مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلی ترقی» ثبت شده است

برگرفته از مجموعه داستان "دو دنیا"


((آخرین روز))


قصه "پدر" را افتان و خیزان، با سختی و درد، با قهر و آشتی، بالاخره تمام می‌کنم. آخرین حرف را می‌نویسم، آخرین نقطه را می‌گذارم و دری را رو به گذشته می‌بندم.
حس می‌کنم از سفری طولانی آمده‌ام، از انتهای تاریکی، از کشف موهبت‌های کودکی و ترس‌های بزرگ؛ از تماشای مرگ. می‌بایست یک بار دیگر به خانه خیابان خوشبختی بازمی‌گشتم، به اتاق‌های نیمه تاریکش سرک می‌کشیدم، مزه‌ها، بوها، ترس‌ها، موهبت‌های رایگان کودکی را از نو کشف می‌کردم تا بتوانم تصویرهای پراکنده‌ام را، مثل اقمار منظومه‌ای معقول، دور مرکزی واحد جای دهم. انگار یک تکه از من، از روح کودکم، از دقیقه‌ی تولدم، در آن خانه جا مانده بود...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((اناربانو و پسرهایش))


فرودگاه مهرآباد ـ پرواز شماره 726 ـ ایرفرانس.

دو بعد از نیمه شب یعنی تمام شب بیخوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و اینکه میروم و میمانم و دیگر برنمیگردم (از آن فکرهای الکی)، یا برعکس، همینجا، در همین تهران عزیز، با همۀ خوبی‌ها و بدی‌هایش می‌مانم و از جایم تکان نمی‌خورم (از آن تصمیم های الکی تر) و خلاصه این‌که گور پدر این سرگردانی و این رفت و برگشت‌های ابدی (ابدی به اندازه‌ی عمر من) و این پرواز نصف‌شب و کشیدنِ چمدان‌ها و عبور از گمرک (پل صراط) و تفتیش تحقیرآمیز بدن و کفش و جیب و کیف و سوراخ‌گوش و دماغ...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((بزرگ بانوی روح من))


کاشان. رسیده‌ام و خسته‌ام. می‌زنم به‌بیابان. ناآشنا هستم و بیراهه می‌روم. هوا خنک است و سبک و پر از ذره‌های خیس نامرئی و بوهای خوش.
پرسیدم: «آقای حیدری، سهم شما در این انقلاب چیست؟»
می‌لرزید و از وحشت قحطی و غارت خواب نداشت.
زنم گفت: «من به‌صاحبخانه مشکوکم. گمانم با اسرائیل رابطه دارد».
نشسته بود کنار پنجره، قاشق چنگال‌های نقره‌اش را جلا می‌داد. خوشحال بود و زیر لب سرودی انقلابی می‌خواند...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...