مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان مرضیه ستوده» ثبت شده است

برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"


((تاپ تاپ خمیر))


پسرهای آقای میلر، مدعی‌اند که من پدرشان را اغفال کرده‌ام. آقای میلر، دو روز قبل از مرگش، وکیلش را صدا زد، وصیت نامه‌اش را تغییر داد و یک سوم از ثروتش را بخشید به من. پسرهای آقای میلر، جرینگ جرینگ پول خرج کردند، وکیل مجرب گرفتند و مرا محکوم کردند. تهمت دزدی هم به من زدند. من اصلا نمی‌دانم جرمم چیست. من به اندازه‌ی خرید شمع‌های بهارنارنج از توی کشو پول برداشتم بقیه‌اش را هم گذاشتم سر جاش. مدعی‌اند که من مردهای غریبه را می‌بردم خانه‌ی آقای میلر.
آقای وکیل، سِر ویلیام نمی‌دانم چی چی اسمیت، وقتی با آن چشم‌های آبیِ وغ زده‌اش زل می‌زند تو چشم‌هام و حق و ناحق می‌کند، انگار دارد به من تجاوز می‌کند. وقتی با عرضه‌ی جمله‌های شسته رفته مرا محکوم می‌کند، پرده‌ی روحم را می‌درد. وقتی به آدم تجاوز کنند، انگار آدم می‌رود به قعر دریا و صداش به هیچ‌کس نمی‌رسد...

((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((خداحافظ تهران))


تهران ــ سه‌راه شکوفه ــ آغوش عمه

عمه فاطی گفت: خواب بابات زیر پلک‌های تو، بوی تن‌ات بوی تن‌ام بوی بابات.
هنوز بعد از سال‌ها، من و عمه انگار پیمانی سری، مرگ بابا را که یکهو ورپرید، باور نداریم. و مرز بین خیال و واقعیت، همزمان در آغوش هم، پنهان از چشم دیگران، مخدوش می‌شود و لذت ناب سرگیجه‌آوری دارد. زندگی این است یا آن؟

بگذار از اول بگویم. از‌‌ همان اول که در فرودگاه آمستردام، سوار هواپیمای ایران ایر شدم.
اما قبل از گفتن احتیاج به محبت شما دارم ــ که محبت حالی شریف است. که پیش‌داوری نکنی که چون بیست ‌سالی است از وطن دور بوده‌ و در ممالک فرنگان ساکن بوده‌ام، وطن فروش شده‌ام و باقیِ قضایا…


((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"


((خانه تکانی))


من کاملا به خود آگاه هستم که دیوانه نشده‌ام. من دیوانه نخواهم شد. فقط هجوم این تصاویر در سرم و بازتاب اشیاء دور و برم در شعاع لرزان خاطره، فقط هجوم این تصاویر باعث می‌شود من نتوانم به موقع حرفم را بزنم یا کارهایم را به سامان و با الویت انجام دهم. این است که مثلا دارم این جاها را جمع و جور می‌کنم یک‌هو چشمم می‌افتد به این تنگ بلور و مات می‌شوم. نمی‌دانم یک نصف روز یا چندین گردش غروب به غروب می‌کشد تا از این مات‌زده‌گی دربیایم. اما درمی‌آیم. من می‌دانم، من دیوانه نخواهم شد. از میان هجوم این همه تصویر که قلبم را چنگ می‌زنند یا یکهو دلم از شادی پر می‌کشد یا بغض که لب پر می‌زند، این تصویر که جلوی چشمم مانده، پس نمی‌رود از چیست؟ این چرخش مدام‌اش در سرم، ماندگاری‌اش پشت پلک‌هایم از چیست؟...


((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

برگرفته از مجموعه داستان "تیمار غریبان"


((چند پر پونه))


آقای دکتر گفت باید از پسرت جدا زندگی کنی. گفت بهتره پسرت بره خوابگاهِ بیماران روانی. گفت باید هر روز شنا کنی. پیاده روی کنی. گفتم پسر من روانی نیست خیلی هم آقاست. گفت دیپرشن مزمن، یک بیما‌ریِ روانی است. پسرم خیلی هم آقاست فقط قیافه‌اش عین آینه‌ی دق است.
تابستان‌ها بالکن ما خیلی باصفاست گل می‌کارم شمعدانی، اطلسی. پونه می‌کارم. پسرم چند پر پونه با ماست دوست دارد. می‌روم هوا خوری، اول بوی شمعدانی می‌آید، بعد تلخی‌ و گسیِ اطلسی‌ها، نفس عمیق که بکشی عطر پونه گیج و دلتنگ‌ات کرده...


((مرضیه ستوده))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...