مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است


((بانکدار آنارشیست))


شام را خورده بودیم. دوست بانکدارم، تاجر بزرگ و انحصارگر قابل، مثل آدم‌های بیخیال رو به رویم سیگار می‌کشید. گفتگوی بین ما که رفته‌رفته خاموش شده بود، حالا مثل مرده‌ای میان ما دراز کشیده بود. به کمک فکری که بر حسب اتفاق به مغزم خطور کرد، سعی کردم به آن جان تازه‌ای بدهم. لبخندزنان به او گفتم:
- فکرش را بکنید، چند روز قبل به من گفتند که شما روزگاری آنارشیست بوده‌اید...
- نه فقط بوده‌ام بلکه هنوز هم هستم. هیچ عوض نشده‌ام. من آنارشیست هستم.
- این دیگر جالب است: آنارشیست! شما در چه چیزی آنارشیست هستید؟... به معنی عامیانه‌ٔ آن؟
- بله، معنی دیگری برای آن قائل نیستم. از این کلمه به معنی عامیانهٔ آن استفاده می‌کنم...


((فرناندو پسوآ))

((ترجمه: علیرضا زارعی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((لیسی به آبجوی مانده روی آلت مسیح))


می‌دانم. از من گله نکن. می‌دانم که همه‌چیز براى نوشتن آماده است. اتوبوس‌های آخر شب و نوشته‌های گاه به گاه من و این صفحه کامپیوتر همیشه روشن و او هم هست که می‌شود هر وقت اراده کرد نوشتش و کلی خاطرات از بیوگرافی یک نویسنده‌ی خاک خورده و به خواب رفته. می‌دانم توی دلت هی می‌گویی چقدر این جملات تکراری‌اند و این میدانم چقدر آزارت می‌دهد اما، همیشه براى نوشتن از این روزهای بی‌خیال، بی‌رویا وقت هست...


((اعظم بهرامی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((۲۵ اوت ۱۹۸۳))


به ساعت کوچک ایستگاه که نگاه کردم، یکى دو دقیقه از یازده شب‏ گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگى و بى‌قیدى‌ایى که جاهای آشنا به جان آدم مى‌ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ آهنى باز بود. عمارت توى تاریکى فرو رفته بود.‏ وارد سرسرا شدم که آینه‌هاى دودی‌اش تصویر گلدان‌ها را در خود منعکس مى‌کرد. عجیب آنکه مهمانخانه‌چى مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را که با زنجیر نازکى به پیشخان بسته بودند ‏برداشتم.‏ آن را در مرکب‌دان برنجى فرو کردم و روى دفتر ثبت نام خم شدم که ناگهان یکى از آن عجایبى را که قرار بود آن شب با آن‌ها روبه‌رو شوم دیدم.‏ اسم من خورخه لوئیس، روى صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود و‏ جوهر آن هم هنوز کاملا خشک نشده بود.‏ مهمانخانه‌چى گفت: «گمان مى‌کردم جنابعالى تازه به طبقه بالا تشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشترى مرا نگاه کرد و گفت:...


((خورخه لوئیس بورخس))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((آه استانبول))


چشم‌هایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بسته‌های کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی ترجمه یک متن خسته کننده جامعه شناسی کار می‌کردم. جمله ها را می‌نوشتم، پاک می‌کردم و دوباره نوشتم، یک لحظه که سر را از روی کاغذ برمی‌دارم، زنی را می‌بینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره به رسم این روزها که از برابر اتاقم گذشت...


((رضا فرخ فال))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((از میان شیشه از میان مه))


فنیا هر بار که از شیشه‌های اتوبوس بیرون را نگاه می‌کرد با دستکش‌هایش به شیشه می‌مالید تا بخارها پاک شوند، باران را می‌دید که می‌بارید. وقتی اتوبوس در ایستگاه انزلی ایستاد با خود گفت: "‌باز هم انزلی، باز هم باران و باز هم این آراکس کوفتی." دکمه‌های پالتوی خاکستری‌اش را بست؛ شال گردن قرمزش را روی شانه‌ها و گردن مرتب کرد؛ دور و برش را نگاه کرد و بلند شد. چیزی از یادش نرفته بود. نفس عمیقی کشید، گره روسری‌اش را محکم کرد. از پله‌های اتوبوس که پایین می‌آمد، سرش را به طرف صندلی که در آن نشسته بود برگرداند. جای دستکش‌هایش هنوز روی پنجره‌های شیشه‌ای کنار صندلی بود. باران به صورتش خورد. خواست صورتش را توی پالتو فرو کند که پایش در گودال کوچکی از آب فرو رفت...


((علی خدایی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((سومین کرانه رود))


پدرم مردی وظیفه‌‌شناس، منظم و رک و راست بود. و بنا به‌گفته‌ اشخاص معتمد بسیاری که از آنان تحقیق کردم، از نوجوانی یا حتی از کودکی، این صفات را دارا بوده است. تا آنجا که خود به‌یاد می‌آوردم، او نسبت به دیگر مردانی که می‌شناختیم، نه شوختر بود و نه ملولتر. شاید کمی آرامتر بود. فرمانروای خانه مادر بود نه پدر. مادر هر روز ما را (خواهرم، برادرم و مرا) سرزنش می‌کرد. از قضا روزی پدرم زورقی سفارش داد...


((خوآو گوئی مارئس روسا))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((بزرگ بانوی روح من))


کاشان. رسیده‌ام و خسته‌ام. می‌زنم به‌بیابان. ناآشنا هستم و بیراهه می‌روم. هوا خنک است و سبک و پر از ذره‌های خیس نامرئی و بوهای خوش.
پرسیدم: «آقای حیدری، سهم شما در این انقلاب چیست؟»
می‌لرزید و از وحشت قحطی و غارت خواب نداشت.
زنم گفت: «من به‌صاحبخانه مشکوکم. گمانم با اسرائیل رابطه دارد».
نشسته بود کنار پنجره، قاشق چنگال‌های نقره‌اش را جلا می‌داد. خوشحال بود و زیر لب سرودی انقلابی می‌خواند...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((بستنی شکلاتی))


پدرم تا هشتاد سالگی که دکترها می‌خواستند به خاطر مرض‌قند پای چپ‌اش را قطع کنند، هرگز خیانتی نکرده بود. فقط بیست و سه سال‌اش بود که با پس‌اندازِ حاصل از سال‌ها ریاضت مادرش، از دانشگاه لایپزیک لیسانس فلسفه‌ گرفت. پسر ایرانی لاغری با سبیل نازک که شناخت‌شناسی کانتی را بهتر از جملات ساده‌ا‌ی می‌دانست که می‌توانست به دختران آلمانی بگوید... دخترانی که چشمان‌شان به رنگ آسمان سحرگاه ساحل بوئنس‌آیرس است! این موضوع را دربارهٔ رنگ چشم دختران آلمانی خودش به مادرم گفته بود. پدرم فقط یک هفته در بوئنس‌آیرس زندگی کرده است. وقتی از طرف یک بانک سوئیسی که مدتی کارمند‌شان بود، برای رسیدگی امور شعبهٔ آمریکای جنوبی می‌رود، درست پانزده سال پیش از آن که من به دنیا بیاییم...


((علیرضا محمودی ایرانمهر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((هی‌هی‌، جبلی‌، قُم‌ قُم‌))


زمانی‌ که‌ مرحوم‌ کلنل‌ محمدتقی‌ خان‌ سلاح‌ برداشته‌ بود و بر سرتاسر شمال‌ خراسان‌ می‌تازید، کلب‌ حاجی‌ هنوز کلب‌ حاجی‌ نشده‌ بود و بین‌ امنیه‌های‌ کلنل‌ به‌ «حاجی‌ بعد از این» معروف‌ بود. اسم‌ اصلی‌ کلب‌ حاجی‌، همان‌وقت‌ها هم‌ حاجی‌ رقیه‌بانو بود. چون‌ پدرش‌ خیلی‌ پیش‌ از آن‌که‌ کلب‌حاجی‌ بتواند تفنگ‌ به‌دست‌ بگیرد و برای‌ خودش‌ مردی‌ بشود، زده‌ بود به‌چاک‌ محبت‌ و دیگر کسی‌ اثری‌ از آثارش‌ ندیده‌ بود، حاجی‌ را به‌ اسم‌ مادرش‌ صدا می‌کردند...


((رضا دانشور))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((حفاظ سرد))


اصلاً نگران نباش. من هم بعد از چهارده پانزده سال، می‌بینی که، هنوز طوریم نشده. سالمم. دست شان بهت نمی‌رسد. حتی صدای‌شان. همان‌طور که به من هم نرسید. وگرنه می‌خواهند که تکه پاره‌ات کنند. این حفاظ شیشه‌ای همیشه جلوت هست. این همه مدت جلو من هم بوده. دستت را رویش بکش! سرد است، نه؟ هر روز باید امتحانش کنی: کافی است که دستت را رویش بگذاری ببینی هنوز سرد است یا نه. وقتی که از سردی‌اش مطمئن شدی، دلت آرام می‌شود. آن وقت می‌توانی بروی و پشتِ میزت بنشینی. دیگر سالم است. وقتی که نشستی، حالا کارت شروع می‌شود. همیشه از تو زودتر، کسانی آنجا هستند. منتظرند تا بیایند پشت این حفاظ...

((حسین مرتضائیان آبکنار))
بقیۀ داستان در ادامۀ مطلب...