جلد کتاب شنل، کاری از ایگور گرابر، دههٔ ۱۸۹۰
((شنل))
((نیکلای گوگول))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
جلد کتاب شنل، کاری از ایگور گرابر، دههٔ ۱۸۹۰
((شنل))
((نیکلای گوگول))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
((آدم حلالزاده))
«آنچه در زیر خواهید خواند، چیزهایی است که یکی از دوستان من، دربارهی من، به یکی دیگر از دوستانم گفته است. دوستان شما هم دربارهی شما همین چیزها را به هم میگویند. شما خوانندگان هم همین چیزها یا چیزهایی نظیر همینها را دربارهی دوستانتان میگویید.»...
((عزیز نسین))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
((زیر درخت لیل))
درخت عجیبی است لیل. ساقههاش همه به شکل ریشه، رشته رشته، در خاک فرو رفتهاند و گاهی هم چند ریشهی گره خورده مثل کندهای یا تخته سنگی از تنهی آن آویختهاند. برگهاش پهن و گوشت دارند و میوهاش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار اینتوهم که درخت هم ما را میبیند، آدم را میلرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تک و توک بود، اما در کیش، در محلهی عربها دو طرف دهکده سیچهل تایی لیل داشت. زمین را برای لوله کشی کنده بودند و ما تا به درختها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی کانالهای عمیق بپریم.
چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یکی از محمدعلیها شاعر بود و آن یکی داستان هم مینویسد.
حالا شاعر لیل شده است...
((هوشنگ گلشیری))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
((معصوم چهارم))
حالم خوب نیست. نمیتوانم به اداره بروم. دیشب دوباره خوندماغ شدم، توی خواب. بعد هم دیگر نتوانستم بخوابم. راستش ترسیدم خوابم ببرد. آخر در بیداری اختیار آدم دست خودش است. اما خواب که باشد چی؟ مقصودم البته فقط خوندماغ نیست. از کجا که آدم توی خواب حرفهایی نزند که نباید؟ پیرزن صاحبخانه میگفت توی خواب داد میزدم، آنهم من. این یکی زن خوبی است. میگفت: «باید سعی کنید بخوابید.» خوب، نمیتوانم. دست خودم که نیست. شاید اگر خانهام را عوض کنم، بشود. مجبورم عوض کنم، پس نگو: «چرا هر دو سه ماهی این کار را میکنی؟» حالا باید بفهمیکه چرا...
((هوشنگ گلشیری))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
((بی عرضه))
چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر خانهی بچهها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم… لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمیآورید… خوب… قرارمان با شما ماهی 30 روبل…
ــ نخیر 40 روبل!
ــ نه، قرارمان 30 روبل بود. من یادداشت کردهام. به مربیهای بچهها همیشه 30 روبل میدادم. خوب… دو ماه کار کردهاید…
ــ دو ماه و پنج روز!
((آنتوان چخوف))
فایل ویدئو و بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب مشاهده کنید...
"شبهای چهارشنبه!" نام یکی از داستانهای آذردخت بهرامی است که جایزهی دوم هیات داوران و لوح یادبود اولین دورهی جایزه ادبی بهرام صادقی در سال 1382 را برای او به ارمغان آورد. دو سال بعد بهرامی مجموعه داستانش را با همین نام منتشر کرد. این مجموعه داستان برندهی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1385 از اولین دورهی جایزهی ادبی روزی روزگاری شد و همچنین توانست در هشتمین دورهی جایزهی منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1385 انتخاب شود.
((شبهای چهارشنبه))
نامه را لای آلبوم میگذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف میبرند دوش بگیرند، جنابعالی البته پس از بازکردن کشوها و بررسی مارک لوازمآرایش و عطر و اسپریهای من، و دیدن کشوی لباسزیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آنها، یکراست میروید سراغ قفسهی آلبومها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبومهای دیگر انتخاب خواهید کرد، چون از همهی آلبومها ضخیمتر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترک پس از ازدواجمان است...
((آذردخت بهرامی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
"شهر کوچک ما" نام یکی از داستانهای احمد محمود در مجموعهداستان "پسرک بومی"، چاپ شده در سال 1350 میباشد.
((شهر کوچک ما))
بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهای بلندپایه.
آفتاب که زد، از خانهها بیرون زدیم و در سایهی چینههای گلی نشستیم و نگاهشان کردیم. هربار که دار بلند درختی با برگهای سرنیزهای تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا میشد و فضا را میشکافت و با خشخش بسیار نقش زمین میشد "هو" میکشیدیم و میدویدیم و تا غبار شاخهها و برگها بنشیند، خارکهای سبز نرسیده و لندوکهای لرزان گنجشکها را، که لانههاشان متلاشی میشد، چپو کرده بودیم و بعد...
((احمد محمود))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
((داش آکل))
همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکارستم سایهی یکدیگر را با تیر میزدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوهخانه دو میلی چندک زده بود، همانجا که پاتوق قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شلهی سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسهی آبی میگردانید...
((صادق هدایت))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
"نیالا" نام هشتمین داستان حامد اسماعیلیون در دومین مجموعه داستان چاپ شده اش به نام "قناری باز" میباشد.
((نیالا))
از مینیبوس پیاده شد. کوله را روی شانهاش چرخاند. ایستاد، سرش را بالا گرفت و دور و بر را تماشا کرد. گاری دستفروشها، شعارهای روی دیوار، صدای کرکر خندهی دخترهایی که به آنسو میآیند، سپور پیری که بغل وا کرده تا کپهی برگهای خشک را از روی زمین بردارد و دختری که جلوی ورودی روستا کنار دیوار، رو به میدان ایستاده است و دارد کتاب میخواند یا شاید نقشهای چیزی در دست دارد. چرخید. کوله را از شانه برداشت و به دست گرفت. رفت به سمت مغازههای جنوب میدان. منقل جگرکیها دود میکرد، شاگرد مغازه میرفت و میآمد و سیخها را میچرخاند...
((حامد اسماعیلیون))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...
((لیسی به آبجوی مانده روی آلت مسیح))
میدانم. از من گله نکن. میدانم که همهچیز براى نوشتن آماده است. اتوبوسهای آخر شب و نوشتههای گاه به گاه من و این صفحه کامپیوتر همیشه روشن و او هم هست که میشود هر وقت اراده کرد نوشتش و کلی خاطرات از بیوگرافی یک نویسندهی خاک خورده و به خواب رفته. میدانم توی دلت هی میگویی چقدر این جملات تکراریاند و این میدانم چقدر آزارت میدهد اما، همیشه براى نوشتن از این روزهای بیخیال، بیرویا وقت هست...
((اعظم بهرامی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...