مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گلی ترقی داستان» ثبت شده است

برگرفته از مجموعه داستان "دو دنیا"


((آخرین روز))


قصه "پدر" را افتان و خیزان، با سختی و درد، با قهر و آشتی، بالاخره تمام می‌کنم. آخرین حرف را می‌نویسم، آخرین نقطه را می‌گذارم و دری را رو به گذشته می‌بندم.
حس می‌کنم از سفری طولانی آمده‌ام، از انتهای تاریکی، از کشف موهبت‌های کودکی و ترس‌های بزرگ؛ از تماشای مرگ. می‌بایست یک بار دیگر به خانه خیابان خوشبختی بازمی‌گشتم، به اتاق‌های نیمه تاریکش سرک می‌کشیدم، مزه‌ها، بوها، ترس‌ها، موهبت‌های رایگان کودکی را از نو کشف می‌کردم تا بتوانم تصویرهای پراکنده‌ام را، مثل اقمار منظومه‌ای معقول، دور مرکزی واحد جای دهم. انگار یک تکه از من، از روح کودکم، از دقیقه‌ی تولدم، در آن خانه جا مانده بود...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((اتوبوس شمیران))


اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن‌که به آن برسیم، راه می‌افتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش می‌دود و نرسیده به سر پیچ، ناامید می‌ایستاد. صبر می‌کنیم تا اتوبوس بعدی.
برفی ناگهانی شروع شده؛ فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب جای هیاهوی روزانه شهر را گرفته است. همه‌جا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایه‌هایی خیالی، در مه ناپدید می‌شوند و از درختان و خانه‌های اطراف جز خطوطی محو دیده نمی‌شود.
هشت سال است که در پاریس زندگی می‌کنیم و این اولین بار است که شاهد ریزش برفی چنین سنگین هستیم. صدای مادربزرگ ته گوش‌هایم می‌چرخد: "فرشته‌ها سرگرم خانه تکانی‌اند. گرد و غبار ابرها را می‌گیرند و فرش‌های آسمانی را جارو می‌زنند."...

((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...


((خانه ای در آسمان))


تابستان بدی بود؛ داغ، بی آب، بی برق. جنگ بود و ترس و تاریکی. مسعود«د»، مثل آدمی افتاده در عمق خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دست زن و بچه‌هایش را گرفت و شتابان راهی فرنگ شد. بی‌آنکه بداند چه آینده‌ای در انتظارش است. نمی‌خواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمی‌خواست با کسی مشورت کند؛ با آن‌هایی که از او باتجربه‌تر بودند، آن‌هایی که از هرگونه جابجایی و تغییر می‌ترسیدند یا به خاک و سنت و ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصمیمی اخلاقی بود...


((گلی ترقی))

بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...