برای جامعه‌ای آزاد، آماده و مقاومت‌ها را در بدو ظهور تضعیف کند. با این روش، تقریبا بدون مقاومت مخالف برای مبارزه، انقلاب اجتماعی سریع و آسان خواهد بود و هیچ‌گونه دیکتاتوری انقلابی به وجود نخواهد آورد، چون نمی‌داند علیه چه کسی آن را اعمال کند. اگر نمی‌تواند این طور که می‌گویم باشد، پس آنارشیسم غیر قابل اجرا خواهد بود؛ و اگر آنارشیسم غیر قابل اجراست همچنان که نشان دادم، فقط جامعهٔ بورژوازی درست و قابل دفاع خواهد بود.
این است دلیل آنارشیست شدن من، و اینکه چگونه و چرا مکتب‌های دیگر را که دروغین و ضدّ طبیعت بودند، رد کردم.
خوب بگذریم... بیایید داستان زندگی مرا ادامه بدهیم.
[دوستم چوب‌کبریتی برداشت و سیگار برگش را به آرامی روشن کرد. حواسش را متمرکز کرد و کمی بعد ادامه داد:]
- خیلی از بچه‌های دیگر بودند که عقیده مرا داشتند. اکثر آنها، به غیر از دو نفر، کارگر بودند، یقینا همهٔ ما فقیر بودیم و تا آنجا که به خاطر دارم، هیچ‌کداممان احمق نبودیم. تمایل قابل توجهی به فراگیری و شناخت مسائل داشتیم و همزمان، آرزوی فراوان برای تبلیغ و نشر عقاید خودمان برای خود و دیگران و خلاصه برای تمام بشریت؛ جامعهٔ نوینی را طلب می‌کردیم آزاد از تمامی افکار باطل که به گونه‌ای ساختگی بین انسان‌ها تفاوت قائل‌اند و فقر، رنج و زیردستی را به آنها تحمیل می‌کنند، شرایطی که طبیعت به آنها تحمیل نکرده است.
آنچه می‌خواندم عقاید مرا تأیید می‌کرد. تقریبا تمام کتاب‌های ارزان‌قیمت آنارشیستی را خواندم (طبیعتا کتاب‌هایی که در آن زمان پیدا می‌شد و تعدادشان کم نبود). در کنفرانس‌ها و سخنرانی‌های مبلّغانِ وقت شرکت می‌کردم. هر بحث و هر کتاب مرا بیشتر از درستی و صحت افکارم مطمئن می‌کرد. تکرار می‌کنم، دوست عزیز؛ که حالا هم به آنچه در آن زمان می‌اندیشیدم معتقدم؛ تنها تفاوتی که وجود دارد آن است که آن زمان فقط به آن عقیده داشتم ولی امروز؛ هم عقیده دارم هم به آن عمل می‌کنم.
- خب، تا اینجا درست. شما کار خوبی کرده‌اید که به این روش آنارشیست شده‌اید و برایم کاملا روشن است که شما آنارشیست بوده‌اید. به دلایل دیگر احتیاج ندارم. آنچه می‌خواهم بدانم این است که چگونه بانکدار از آب درآمدید، و آن هم کم و بیش بدون تناقض... فکر می‌کنم...
- نه، فکر نکنید... می‌دانم یعنی چه... افکار شما بر مبنای مسائلی است که قبلا از من شنیده‌اید و فکر می‌کنید که من آنارشیسم را غیر قابل اجرا می‌دانم و به همین خاطر، همان‌طور که اشاره کردم، تنها جامعهٔ بورژوازی را قابل دفاع و درست تلقی می‌کنم، درست است؟
- بله، کم‌وبیش همین فکر را کردم...
- چطور می‌تواند این‌طور باشد وقتی از اولِ صحبتم به شما گفتم و تکرار کردم که آنارشیست هستم، و نه‌تنها بوده‌ام بلکه هنوز هم هستم؟ اگر من، به دلایلی که شما فکر می‌کنید، بانکدار و تاجر می‌شدم، بورژوا بودم نه آنارشیست.
- بله، حق با شماست... اما چگونه...؟ یالّا، ادامه بدهید...
- همان‌طور که به شما گفتم، من کم‌وبیش روشن‌بین و مرد عمل بودم (همیشه بوده‌ام). کیفیت‌هایم طبیعی بوده‌اند، در گهواره‌ام نگذاشته‌اند (اگر گهواره‌ای داشته‌ام)؛ در واقع من بوده‌ام که آنها را با خود آورده‌ام. بنابراین، چون آنارشیست بودم، برایم غیر قابل تحمل بود که منفعلانه با این مسائل برخورد کنم و فقط به شنیدن سخنرانی‌ها و بحث دربارهٔ آنها بسنده کنم. نه، لازم بود، برای ستمدیدگان و قربانیان قراردادهای اجتماعی، کار و مبارزه می‌کردم. تصمیم گرفتم تا آنجا که توان دارم در این باره احساس مسؤلیت کنم. فکر کردم که چگونه می‌توانم برای دست‌یابی به آنارشیسم مفید باشم. برنامه عمل خود را طراحی کردم.
یک آنارشیست چه می‌خواهد؟ آزادی، آزادی برای خود و دیگران، برای کلّ بشریت. می‌خواهد از تأثیرات یا فشارهای تصنعات اجتماعی رها باشد؛ می‌خواهد مثل زمانی که به دنیا آمده آزاد باشد؛ که آزادی‌ای کاملا طبیعی است، و آن آزادی را برای خود و دیگران می‌خواهد. اما در طبیعت هم همه با هم یکسان نیستند. بعضی بلندقد متولد میشوند، بعضی کوتاه‌قد، بعضی قوی، بعضی ضعیف، بعضی باهوش، بعضی کم هوش... اما همه می‌توانند از آن به بعد برابر باشند. فقط تصنعات اجتماعی مانع آن می‌شوند. همان تصنعات اجتماعی‌ای که باید نابود می‌شدند.
لازم بود آنها را نابود کنم. با این حال یک چیز را از یاد نبردم و آن اینکه لازم بود آنها را نابود کنم ولی به نفع آزادی، با نیت ساختن جامعه‌ای آزاد. چون همان‌قدر که نابودی تصنعات اجتماعی می‌تواند راهی برای رسیدن به آزادی یا زمینه‌ای برای آن باشد، همان‌قدر هم می‌تواند تصنعات مختلف اجتماعی دیگر را به وجود بیاورد که به همان اندازه منفی هستند، چون به همان اندازه تصنعی‌اند. اینجا مناسب بود که با احتیاط عمل بشود. باید رشته‌ای اقدامات خشن و غیرخشن انجام می‌دادیم (چون علیه بی‌عدالتیِ اجتماعی، هر عملی جایز بود) که با آنها بتوان به نابودی تصنعات اجتماعی کمک کرد، بدون اینکه همزمان مانع تجلی آزادی آینده شویم؛ و از همان زمان در حدّ امکان، قسمتی از آزادی آینده را پی‌ریزی کنیم.
روشن است که این آزادی عمل، که باید مراقب باشد آزادی آینده منع نشود، خود آزادی آینده است، و امروز دیگر آزادی ستمدیدگان از شرّ تصنعات اجتماعی است. روشن است که نباید به منع آزادی قدرتمندان و متمولان و تمام آنهایی که معرف تصنعات اجتماعی هستند و از آن بهره می‌گیرند، توجه کرد. آزادی آنها آزادی سلطه گری است و این خود برخلاف آزادی است. برعکس، دقیقا همان چیزی است که باید بیش از هر چیز دیگر مانع آن می‌شدیم و با آن مبارزه می‌کردیم. فکر می‌کنم این مسئله روشن باشد...
- روشن است، ادامه بدهید...
- آنارشیسم برای کسی که مشتاق آزادی است؟ برای کلّ بشریت! روش اعطای آزادی به کلّ بشریت کدام است؟ نابودی کامل تصنعات اجتماعی! چگونه می‌توان همه تصنعات اجتماعی را از بین برد؟ راه حل را قبلا به شما گفتم، وقتی که در جواب سؤال شما دربارهٔ دیگر سیستم‌های پیشرفتهٔ اجتماعی صحبت کردم و توضیح دادم چگونه و چرا آنارشیست بودم... نتیجه‌گیری من یادتان می‌آید؟
- یادم می‌آید...
- ... انقلاب غیر منتظرهٔ اجتماعی، قاطع و ویرانگر، اجتماع را از رژیم بورژوازی به جامعه آزاد سوق می‌دهد. انقلابی اجتماعی که با فعالیت زیاد و پیگیر مهیا می‌شود، با فعالیت‌های مستقیم و غیر مستقیم، که بتواند اذهان را برای اجتماعی آزاد آماده کند و تمام مقاومت‌های بورژوازی را تضعیف کند و تا سرحدّ احتضار آن به جلو برود. از تکرار دلایلی که به ناگزیر در درون آنارشیسم به این فرآیند پایان می‌دهند، خودداری می‌کنم؛ چون قبلا گفتم و شما هم آن را درک کردید.
- بله!
- این انقلاب باید جهانی باشد، همزمان در همه جا، یا در نقاط مهم جهان، یا اگر این جور نباشد، باید فورا از مکانی به مکان دیگر رفت، اما در همه حال، صاعقه‌وار و کامل، در همه جا، و در هر کشور
خیلی‌خُب، بنده چه کار می‌توانستم بکنم؟ به تنهایی نمی‌توانستم انقلاب جهانی راه بیندازم، و نه حتى انقلابی کامل و منحصر به کشوری که در آن ساکن بودم را سر و سامان بدهم. فقط می‌توانستم با تمام نیرو برای آماده کردن این انقلاب تلاش کنم. و قبلا هم توضیح دادم که چگونه است: مبارزه با تمام امکانات علیه تصنعات اجتماعی؛ و در حین مبارزه برای جلوگیری از منع تبلیغات جامعهٔ آزاد، آزادی آینده، یا آزادی ستمدیدگان؛ و در حد امکان خلق کردن بخشی از آزادی برای آینده.
[دوستم یکی به سیگار زد، مکث کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد:]
- این جوری بود دوست من، در آن موقع مغزم را به کار انداختم. فکر کردم که کار کردن برای آینده چه چیز خوبی است به خاطر اینکه دیگران به آزادی برسند. پس من چه؟ آیا هیچ کاره‌ام؟ اگر مسیحی بودم، با خوشحالی برای آیندهٔ دیگران کار می‌کردم، چون پاداش آن را در آخرت می‌یافتم، اما در آن صورت (اگر مسیحی بودم) دیگر آنارشیست نبودم چون در آن صورت در زندگی کوتاه ما نابرابری‌های اجتماعی اهمیت نداشتند: فقط سیه‌روزی ما بود و جبران آن، که به زندگی ابدی موکول می‌شد. اما من مسیحی نبودم، همچنان که امروز هم نیستم، و از خودم می‌پرسیدم: برای چه کسی فداکاری می‌کنم؟ و چرا هنوز ازخودگذشتگی می‌کنم؟
گاهی وقت ها، ناامیدی و بی‌اعتمادی وجودم را فرا می‌گرفت؛ و شما می‌فهمید که قابل توجیه بود... ماتریالیست هستم و فکر می‌کردم زندگی دیگری جز این ندارم؛ چرا باید خودم را با پرداختن به تبلیغات و نابرابری‌های اجتماعی و مسائل دیگر زجر بدهم، آن هم وقتی که اگر نگران آن نباشم می‌توانم خیلی بیشتر تفریح کنم و لذت ببرم. کسی که جز زندگی چیز دیگری ندارد، کسی که به زندگی ابدی ایمان ندارد، کسی که جز قوانین طبیعی، قوانین دیگری را نمی‌پذیرد، کسی که مخالف حکومت است چون آن را طبیعی نمی‌داند، مخالف ازدواج، پول و تمام تصنعات اجتماعی است چون طبیعی نیستند، با کدام منطق عجیب و غریب باید از نوع‌دوستی و ازخودگذشتگی برای دیگران یا بشریت دفاع کند، در حالی که دفاع از دیگران و از خودگذشتگی نیز خود طبیعی نیستند؟ بله، همان منطقی که به من نشان می‌دهد که انسان متولد نمی‌شود تا بعدا ازدواج کند،
پرتغالی باشد، یا فقیر و ثروتمند، به من نیز می‌گوید که انسان متولد نمی‌شود که احساس همدردی کند، بلکه به دنیا می‌آید تا خود باشد؛ بنابراین مخالف همدردی و نوع‌دوستی است، پس منحصرا خودخواه است.
این مسئله را در ذهنم تحلیل کردم. فکرش را بکنید، به خودم می‌گفتم: ما وابسته به نوع انسان متولد می‌شویم و وظیفهٔ ماست که با تمام انسان‌ها همدردی کنیم. اما آیا احساس وظیفه طبیعی بود؟ این احساس وظیفه از کجا می‌آمد؟ اگر این ایده مجبورم می‌کرد که رفاه زندگی‌ام، آسایشم، فطرت محافظه‌کاری و فطرت‌های دیگرم را فدا کنم، فرق عملکرد این ایده با عملکرد هر مصنوع اجتماعی دیگر چه بود، وقتی که در ما دقیقا تأثیر یکسانی را تولید می‌کند؟
این احساس وظیفه، یعنی احساس همدردی انسانی، را وقتی می‌توانستم طبیعی تلقّی کنم که پاداش خودخواهانه‌ای را با خود به ارمغان بیاورد، چرا که در آن شرایط، علی‌رغم اینکه در ابتدا مخالف خودخواهی طبیعی است، ولی در هر صورت سودی در پی دارد؛ پس این وظیفه با خودخواهی طبیعی متعارض نیست. حتی فداکردن لذتی طبیعی نیست؛ بلکه فداکردن لذتی برای لذتی دیگر در طبیعت است: به این معنی که در از بین رفتن دو چیز طبیعی که نمی‌توان همزمان از آنها برخوردار بود، یکی را انتخاب کرد. اما وقف کردن زندگی‌ام برای خوشبختیِ آیندهٔ بشر و جامعه‌ای آزاد را کدام پاداش خودخواهانه یا طبیعی می‌توانست جبران کند؟ فقط شناخت از وظیفهٔ انجام شده، و تلاش برای نتیجه‌ای ثمربخش، پاداش خودخواهانه نیست؛ هیچ کدام از این چیزها به خودی خود بیشتر از یک لذت نیست، اما اگر هم باشد، لذتی خواهد بود که از تصنع اجتماعی به وجود آمده است، همان‌طور که لذت می‌تواند بر اثر ثروتی بی‌حدّوحصر یا متولد شدن در موقعیت اجتماعی خوبی پدید آمده باشد.
اعتراف می‌کنم، دوست عزیز، که ناامیدی و بی‌اعتمادی وجودم را فرا گرفت... خود را ناقض صداقت و خیانتکار به مکتب خودم احساس می‌کردم، اما بعد از مدت کوتاهی آن دغدغه‌ها را پشت سر گذاشتم، ایدهٔ عدالت‌خواهی اینجا بود، در درون من، و آن را طبیعی حس می‌کردم. احساس می‌کردم که وظیفه‌ای بزرگتر برای سرنوشتم وجود دارد و به راه خودم ادامه دادم.
- به نظر من این تصمیم استدلال مناسبی بر روشن‌بینی شما نیست... شما مشکل را حل نکردید... و در فشار احساسات مطلق به راه خود ادامه داده‌اید...
- بدون شک، اما آنچه اکنون برایتان تعریف می‌کنم داستان چگونگی آنارشیست شدن من است، و اینکه چگونه به آن ادامه داده و می‌دهم. با صداقت تمام، مشکلات و دودلی‌هایم را و اینکه چگونه بر آنها پیروز شدم برای شما بازگو می‌کنم. قبول دارم که در آن زمان در جدال منطق و احساس بر مشکلات پیروز شدم، ولی نه بر مشکلات بین منطق و استدلال. اما وقتی که مکتب آنارشیسم را کاملا درک کردم، این مشکل که تا آن زمان هیچ‌گونه جواب منطقی‌ای نداشت، راه‌حلّ مناسبی برای خود پیدا کرد.
- کاملا غیر عادی‌ست.
- بله... اما حالا اجازه بدهید داستان را ادامه بدهم. این مشکلات را پیدا کرده و همان‌طور که به شما عرض کردم، خوب یا بد پشت سر گذاشتم. بعد در ضمنِ تحلیل‌هایم، مشکل دیگری در برابرم سبز شد که حسابی تکانم داد.
فرض کنیم که من بدون پاداشی واقعا شخصی حاضر بودم خود را فدا کنم، یعنی بدون هیچ پاداش حقیقتا طبیعی. و فرض کنیم که جامعهٔ آینده هیچ یک از آمال و آرزوهایم را برآورده نکند و جامعهٔ آزاد به وجود نیاید؛ در آن صورت چرا باید خود را فدا می‌کردم؟
از خودگذشتگی به خاطر یک ایده بدون پاداشی شخصی بدون مزد و منفعتی فقط به خاطر کاری که برای یک عقیده انجام می‌شود. همه اینها به کنار؛ اما ازخودگذشتگی بدون اینکه یقین داشته باشم که آنچه برایش کار می‌کنم روزی وجود خواهد داشت، آن هم بدون اینکه برای آن عقیده هم نفعی داشته باشد، دیگر اغراق و مبالغه‌آمیز به نظر می‌رسد... از حالا به شما می‌گویم که این مسئله را هم با همان شیوهٔ احساسی‌ای حل کردم که مسئله دیگر را حل کرده بودم، اما بدانید که در موقعیت قبلی آن را به کمک منطق و به طور خودکار، زمانی حل کردم که کاملا به آنارشیست بودن خودم مطمئن بودم...
بعدا خواهید فهمید... در زمان وقوع این داستان، با دو جملهٔ بی‌مفهوم خود را از تله نجات دادم: من وظیفه‌ام را نسبت به آینده انجام می‌دهم تا آینده هم وظیفه‌اش را نسبت به من انجام دهد. چنین جمله‌ای یا چیزی نظیر آن...
این جمع‌بندی را -و شاید این جمع بندی‌ها- را به رفقایم ارائه کردم و همهٔ آنها با من موافق بودند؛ همه موافق بودند که برای پی‌ریختن جامعه‌ای آزاد، باید به هر دری زد و پیش رفت. گفتنی است که یک یا دو نفر از باهوش‌ترین رفقایم در مورد تحلیل من مردّد بودند، نه به خاطر اینکه با آن موافق نبودند، بلکه به دلیل اینکه هیچ‌گاه مسائل و پیچیدگی‌هایشان را این چنین روشن ندیده بودند... ولی در آخر، همه موافق من شدند... همه باید برای انقلاب بزرگ اجتماعی، برای جامعهٔ آزاد فعالیت می‌کردیم، بی‌اعتنا به اینکه آینده ما را توجیه کند یا نکند. بین افراد مطمئن، گروهی تشکیل دادیم و تبلیغات شدیدی را شروع کردیم (البته روشن است که در حد امکانات خودمان) مدتی طولانی، با تمام مشکلات، بینظمی‌ها و گاهی تحقیق‌هایی، برای دستیابی به آنارشیسم کار کردیم
[بانکدار به اینجا که رسید. مکت طولانی‌تری کرد، سیگار را که خاموش شده بود دیگر روشن نکرد، و ناگهان با حال و هوای کسی که به نقطه‌ای مهم رسیده باشد، لبخند ملایمی زد، صدایش را صاف کرد، لغات را واضح‌تر ادا کرد و به من زل زد و ادامه داد:]
- در آن زمان مسئلهٔ جدیدی پیش آمد. بعد از چند ماه تبلیغات، متوجه پیچیدگی جدیدی شدم که حقیقتا از همه جدی‌تر بود...
یادتان می‌آید، درست است؟ آنچه را که با تحلیلی دقیق و جدی دربارهٔ اسلوب اقدامات آنارشیست‌ها می‌گفتم، شیوه‌ای یا شیوه‌هایی، هرچه که به نابود کردن تصنعات اجتماعی کمک کند، بدون اینکه همزمان مانع به وجود آوردن آزادی آینده شود، یعنی بدون اینکه مانع اندک آزادی کسانی شویم که اینک از تصنعات اجتماعی ستم می‌بینند. روشی که در حیطه امکانات، بخشی از آزادی آینده را خلق کند...
خُب، بعد از اینکه مصداق‌ها مشخص شد، هیچ‌گاه آنها را افراموش نکردم... در زمان فعالیت‌های تبلیغاتی‌مان، مطلبی را کشف کردم. در گروه تبلیغات (تعدادمان زیاد نبود)، تقریبا چهل نفر بودیم، و تقریبا -از اشتباهات که بگذریم- چنین اتفاقی می‌افتاد. اقتدارگرایی پا میگرفت.
- اقتدارگرایی؟ چطور؟
- به این ترتیب که گروهی به گروه دیگر دستور می‌دادند و ما را به جایی که می‌خواستند هدایت می‌کردند؛ گروهی خواسته‌های خود را به گروه دیگر تحمیل می‌کردند و به انجام آنچه می‌خواستند مجبورمان می‌ساختند؛ بعضی‌ها با عوام فریبی و چاپلوسی دیگران را به جایی که می‌خواستند می‌کشیدند. نمی‌گوییم که این کار را در شرایط وخیم انجام می‌دادند. -هر چند اصلا شرایط وخیم نداشتیم- اما این کارها هر روز و همیشه انجام می‌شد و نه‌تنها در ارتباط با مسائل تبلیغاتی، بلکه خارج از آن -در فعالیتهای روزانه- نیز صورت می‌گرفت، بعضی‌ها بدون داشتن لیاقت و کفایت رئیس می‌شدند، بعضی مرئوس. بعضی‌ها مستبدانه رئیس بودند، با زرنگی، و آن را در رفتار روزمره‌شان هم می‌شد مشاهده کرد. به عنوان مثال، دو بچه در خیابان با هم راه می‌رفتند؛ به ته خیابان که می‌رسیدند، یکی باید به راست می‌رفت و دیگری به چپ، و به نفع هر دو بود که هر کس راه خودش را برود. اما کسی که به چپ می‌رفت به دیگری می‌گفت با من بیا و دیگری جواب می‌داد -و حق هم داشت- نه رفیق، نمی‌توانم، باید به دلایل مختلف از اینجا بروم... اما در آخر، بر خلاف میل باطنی و آسایش شخصی خود، با دیگری به سمت چپ می‌رفت... و این حرکت گاهی اوقات با قانع کردن دیگری، گاهی با اصرار و پافشاری و گاهی به دلایل دیگر بود... یعنی هرگز به دلایل منطقی صورت نمی‌گرفت؛ در آن تحمیل و دون‌پایگی همیشه چیزی بدیهی بود، نظیر چیزی فطری... و مثل همین موقعیت ساده، در همه مواقع دیگر -چه مهم و چه غیرمهم- این مسئله تکرار می‌شد. می‌توانید اوضاع را خوب درک کنید؟
- درک می‌کنم. اما چیز عجیب و غریبی در این مسئله می‌بینید؟ این طبیعی‌ترین چیزی است که می‌تواند وجود داشته باشد.
- شاید، حالا به آن هم می‌رسیم. آن چیزی که می‌خواهم به آن توجه کنید این است که این دقیقا متناقض با دکترین آنارشیسم است. ملاحظه بفرمایید که فقط در گروهی کوچک اتفاق می‌افتد، در گروهی بی‌تأثیر و بی‌اهمیت، در گروهی که حلّ هیچ مشکل اساسی و وخیم یا تصمیم‌گیری دربارهٔ موضوعی ثقیل به آنها سپرده نشده بود. و فکرش را بکنید که این مسئله در گروهی اتفاق می‌افتاد که دور هم جمع شده بودند تا به نفع آنارشیسم کار کنند، یعنی برای مبارزه تا حدّ ممکن علیه تصنعات اجتماعی و بنای آزاد آینده. به این دو بُعد قضیه خوب توجه کردید؟
- بله، توجه کردم.
- و حالا خوب تأمل کنید... یک گروه کوچک از افراد صادق (تضمین می‌کنم که صادق بودند)، که مخصوصا برای فعالیت در راه آزادی دور هم جمع شده بودند، بعد از چند ماه فقط به یک چیز مثبت و ملموس دست یافته بودند و آن به وجود آمدن استبداد در درون خود این گروه بود، و فکرش را بکنید آن هم چه نوع استبدادی... این استبداد استبدادی نبود که حاصل تصنعات اجتماعی باشد؛ هرچند که محکوم بود، برای بعضی‌ها قابل درک بود، اما برای ما که علیه آن مبارزه می‌کردیم و نهایتا در جامعه‌ای زندگی می‌کردیم که بر مبنای این تصنعات بنا شده بود، و اگر تماما نمی‌توانستیم از عواقب آن مصون باشیم، گناه متوجه ما نمی‌شد، مسئله این‌طور نبود.
کسانی که به دیگران تحکّم می‌کردند یا آنهایی که دیگران را به جایی که میلشان بود می‌کشاندند، به زورِ پول یا موقعیت اجتماعی یا به ضرب مقام و منزلت قلابی‌ای که به خود داده بودند، این کار را نمی‌کردند، بلکه آن را به کمک چیزی خارج از تصنعات اجتماعی انجام می‌دادند. می‌خواهم بگویم که این استبداد رابطهٔ نسبی با تصنعات اجتماعی داشت؛ استبدادی نوین بود. استبدادی که بر افرادی سایه انداخته بود که قبلا ستم‌کشیدهٔ تصنعات اجتماعی بودند. به علاوه، استبدادی بود بر افرادی که جز فروپاشی استبداد و احیای آزادی قصد و غرض دیگری نداشتند.
حالا به گروه خیلی بزرگتری بیندیشید، آن هم به مراتب تاثیر گذارتر، که مسئولیت مسائل مهم و تصمیمات اساسی را بر عهده دارد. فرض کنید که این گروه -مثل گروه ما- برای تشکیل جامعه‌ای آزاد فعالیت کند. حالا شما بگویید که از میان آن همه استبداد انباشته، آیا می‌توان اثری از جامعهٔ آینده پیدا کرد که به جامعهٔ آزاد یا به بشریتی درخورِ خویش شبیه باشد؟
- بله، خیلی عجیب است...
- عجیب است. نه؟ و بدانید که مسائل جانبی دیگری وجود دارند که خیلی عجیب‌تر هستند... به عنوان مثال، استبداد همیاری...
- استبداد چی؟
- استبداد همیاری! بین ما کسانی بودند که به جای تحکّم و تحمیل خود بر دیگران، هرچه می‌توانستند به دیگران کمک می‌کردند. خلاف این به نظر می‌رسد، این‌طور نیست؟ اما فرقی نمی‌کند، چون درست مثل همان استبداد نوین است و به همان ترتیب خلاف اصول آنارشیسم.
- این دیگر جالب است، بر کدام منوال؟
- کمک به دیگری، دوست من، ناتوان فرض کردن اوست؛ اما اگر ناتوان نیست و مثل ناتوان با او برخورد می‌شود، پس در مورد اول استبداد است و در مورد دوم تحقیر. در مورد اول، آزادی دیگری را محدود می‌کنیم و در مورد دوم به طور ناخودآگاه به این موضع برخورد می‌کنیم که دیگری برای آزاد بودن، حقیر و بی‌لیاقت و ناتوان است.
به مورد خودمان برگردیم... همان‌طور که می‌بینید این بُعد قضیه خیلی بااهمیت است. از کار کردن برای جامعهٔ آینده بدون هیچ‌گونه چشم‌داشت و سپاس متقابل، از خطر کردن برای جامعه‌ای که هرگز فرا نمی‌رسد، از همهٔ اینها بگذریم، اما کار کردن برای آینده‌ای آزاد، و انجام ندادن هیچ حرکت مثبتی بجز استبداد آفرینی -و آن هم نه فقط استبداد، بلکه یک استبداد نوین، استبدادی که آن را خود ما ابداع و اجرا می‌کنیم، ما ستمدیدگان، و از یکی بر دیگری اعمال می‌شود- دیگر مبالغه آمیز به نظر می‌رسید و نمی‌شد براحتی از آن گذشت...
به فکر فرو رفتم. اشتباهی در کار بود، یک انحراف؛ نیّت‌مان خیر بود، دکترین‌هایمان دقیق به نظر می‌رسید؛ پس عملکردمان اشتباه بود؟ بله، می‌بایست عملکردمان اشتباه بوده باشد. اما اشتباه از کجا بود؟ به این مسئله فکر می‌کردم و داشتم دیوانه می‌شدم. یک روز کاملا اتفاقی -همان‌طور که همیشه در این مواقع اتفاق می‌افتد- راه‌حل را پیدا کردم. آن روز بزرگترین روز تئوری‌های آنارشیستی‌ام بود؛ روزی که، به قول معروف، تکنیک و فوت‌وفنِ آنارشیسم را کشف کردم.
[یک لحظه بدون اینکه مرا ببیند به من خیره شد. بعد با همان آهنگ صدا ادامه داد:]
- این‌گونه فکر می‌کردم... اینجا باز استبداد نوینی داریم، استبدادی که از تصنعات اجتماعی نشئت نمی‌گیرد. پس از کجا می‌آید؟ از خصوصیات طبیعی برمی‌خیزد؟ اگر این طور است پس دیگر خداحافظ جامعهٔ آزاد! اگر جامعه‌ای که در آن فقط کیفیت‌های طبیعی انسان‌ها عمل می‌کنند (کیفیت‌هایی که با آن متولد می‌شوند و فقط به طبیعت وابسته‌اند و نمی‌توانیم قدرتی بر آنها وارد کنیم)، اگر چنین جامعه‌ای شامل انبوهی از استبدادهاست، پس آنگاه چه کسی برای این جامعه خود را بزحمت می‌اندازد؟ اگر بنا باشد در سایه استبداد زندگی کنیم، چه بهتر که همان استبداد قبلی باقی بماند، چون حداقل به آن عادت داریم و در مقایسه با استبداد جدید، کمتر از آن رنج می‌بریم، (استبدادی که تمام خصوصیات وحشتناک مستبدانه‌ای را که مستقیما از طبیعت سرچشمه می‌گیرند داراست)، قیام بر ضدّ آن ناممکن است همچنان که قیام علیه مرگ یا کوتوله به دنیا آمدن، زمانی که کسی ترجیح می‌دهد قدبلند به دنیا بیاید، وجود ندارد. قبلا به شما ثابت کردم که اگر به هر دلیل جامعه آنارشیستی غیر قابل اجراست و دیگر جامعهٔ بورژوازی است که الزاما باید وجود داشته باشد.
آیا استبدادی که با این اوصاف بین ما به وجود می‌آمد، واقعا از کیفیت‌های طبیعی سرچشمه می‌گرفت؟ و اصلا خود کیفیت‌های طبیعی چه هستند؟ درجهٔ هوشمندی، تصور، اراده و غیره، که با آنها متولد می‌شویم. از لحاظ ذهنی این مسئله روشن است، چون کیفیت‌های طبیعیِ جسمانی اتفاقی نیستند.
حالا یک نفر، بدون داشتن دلایلی که از تصنعات اجتماعی نشئت گرفته باشد، بر دیگری تحکم می‌کند چرا که در یکی از کیفیت‌های طبیعی برتر است. بر او مسلط است چون می‌خواهد از کیفیت‌های طبیعی‌اش استفاده کند. اما نباید یک چیز را نادیده نگرفت و آن این است که آیا استفاده از کیفیت‌های طبیعی قانونی است، یعنی طبیعی خواهد بود؟
خُب، استفاده طبیعی از کیفیت‌هایمان کدام است؟ خدمت‌گزاری به هدف‌های طبیعی شخصیت ماست. اما آیا تسلط داشتن نیز یکی از هدف‌های طبیعی شخصیت ماست؟ می‌تواند باشد؛ در یک مورد می‌تواند باشد و آن هنگامی است که آن کس برای ما در جایگاه دشمن قرار می‌گیرد. برای یک آنارشیست واضح است که کسی در مقام دشمن قرار دارد که نمایندهٔ تصنعات اجتماعی و استبداد آن باشد؛ هیچ کسِ دیگر دشمن نیست، چون بقیهٔ انسان‌ها مثل او هستند و رفقای طبیعی او به حساب می‌آیند.
حالا خوب ملاحظه می‌فرمایید، استبدادی که در بین ما به وجود می‌آمد از این نوع نبود؛ استبدادی که در خودمان می‌ساختیم بر انسان‌هایی مثل ما اعمال می‌شد، بر رفقا و بیشتر از همه، بر انسان‌هایی که با هم رفیق دو قبضه بودیم، چون در اهدافِ هم مشترک بودیم. خلاصه اینکه استبداد ما، اگر از تصنعات اجتماعی سرچشمه گرفته بود، به همان نسبت هم از کیفیت‌های طبیعی بیگانه بود و بر عکس از کابرد غلط و از فساد کیفیت‌های طبیعی پدید می‌آمد. و آن فساد از کجا می‌آمد؟
می‌بایست یکی از این دو باشد؛ یا از این فرض که انسان طبیعتا بدسرشت است و تمامیِ کیفیت‌های طبیعی او طبیعتا فاسدند و یا از فسادی که از باقی ماندن طولانی بشریت در جوّی آکنده از تصنعات اجتماعی حاصل شده است -تصنعاتی که همه مولّد استبداد بوده‌اند و تمایل به فطری ساختن استبداد در استفادهٔ طبیعی از کیفیت‌های طبیعی را به حدّ اعلا رسانده‌اند.
خُب، از این دو فرضیه کدام یک حقیقت دارد؟ تشخیص رضایت‌بخش آن غیر ممکن بود. یعنی تشخیص صرفا منطقی یا علمی. استدلال با این مسئله هیج رابطه‌ای ندارد، چون مبنای تاریخی یا علمی دارد و به شناخت واقعیت‌ها وابسته است. علم هم به نوبه خود به ما کمک چندانی نمی‌کند، چون در تاریخ هرقدر به عقب برگردیم، باز هم انسان را می‌بینیم که در زیر سلطهٔ استبدادهای اجتماعی زندگی می‌کرده و به هر حال در حکومتی که به ما اجازهٔ اثبات این را که انسان در شرایط کاملا طبیعی چگونه زندگی می‌کند نمی‌دهد. اگر روشی مطمئن برای تشخیص آن وجود ندارد، پس باید به فرضیهٔ محتمل بازگردیم و فرضیهٔ دوم محتمل‌تر است. تصورِ خیلی طبیعی‌تر این است که ماندنِ طولانی‌مدت بشریت در تصنعات اجتماعی، که مولد استبدادها هستند، سبب می‌شوند انسان با کیفیت‌های طبیعی فاسد به دنیا بیاید، بدین منظور که ذاتا مستبد است، حتی بر کسانی که نمی‌خواهد این استبداد را بر آنها اعمال کند. به جای آنکه تصور کنیم کیفیت‌های طبیعی انسان می‌توانند فی‌نفسه فاسد باشند، و این خود یک تناقض است. به این خاطر است که یک متفکر با اطمینان مطلق به فرضیهٔ دوم متمایل است، همچنان که من در عمل نشان دادم.
بنابراین، یک چیز واضح است... در موقعیت اجتماعی کنونی، غیرممکن است که گروهی از انسان‌ها -هرچقدر هم خوش‌نیت، هرچقدر نگران مبارزه علیه تصنعات اجتماعی و تلاش برای آزادی و کار دسته جمعی باشند- خودبه‌خود در میان خود استبداد نیافرینند. باز تصنعات اجتماعی به این استبداد اضافه می‌شود، بدون آنکه در عمل استبداد را نابود کنند، استبدادی را که در تئوری به نابودی‌اش برخاسته‌اند، بدون آنکه سهوا مانع ترویج همان چیزی نشوند که مایلند آن را ترویج دهند. پس چه باید کرد؟ خیلی آسان است... کار جمعی برای هدفی مشخص، اما جداجدا.
- جداجدا؟
- بله، گفته‌های مرا دنبال نکردید؟
۔ واضح است که دنبال کردم.
- و به نظرتان منطقی نیست؟ و این جمع‌بندی نهایی را ویرانگر نمی‌دانید؟
- چرا، درست است... اما این مسئله را خوب نمی‌فهمم...
- حالا سعی می‌کنم منظورم را تفهیم کنم... گفتم که: کار جمعی برای یک هدف، اما جداجدا. کار جمعی در راه یک هدف آنارشیستی مشترک. هرکس به نوبه خود با عملش به نابودی تصنعات اجتماعی که هدف عملکرد ماست، و به بنای جامعهٔ آزاد آینده لطمه می‌زند، کمک می‌کند؛ و چون جداجدا کار می‌کنیم، به هیچ وجه نمی‌توانیم استبداد جدیدی به وجود بیاوریم، چون کسی بر دیگری تحکم نمی‌کند و نمی‌تواند آزادی دیگری را محدود کند، یا حتی او را تحت سیطره خود درآورد، به او کمک کند، یا او را به خفقان بکشاند.
کار کردن جداجدا برای یک هدف مشترک آنارشیستی دو وجه تمایز دارد: یکی وحدت تلاش و کوشش و دیگری پدید نیاوردن استبدادی جدید. متحد به پیش می‌رویم چون از هر لحاظ متحد هستیم و با روش مشترک برای هدف مشترک کار می‌کنیم؛ همچنان آنارشیست هستیم چون هرکدام از ما برای جامعهٔ آزاد فعالیت می‌کند؛ و بدین‌گونه دیگر به آرمان‌هایمان هم خیانت سهوی یا عمدی نکرده‌ایم، و دیگر خیانتکار هم نمی‌توانیم باشیم، چون با کار انفرادی از حوزه تأثیرات زیان‌آور تصنعات اجتماعی در امان می‌مانیم، تأثیراتی که نتیجه انعکاس موروثی این تصنعات بر کیفیت‌هایی هستند که طبیعت به ما داده است.
روشن است که این تاکتیک‌ها زمانی اجرا می‌شود که من آن را دوران آمادگی برای انقلاب اجتماعی می‌خوانم. زمانی که دفاعیات بورژوازی را نابود کردیم و جامعه دکترین‌های آنارشیسم را پذیرفت و فقط انقلاب اجتماعی باقی ماند، آنجاست که برای قیام نهایی نمی‌توان تک‌روی کرد. در آن زمان جامعه به طور مجاز به هدف خود می‌رسد و روند اوضاع دگرگون خواهد شد. تاکتیکی که به آن اشاره کردم فقط به عملکرد آنارشیستی در بطن جامعهٔ بورژوازی بازمی‌گردد، مثل همین حالا، مثل گروهی که به آن وابسته بودم.
بالاخره پروسهٔ حقیقی آنارشیستی فرا رسیده بود. ارزش قابل ملاحظه‌ای در دست نداشتیم که به این همه زحمت بیارزد؛ به‌علاوه، همدیگر را استثمار می‌کردیم و برای هم و برای تئوری‌هایمان مشکل‌آفرین بودیم. اما جداگانه، هرچند
دستاوردهای کمتری داشت، حداقل مخل آزادی یکدیگر نبودیم و استبداد جدیدی پدید نمی‌آوردیم؛ آنچه به دست می‌آوردیم، هرچند کم، ولی واقعا بدون زیان و عوارض جانبی بود. به علاوه، فعالیت جداگانه به ما اعتماد به نفس بیشتری می‌داد، یاد می‌گرفتیم که به دیگران تکیه نکنیم، آزادتر باشیم، و خود را برای آینده آماده کنیم تا نمونه‌ای برای آمادگی دیگران نیز باشیم.
خشنود از این کشف، فورا آن را با رفقایم در میان گذاشتم... کمتر مواردی در زندگی‌ام بود که در آن احمقانه عمل کرده باشم. تصور کنید به کشفم می‌بالیدم و امیدوار بودم که آنها با آن موافق باشند...
- روشن است که موافق نبودند...
- شورش کردند، همه علیه آن شوریدند دوست من، کم‌وبیش همه اعتراض کردند... که نه، این‌طور نیست... این‌طور نمی‌تواند باشد... اما هیچ‌کس نگفت چطور یا چگونه باید باشد. فکر کردم و فکر کردم و در قبال آن جز حرف‌های واهی و مزخرفات، چیز دیگری به دست نیاوردم، عباراتی از قبیل همان حرف‌هایی که وزیران در پاسخ به مجلس می‌زنند، آن هم زمانی که هیچ جوابی ندارند... خلاصه متوجه شدم خودم را با چه حیوانات بی‌عرضه‌ای قاطی کرده بودم؛ نقاب از چهره‌شان کنار رفت. آنها برده متولد شده بودند، می‌خواستند به خرج دیگران آنارشیست باشند. جویای آزادی بودند به شرط آنکه دیگران آن را بیابند و مثل مدال افتخاری که شاهان اعطا می‌کنند، پیشکش‌شان کنند. تقریبا همه این‌طور بودند، نوکرهای غلط‌انداز.
- و شما عصبانی شدید؟
- چی؟ عصبانی شدم؟ خشمم به هوا می‌رفت و لگد به زمین می‌کوفتم. آتش به پا کردم. تقریبا با دو سه نفر آنان دست به یقه شدم. آخر سر هم ترک‌شان کردم. منزوی شدم. تصورش را نمی‌توانید بکنید که آن گوسفندصفت‌ها چقدر حالم را به هم زدند. تقریبا داشتم به آنارشیسم بی‌اعتقاد میشدم و تصمیم گرفتم به آن بی‌اعتنا باشم. اما چند روز که گذشته، به خود آمدم. فکر کردم که هدف آنارشیسم خیلی بزرگتر از این سفسطه‌هاست. نمی‌خواستند آنارشیست باشند؟ باشد، اما من می‌ماندم.
آنها فقط می‌خواستند بازی کنند. اما من حاضر نبودم با چنین چیزی بازی کنم. آنها قدرت مبارزه نداشتند مگر اینکه یکی به دیگری پناه بدهد و بین خودشان استبدادی بیافریند که قصد داشتند از بین ببرند. پس بگذار احمق‌ها این کار را بکنند، وگرنه به چه درد می‌خورند! ولی من به کم قانع نبودم؛ می‌خواستم بورژوا باشم.
معتقد بودم که آنارشیستِ حقیقی باید با نیروی خودش آزادی بیافریند و با تصنعات اجتماعی به مبارزه برخیزد. پس من با نیروی خودم آزادی‌آفرین بودم و به جنگ تصنعات اجتماعی می‌رفتم. هیچ‌کس نمی‌خواست در راه حقیقی آنارشیسم مرا دنبال کند؟ اهمیتی نداشت، خودم به جای او می‌رفتم. با نیروها و ایمان خودم، بی حمایت روحی و روانی حتی کسانی که رفیقِ راهم بوده‌اند، علیه تمامی تصنعات اجتماعی به تنهایی مبارزه کردم و خواهم کرد. نمی‌گویم حرکت خوشایند یا قهرمانانه‌ای بود. اما صرفا حرکتی طبیعی بود. اگر بنا بود این راه را به تنهایی بروم، پس به کسی احتیاج نداشتم تا از او پیروی کنم. هدف برای من کافی بود. بر مبنای این اصول و این اوضاع، به تنهایی تصمیم گرفتم که با تصنعات اجتماعی مبارزه کنم.
[صحبتش را -که تازه داغ شده بود- لحظه‌ای قطع کرد و کمی بعد با صدای آرام‌تری ادامه داد:]
در این فکر بودم که بین من و تصنعات اجتماعی، موقعیت حادی ایجاد شده است. خیلی خُب! اما علیه تصنعات اجتماعی چه می‌توانستم بکنم؟ تصمیم گرفتم به تنهایی کار کنم؛ به این ترتیب هیچ نوع استبدادی خلق نمی‌کردم. چگونه می‌توانستم به تنهایی در سازمان‌دهی انقلاب اجتماعیِ آماده کردن بشریت برای جامعه‌ای آزاد همکاری داشته باشم؟ باید یکی از دو پروسه موجود را انتخاب می‌کردم و واضح است که نمی‌توانستم هر دو را دنبال کنم. این دو پروسه، یکی کار غیرمستقیم، یعنی تبلیغات، و دیگری هر کار مستقیمِ دیگر بود.
اول به کار غیرمستقیم فکر کردم، یعنی به تبلیغات. من به تنهایی چقدر می‌توانستم تبلیغ کنم؟ به استثنای تبلیغاتی که همیشه در مباحثات با این و آن به‌طور اتفاقی انجام می‌گیرد و از همهٔ ابزار ممکن استفاده می‌شود؛ آنچه می‌خواستم بدانم این بود که آیا عمل غیرمستقیم همان راه درازی است که لازم بود در آن فعالیت‌های آنارشیستی‌ام را با تمام قوا دنبال کنم تا به نتایج ملموس دست یابم؟ خیلی زود متوجه شدم که غیرممکن است. خطیب نیستم، نویسنده نیستم. می‌خواهم بگویم: اگر لازم باشد قادرم جلو جمع سخنرانی کنم، یا مقاله‌ای برای روزنامه بنویسم؛ اما آنچه می‌خواستم بدانم این بود که آیا طبیعتم به من می‌گفت که اگر در عمل غیرمستقیم یا در یکی از آنها یا در هر دو پروسه تخصص یافتم، می‌توانم نتایج مثبت‌تری برای ایدهٔ آنارشیسم کسب کنم، آن هم به جای اینکه نیروی خود را در راه دیگری صرف کرده باشم؟ خب، مسلما عمل همیشه مثمر ثمر تر است تا تبلیغات، به استثنای افرادی که طبیعت‌شان به تبلیغات گرایش بیشتری دارد، یا خطیبان بزرگ، که قادرند جمعیتی را به هیجان بیاورند و موفق می‌شوند آنها را دنباله‌رو خود سازند، یا نویسندگان بزرگ که قادرند با کتاب‌هایشان مردم را مجذوب و متقاعد کنند. فکر نمی‌کنم زیاد خودپسند باشم، و تازه اگر هم باشم، حداقل به شرایطی که ندارم نمی‌بالم. و همان‌طور که گفتم، هیچ‌گاه خودم را یک خطیب یا نویسنده تلقی نکرده‌ام. به همین خاطر ایدهٔ عمل غیرمستقیم را در فعالیت‌های آنارشیستی‌ام رها کردم. به روش حذفی مجبور بودم عمل مستقیم را انتخاب کنم، یعنی باید تلاش مداوم را در زندگی تجربی و در زندگی واقعی سرلوحهٔ اعمال خود قرار می‌دادم. هوشمندی نبود، عمل کردن بود. خیلی خُب. باید همین‌طور می‌بود.
بنابراین باید پروسهٔ بنیادی عمل آنارشیستی را که قبلا به آن اشاره کردم، در زندگی تجربی به کار می‌بستم. نبرد با تصنعات اجتماعی بدون آفرینش استبدادی جدید، و در حدّ ممکن خلقِ مقداری از آزادی آینده؛ اما در عمل چگونه می‌توان به آن دست یافت؟
پس مبارزهٔ عملی چیست؟
در عمل، مبارزه کردن در حکمِ جنگ، یا کم‌وبیش یک جنگ است. چگونه می‌توان با تصنعات اجتماعی جنگید؟ و قبل از هرچیز، چگونه می‌توان جنگید؟ چگونه می‌توان دشمن را در جنگی سرکوب کرد؟ یا این یا آن: یا کشتن، یعنی نابود کردن او؛ یا حبس، یعنی به زیر یوغ خود کشیدن و منفعل ساختن او. از عهدهٔ نابودی تصنعات اجتماعی برنمی‌آمدم؛ فقط یک انقلاب اجتماعی می‌توانست تصنعات اجتماعی را نابود کند. تا آن زمان، تصنعات اجتماعی امکان داشت متزلزل شوند و عمرشان به رشتهٔ باریکی بند باشد، ولی نابودی آنها به جامعهٔ آزاد و سرنگونی درست جامعهٔ بورژوازی نسبت داشت. حداکثر کاری که می‌توانستم بکنم نابود کردن به معنای فیزیکیِ کشتن بود؛ کشتن این یا آن عضو نمادین جامعهٔ بورژوازی. از بررسی اوضاع متوجه شدم که این کار حماقت محض است. فرض کنید که یک جفت با یک دو جین آدم از نمایندگان استبداد تصنعات اجتماعی را کشته بودم... نتیجه چه می‌شد؟ تصنعات اجتماعی متزلزل‌تر می‌شدند؟ نه آقای من! تصنعات اجتماعی مثل شرایط سیاسی نیستند که به تعداد قلیلی از افراد و گاهی فقط به یک نفر وابسته باشند. مظهر شرارت در تصنعات اجتماعی، وجود خود آنها در تمامیت خودِ است، و نه افرادی که آنها را نمایندگی می‌کنند صرفا به این دلیل که نمایندگی کنند. به علاوه سوءقصد از نوع اجتماعی آن، همیشه انعکاسی در پی دارد؛ نه تنها همه‌چیز مثل گذشته باقی می‌مانَد، بلکه اغلب بدتر هم می‌شود. و باز هم تصورش را بکنید: واضح است که بعد از یک سوءقصد به شکلی گرفتار می‌شدم. و تازه تصور کنید که ده دوازده نفر کاپیتالیست را از دور خارج می‌کردم. در آخر چه نتیجه‌ای حاصل می‌شد؟ گرفتار شدن من، هرچند به مرگ نمی‌انجامید، اما به زندان یا تبعید ختم می‌شد؛ در هر صورت اردوگاه آنارشیسم، یک مبارز را از دست داده بود؛ و دوازده کاپیتالیستی که از بین برده بودم دوازده عنصر سرنوشت‌ساز نبودند، چون در جامعه بورژوازی، تشکیل‌دهندگان آن، عناصر مبارز نیستند، بلکه مفعول و منفعل هستند، در حالی که این مبارزه علیه اعضای جامعهٔ بورژوازی نیست، بلکه علیه مجموعه‌ای از تصنعات اجتماعی‌ست که جامعه بر آن بنا شده است. بنابراین تصنعات اجتماعی، افراد نیستند که بتوان به آنها تیراندازی کرد... متوجه هستید؟ نمی‌توانستم مثل سرباز یک ارتش عمل کنم که دوازده سربازِ ارتشِ دشمن را می‌کشد؛ بلکه عملا سربازی بودم که دوازده غیرنظامی هموطن ارتش دیگر را به قتل می‌رساند. کشتن حرکت احمقانهٔ دیگران است، چون هیچ مبارزی را از بین نمی‌برد... در آن میان می‌توانستم نه به نابودی کامل و نه په نابودی مقطعی اجتماعی فکر کنم.
باید آنها را مطیع خود می‌کردم، بر آنها پیروز می‌شدم. و حرکات‌شان را خنثی می‌کردم.
- همین کار را کردید؟
[دستش را عقب کشید و ادامه داد:]
۔ سعی کردم اولین و مهمترین تصنع اجتماعی را کشف کنم. همان چیزی که می‌بایست بیشتر از هر چیز دیگر آن را مطیع خود و خنثی می‌کردم و مهمترین آن در زمان ما پول بود. چگونه می‌توان پول، یا بهتر بگویم قدرت یا استبداد پول، را مهار کرد؟ باید خود را از تأثیر و قدرت آن آزاد می‌ساختم، و به این ترتیب قویتر از تأثیر آن می‌شدم، و تا آنجا که به من مربوط می‌شد، آن را خنثی می‌کردم. تا آنجا که به من مربوط می‌شد... می‌فهمید؟ چون من بودم که با آن مبارزه می‌کردم؛ اگر می‌توانستم آن را نسبت به بقیه خنثی کنم، این دیگر مهار کردن آن نبود، بلکه نابودی آن بود، و بدین‌سان تصنع پول کاملا از بین می‌رفت.
قبلا برایتان ثابت کردم که هر یک از تصنعات اجتماعی، به رغم دیگر تصنعات، در هنگام فروپاشی جامعهٔ بورژوازی به نابودی کشیده می‌شوند. چگونه می‌توانستم قویتر از قدرت پول باشم؟ ساده‌ترین راه این بود که از حیطهٔ تأثیرات آن دور شوم، یعنی از تمدن فاصله بگیرم؛ به دشت و صحرا پناه ببرم و از ریشهٔ گیاهان و آب چشمه‌ها تغذیه و مثل حیوانات لخت و عور زندگی کنم. این روش، هرچند در عملی کردن آن مشکلی وجود نداشت، ولی مبارزه با تصنعات اجتماعی نبود؛ اصلا مبارزه نبود، یک نوع فرار بود. در واقع کسی که مبارزه‌ای را شروع نمی‌کند، آن را باخته است. روند کار باید چیز دیگری می‌بود، روند مبارزه، نه فرار. چگونه می‌توان در حین مبارزه با پول، آن را به زیر یوغ خود کشید؟ چگونه می‌توان از تأثیرات و استبداد آن رها شد، بدون اینکه از آن ممانعت کرد؟ تنها یک راه وجود داشت: داشتن آن، داشتن آن به حدی که تأثیرات آن را احساس نکنیم؛ هرچه بیشتر پول داشته باشم، بیشتر از تأثیرات آن آزاد خواهم بود. زمانی که این مطلب را درک کردم، با تمام نیروی اعتقادات آنارشیستی‌ام و همهٔ منطق فردی بااستعداد، به اوضاع کنونی، یعنی به مرحلهٔ بانکداری و تجارت کشیده شدم؛ بله؛ به این مرحله از آنارشیست بودنِ خود رسیدم، دوست من!
[لحظه‌ای از هیجان فزایندهٔ تشریح خود فاصله گرفت و بعد دوباره به گرمی به صحبتش ادامه داد:]
- خُب، یادتان می‌آید! آیا مشکلات منطقی‌ای را که در اوایل مبارزاتم به عنوان یک آنارشیست دوآتشه داشتم به یاد می‌آورید؟... و یادتان می‌آید که گفتم آنها را به طور تصنعی، با احساسات حل کردم نه با منطق؟ شما خودتان بخوبی متوجه شدید که آنها را با منطق حل نکرده بودم...
- بله، یادم می‌آید...
- و یادتان می‌آید که در ادامه به شما گفتم، که وقتی روش حقیقی رفتار آنارشیستی را یافتم، آنها را یک بار برای همیشه با منطق حل کردم؟
- بله.
- خب، حالا ببینید چگونه آنها را حل کردم... مشکلات اینها بودند: کار کردن برای به دست آوردن چیزی، بدون مزد و مواجب طبیعی، یعنی خودخواهانه، به هر حال اصلا طبیعی نیست؛ و طبیعی نیست که تمام تلاش‌مان را برای هدفی متمرکز کرده باشیم بدون اینکه بدانیم آیا به آن هدف خواهیم رسید یا نه. این دو مشکل سر راه بود؛ خُب ببینید چگونه عملکرد آنارشیستی این مسائل را حل می‌کند، عملکردی که خردورزیِ من آن را به عنوان تنها حقیقت کشف کرده بود... نتیجه اینکه ثروتمند می‌شدم؛ یک مزد خود خواهانه. روش کاملا آزادی‌خواهانه است؛ خیلی‌خُب، از قدرت پول قوی‌تر شدن! یعنی در آزاد کردن خود از شرّ آن قدرت به آزادی می‌رسیدم. درست است که آزادی را تنها برای خود به دست می‌آوردم، اما همان‌طور که به شما نشان دادم، آزادی برای همه نیز تنها با نابودی تصنعات اجتماعی ممکن است، آن هم به وسیلهٔ انقلاب اجتماعی، و من به تنهایی نمی‌توانستم انقلاب کنم. اصل مطلب این است: آزادی را نشانه می‌گیرم و آن را به دست می‌آورم. البته آزادی‌ای را به دست می‌آورم که می‌توانم، چون واضح است که آنچه را که نمی‌توانم به دست بیاورم دنبال نمی‌کنم...
ببینید، با آنکه تفکری را که این عمل آنارشیستی را برملا می‌کرد تنها حقیقت موجود نمی‌دانستم، این واقعیت که همین تفکر به طور خودکار مشکلات منطقی را حل می‌کرد، و با آن می‌شد با هر عمل آنارشیستی مخالفت کرد، خود به‌تنهایی نشانهٔ حقیقی بودن آن بود.
این روشی بود که از آن پیروی کردم. با ثروت‌اندوزی به مهار کردن تصنع پول اقدام کرده و موفق هم شدم. چون نبرد مشکل بود، مقداری وقت صرف کردم، ولی موفق شدم. از نقل چگونگیِ زندگی تجاری و بانکیِ خود صرف نظر می‌کنم. می‌توانست از برخی جنبه‌ها جالب باشد، اما این به بحث ما ربطی ندارد. به هر حال کار کردم، مبارزه کردم، پول درآوردم و در آخر مقدار زیادی پول جمع کردم. یک روش خاص را انتخاب نکردم -اعتراف می‌کنم دوست من که به روش‌ها اهمیتی ندادم- از روش‌هایی استفاده کردم که در دسترس بود؛ مثل احتکار، حقه بازی‌های مالی و رقابت نامشروع.
با تصنعات اجتماعی غیراخلاقی و ضدّطبیعی مبارزه می‌کردم. پس با این اوصاف هنوز باید به روش فکر می‌کردم؟ برای آزادی مبارزه می‌کردم؛ باید به اسلحه‌ای که با آن با استبداد می‌جنگیدم فکر می‌کردم؟ آنارشیست احمق که بمب می‌گذارد و تیراندازی می‌کند، خوب می‌داند که آدم می‌کشد، و خوب می‌داند که دکترین‌هایش حکم اعدام را شامل نمی‌شوند. به مسئله‌ای غیراخلاقی با سلاح جنایت یورش می‌برد، چون فکر می‌کند نابود کردن آن به یک جنایت می‌ارزد. و این در رابطه با روش انتخاب شده یک حماقت است، همچنان که به شما نشان دادم، آن روش به عنوان یک روش آنارشیستی اشتباه و خالی از نفع است، اما در رابطه با مسائل اخلاقی، هوشمندانه به نظر می‌رسد. بنابراین روش من درست بود و به عنوان آنارشیست از تمام وسیله‌های قانونی برای ثروت‌اندوزی استفاده می‌کردم. امروز به رؤیای محدود خودم به عنوان یک آنارشیست تجربی و روشن‌بین جامهٔ عمل پوشاندم. آزادم. در میان آنچه می‌توان انجام داد، آنچه را می‌خواهم انجام می‌دهم. انگیزهٔ من آزادی بود؛ آزادی را دارم، آزادی‌ای را که شاید تا به حال در این جامعهٔ ناقض نداشته‌ام. خواستم با نیروهای اجتماعی مبارزه کنم؛ با آنها مبارزه کردم؛ و آنچه مهم است این است که شکست‌شان دادم.
[من گفتم:]
- صبر کنید! صبر کنید! همه چیز درست، ولی یک چیز را در نظر نگرفتید. طرز عمل شما همچنان که گفتید -نه فقط برای به‌وجود آوردن آزادی بلکه برای به وجود نیاوردن استبداد هم بود. اما شما استبداد به وجود آورده‌اید. شما به عنوان محتکر، بانکدار و به عنوان کارگزار بی‌انصاف امور مالی، استبداد به وجود آورده‌اید. معذرت می‌خواهم! اما این را خود شما گفتید. به همان اندازه‌ای که نمایندهٔ تصنعات اجتماعی استبدادآفرین است، شما نیز استبداد آفریده‌اید، با این تفاوت که شما معتقدید با آن مبارزه می‌کنید.
- نه عزیز من، خودتان را فریب می‌دهید. من استبداد نیافریدم. استبدادی که ممکن است از مبارزهٔ من علیه تصنعات اجتماعی برخاسته باشد، استبدادی است که من مولّد آن نیستم؛ بنابراین من آن را خلق نکرده‌ام؛ در نهاد تصنعات اجتماعی است، و این را به حساب بقیه نگذاشته‌ام. این استبداد یکی از ویژگی‌های تصنعات اجتماعی‌ست؛ و من نه می‌توانستم و نه هدفم بود که تصنعات اجتماعی را نابود سازم. برای صدمین بار تکرار می‌کنم. فقط انقلاب اجتماعی می‌تواند تصنعات اجتماعی را نابود سازد؛ برعکس، یک عملکرد مطلوب آنارشیستی -مثل عملکرد من- فقط می‌تواند تصنعات اجتماعی را مهار کند، آن هم در ارتباط با آنارشیسمی که پروسه را عملی می‌کند، چون آن پروسه اجازهٔ ادامهٔ مهار تصنعات را نمی‌دهد. مسئله خلق استبداد نیست، بلکه خلق نکردن استبداد نوین است، یعنی خلق استبداد در جایی که وجود ندارد. همان طور که قبلا گفتم، آنارشیست‌ها ضمن کار و تأثیرپذیری از یکدیگر، میان خود و همچنین خارج از حیطه خود، استبدادی را می‌آفرینند که از نوع جدید آن است و آن را من خلق نکرده‌ام. دقیقا به دلیل شرایط خاصّ فعالیتم، نمی‌توانستم آن را خلق کنم، نه دوست من، من فقط آزادی خلق کردم. یکی را آزاد ساختم. خودم را آزاد ساختم. مسئله اینجاست که کردار من -همان طور که گفتم، تنها کردار حقیقی آنارشیستی- به من اجازه نداد تا افراد دیگر را آزاد سازم. فقط هرکه را توانستم آزاد ساختم.
- خیلی خُب... موافقم... اما با این طرز فکر، تقریبا می‌توان فکر کرد که هیچ یک از نمایندگان تصنعات اجتماعی مستبد نیستند...
-نه، مستبد نیستند. چون استبداد مختصّ تصنعات اجتماعی است و نه مختص افرادی که تجسم آنند. آنها به اصطلاح وسیله‌هایی هستند که تصنعات اجتماعی به مدد آنها حکمرانی می‌کنند، مثل خنجر که قاتل می‌تواند از آن استفاده کند، و شما مطمئنا معتقد نیستند که نابودی خنجرها، نابودی قاتلان را در پی‌خواهد داشت... ببینید... تمام سرمایه‌داران دنیا را نابود کنید، اما سرمایه را نگه دارید... روز بعد، سرمایه در دست دیگران استبداد خود را ادامه خواهد داد. حالا برعکسش را امتحان کنید: سرمایه را نابود کنید، نه سرمایه‌دار را؛ چه تعداد سرمایه‌دار باقی خواهد ماند؟... می‌بینید؟
- بله، حق با شماست.
- پسرم! حداکثر، حداکثر، حداکثر اتهامی که می‌توانید به من بزنید این است که: کمی، آن هم خیلی کم، بر استبداد تصنعات اجتماعی افزوده‌ام. این مطلب نیز غیر قابل قبول است. چون همان‌طور که قبلا گفتم، نباید استبدادی را خلق می‌کردم و نکردم. اما در گفتهٔ شما بیش از یک نقطه‌ضعف وجود دارد: و آن این است که شما با همین شیوهٔ ارزیابی می‌توانید ژنرالی را که برای نجات وطنش مبارزه می‌کند متهم کنید. چرا که برای پیروزی، از ارتشِ خود قربانی می‌دهد. کسی که به جنگ می‌رود، یکی می‌دهد و یکی می‌گیرد. مسئلهٔ اصلی را بگیرید؛ باقیمانده را...
- خیلی خُب... اما جنبهٔ دیگر مسئله را ملاحظه بفرمایید... یک آنارشیست واقعی آزادی را نه تنها برای خود بلکه برای دیگران نیز می‌خواهد... به نظر می‌رسد که برای تمام بشریت می‌خواهد...
- بدون شک. اما به شما گفتم که با روش خودم معتقد بودم که در عملکرد انفرادی، هر کس باید خود را آزاد سازد و من خود را آزاد ساختم. وظیفه‌ام را همزمان نسبت به خودم و آزادی انجام دادم. چرا دیگر رفقای من همین کار را نکردند؟ من مانع آنها نشدم. اگر مانع آنها می‌شدم، مسلما این کار جنایت بود. حتی چیزی را از آنها پنهان نکردم. زمانی که روش حقیقی عملکرد آنارشیستی را کشف کردم، آن را به روشنی برای همه توضیح دادم. خود این روش مانع می‌شد که بیشتر فعالیت کنم. چه کار دیگری می‌توانستم بکنم؟ باید مجبورشان می‌کردم از من پیروی کنند؟ اگر هم می‌توانستم، این کار را نمی‌کردم، چون آزادی آنها را می‌گرفتم و این خود خلاف اصول آنارشیستی من است. کمک به آنها؟ این هم غیرممکن بود، به همان دلیل یاد شده. هرگز به دیگران کمک نکرده و نمی‌کنم، چون محدود کردن آزادی دیگران هم خلاف اصول من است. انتقاد شما به من این است که چرا من تنها هستم و دیگران همراهی‌ام نمی‌کنند. چرا با اینکه تا حدّ ممکن برای آزاد ساختن خود وظیفه‌ام را انجام می‌دهم، به من انتقاد می‌کنید و به آنها که وظایف‌شان را انجام نداده‌اند انتقاد نمی‌کنید؟
- درست است، ولی آن افراد طبیعتا کارهایی را که شما انجام داده‌اید انجام نداده‌اند، چون کم‌هوش‌تر از شما بوده‌اند، یا اراده‌شان از شما کمتر بوده، یا...
- آه دوست من، آنها نابرابری‌های طبیعی هستند نه اجتماعی... آنارشیسم هیچ ربطی به آن چیزها ندارد. درجه هوشمندی یا اراده یک شخص به خود او و طبیعت مربوط می‌شود؛ تصنعات اجتماعی خود در این میان بی‌تقصیرند. چنان‌که قبلا گفتم، کیفیت‌هایی طبیعی هستند که فاسد شده‌اند، چون بشریت مدت زیادی در تصنعات اجتماعی به سر برده است. اما فساد در درجهٔ کیفیت نیست که تماما مخصوص طبیعت است، بلکه در کاربرد کیفیت نیز هست. خُب مسئله‌ای احمقانه یا کمبودِ اراده با کاربرد کیفیت‌ها ارتباطی ندارد، اما با درجهٔ کیفیت چرا. به همین خاطر به شما می‌گویم: آنها فقط نابرابری‌های طبیعی هستند و هیچ قدرتی بر آنها مسلط نیست و هیچ دگرگونیِ اجتماعی نمی‌تواند در آنها تغییراتی به وجود آورد، همچنان که نمی‌توان مرا قدبلندتر و شما را قد کوتاه‌تر کرد...
مگر آنکه... مگر آنکه، مثل همین مورد، تباهیِ موروثی کیفیت‌های طبیعی آن‌چنان همه‌گیر شود که اساس سرشت انسانی را دگرگون سازد... بله، که یکی برده متولد شود و قدرت رهایی نداشته باشد... ولی در آن مورد... در آن مورد... او با آزادی و جامعهٔ آزاد چه کار دارد؟ اگر انسانی برده به دنیا می‌آید و آزادی با طبیعتش منافات دارد، همین می‌تواند استبداد باشد.
[مکث کوتاهی کرد و ناگهان با صدای بلند خندید. گفتم:]
- شما واقعا آنارشیست هستید. بعد از گوش دادن به حرف‌های شما و مقایسهٔ شما با آنهایی که این دور و برها هستند، واقعا خنده‌ام میگیرد.
- دوست من، قبلا هم به شما گفتم و برای‌تان اثبات کردم و بار دیگر تکرار می‌کنم... تفاوت فقط در همین است: آنها فقط در تئوری آنارشیست هستند، من هم در تئوری و هم در عمل؛ آنها آنارشیست‌های آیین‌زده هستند، من مرد عمل؛ آنها آنارشیست‌های مطیع هستند، من آنارشیستی که مبارزه می‌کند و به آزادی می‌رسد... در یک کلام، آنها شبه آنارشیست هستند و من آنارشیست.
[حرفت که تمام شد، از سر میز برخاستیم]


لیسبون، ژانویه ۱۹۲۲