مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علیرضا محمودی ایرانمهر» ثبت شده است


((سونات زنانه))


اگر خوب گوش کنم لحظه‌ای را که از دالان تاریک پلکان وارد حیاط می‌شود تشخیص می‌دهم، چون رِنگ صدای قدم‌هایش ناگهان تغییر می‌کند. وقتی از کنار باغچهٔ رزهای سفید می‌گذرد حتی ملودی و ریتم قدم‌هایش هم عوض می‌شود، انگار دوست دارم آرام‌تر راه برود.
مطمئنم اگر یک پیانو داشتم دنیا را از نو می‌ساختم، چون هیچ چیز در دنیا نیست که صدایی نداشته باشد. مثلاً فقط صدای سرفهٔ او می‌تواند مثل یک عکس رادیولوژی شادی یا غم‌های پنهانش را نشان دهد. کافی است وقتی پنجره‌ها باز مانده‌اند به صدایش که آواز می‌خواند و ظرف‌ها را می‌شوید گوش دهم، آن وقت اگر پیانو داشتم از آن یک والس می‌ساختم...

((علیرضا محمودی ایرانمهر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((جنگل ابر))


جلوی آینه حمام هتل داشت ریش‌اش را می‌تراشید که باز هم احساس کرد حامله است. با حوله‌ی پیچیده به دور خود بیرون آمد، بطری شیشه‌ای را که توی جا یخی یخچال گذاشته بود، برداشت و روی مبل راحتی کنار پنجره لمید. از نرمی حوله‌ی سفید و بزرگ در نور سربی سپیده‌دم، خوش‌اش آمد. بی‌قراری حمل چیزی را درون خود داشت که از او جدا می‌شود…

«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی برآید از این دریا مه و باران سر برکند و بر زمین فرو بارد.»

((علیرضا محمودی ایرانمهر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...

((ابر صورتی))


آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظه‌ی طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه ای بالا می‌رفتیم و من به بالا نگاه می‌کردم که ناگهان رگبار گلوله از روی سینه‌ام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شش‌هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه،‌ در حالی که هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه می‌کردم، مُردم. هیچ وقت کسی را که از پشت صخره‌های بالای تپه به من شلیک کرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود، چون اگر کمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بود، یک سرباز صفر را انتخاب نمی‌کرد...


((علیرضا محمودی ایرانمهر))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...