مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه گلی ترقی» ثبت شده است


((اتوبوس شمیران))


اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن‌که به آن برسیم، راه می‌افتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش می‌دود و نرسیده به سر پیچ، ناامید می‌ایستاد. صبر می‌کنیم تا اتوبوس بعدی.
برفی ناگهانی شروع شده؛ فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب جای هیاهوی روزانه شهر را گرفته است. همه‌جا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایه‌هایی خیالی، در مه ناپدید می‌شوند و از درختان و خانه‌های اطراف جز خطوطی محو دیده نمی‌شود.
هشت سال است که در پاریس زندگی می‌کنیم و این اولین بار است که شاهد ریزش برفی چنین سنگین هستیم. صدای مادربزرگ ته گوش‌هایم می‌چرخد: "فرشته‌ها سرگرم خانه تکانی‌اند. گرد و غبار ابرها را می‌گیرند و فرش‌های آسمانی را جارو می‌زنند."...

((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((اناربانو و پسرهایش))


فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.

دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بیخوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و اینکه میروم و میمانم و دیگر برنمیگردم (از آن فکرهای الکی)، یا برعکس، همینجا، در همین تهران عزیز، با همۀ خوبی‌ها و بدی‌هایش می‌مانم و از جایم تکان نمی‌خورم (از آن تصمیم های الکی تر) و خلاصه این‌که گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت‌های ابدی (ابدی به اندازه‌ی عمر من) و این پرواز نصف‌شب و کشیدنِ چمدان‌ها و عبور از گمرک (پل صراط) و تفتیش تحقیرآمیز بدن و کفش و جیب و کیف و سوراخ‌گوش و دماغ...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((بزرگ بانوی روح من))


کاشان. رسیده‌ام و خسته‌ام. می‌زنم به‌بیابان. ناآشنا هستم و بیراهه می‌روم. هوا خنک است و سبک و پر از ذره‌های خیس نامرئی و بوهای خوش.
پرسیدم: «آقای حیدری، سهم شما در این انقلاب چیست؟»
می‌لرزید و از وحشت قحطی و غارت خواب نداشت.
زنم گفت: «من به‌صاحبخانه مشکوکم. گمانم با اسرائیل رابطه دارد».
نشسته بود کنار پنجره، قاشق چنگال‌های نقره‌اش را جلا می‌داد. خوشحال بود و زیر لب سرودی انقلابی می‌خواند...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...