******************
دانلود فایل pdf
حجم: 380 کیلوبایت
******************
((لیسی به آبجوی مانده روی آلت مسیح))
((اعظم بهرامی))
میدانم. از من گله نکن. میدانم که همهچیز براى نوشتن آماده است. اتوبوسهای آخر شب و نوشتههای گاه به گاه من و این صفحه کامپیوتر همیشه روشن و او هم هست که میشود هر وقت اراده کرد نوشتش و کلی خاطرات از بیوگرافی یک نویسندهی خاک خورده و به خواب رفته. میدانم توی دلت هی میگویی چقدر این جملات تکراریاند و این میدانم چقدر آزارت میدهد اما، همیشه براى نوشتن از این روزهای بیخیال، بیرویا وقت هست. از این روزمرّگی که بخشی از دفترچه یادداشتهای روزانهی یک زن است، باشد، باشد، یادم نبود قرار است جنسیتی برایش قائل نباشیم. خوب همین دیگر ببین نمیشود از این صفحه کلیدِ به من خیرهشده چیزی در آورد. دیشب نمیدانم کدام ایستگاه بود که فهمیدم هیچکس به جز من توی مترو نیست. نه آنکه بترسم، فقط از روی کنجکاوی دستم را گرفتم دو طرف صورتم خیره شدم به تهِ تهاش، نه، هیچکس. و آنوقت میدانی چه شد! در یک لحظه که برگشتم تا آنطرف را هم ببینم سگ بزرگی جلویم ظاهر شد. البته نه به این بزرگی اما آنقدر بود که گمانِ جا ماندنش زیر یکی از صندلیها منتفی باشد. نگاهم میکرد و منتظر بود جواب سوالش در مورد ایستگاهی که پلههایش به سینمای بزرگ شهر میرسد را بدهم. من به پوزهاش خیره بودم و او دوباره با صدای گرفتهای گفت: من کدوم ایستگاه پیاده بشوم براى رفتن به سینمای مرکزی؟! گفتم رد شدیم، باید زودتر پیاده میشدی. تعجب کرده بودم اما او هم به اندازهی من شگفتزدهی آخرین مسافر مترو بود. تو بودی چکار میکردی؟ با موبایلت عکس میگرفتی یا به پلیس زنگ میزدی!
من اما میدانی قبل از آنکه مترو برسد به ایستگاه واو بپرد از آن بیرون تا مسیرش را برگردد چی گفتم بهش؟
گفتم چی میخوای ببینی؟ منظورم اینه که این ساعت اکران فیلمهای قدیمیه و تو واسه دیدن چه فیلمی میری؟
اما قبل از اینکه جوابم را بدهد رسیده بودیم ایستگاه بعدی و او پرید پایین و از شیشه دیدم که چطور روی پلههای برقی مترو کمکم بالا میرود و از من دور میشود. آنقدرها که به نظر میرسد هم احمقانه نبود. راستش همان عصر از آشپزخانه رستوران که زدم بیرون، قبل از گرفتن مترو، دیدم روی یکی از دیوارهای نزدیک رستوران دارند یک عکس بزرگ تبلیغاتی نصب میکنند. تصویر مال یک زن بود نیمه عریان. یک حولهی بزرگ سبزرنگ پیچیده بود دور خودش و جوری موهای خیسش را توی هوا تکان میداد که چند قطرهاش هم پاشید روی من. دروغ نمیگویم، نه اینکه خیسم کند اما، حوله به نظر نرم و گرم بود. ایستادم پایین پایههای بزرگ بیلبورد تا کارگر مشغولِ نصب همهاش را بکشد روی تابلو دیوار مانند و بتوانم چهرهی زن و عنوان تبلیغ را ببینم. اما وقتی تمامش خوب چسبید به تابلو دیدم تبلیغ کاشی حمام است. حالا خودت قضاوت کن این احمقانهتر است یا سوال من از سگِ مسافر. همین شد که مترو را از دست دادم و آن آخریش نصیبم شد. فکر میکردم حولهای، نرمکنندهای چیزی باشد. تبلیغ را میگویم. اما کاشی حمام واقعن ناامیدم کرد. این شاید آخرین چیزی باشد که قرار است به آن فکر کنم. ببین من خودم کلی روی کاشیهای این شکلی شاشیدم. حتی آنهایی که توی حمام است. دیدم که چه زود رنگشان عوض میشود و لای آن درزهای سفیدشان جرم میگیرد، ترک میخورند و انگار تمام موهای دنیا را به خودشان جذب میکنند.
حالا این خیابان را از ذهنت پاک کن برو آن پشت. پشت بار را میگویم. ببین از آنجا کلی چیز هست براى نوشتن و دیدن. تا به حال از پشت یک لیوان خالی آبجو به مردمی که دارند با قهوه و سیگار، یا گیلاس شراب، یا دستهای زیر میز توی دستشان عشقبازی میکنند نگاه کردهای؟ یکی از همین بعد از ظهرهای نیمهابری بود که آمد تو و آرام قطرات ریز آب روی کلاهش را تکاند و سگش را رها کرد جلوی در! آهان حالا فهمیدم این سگه راکجا دیده بودم! با سنت اگزوپری دیده بودمش، آمده بود تا لبى تر کنه و از اون سیگار برگهای دهه ٨٠ هم گوشهی لبش بود. ببین این که میگویم سنت اگزوپری بود، خودش بود. نه اینکه شرابی چیزی زده باشم و گیج بزنم، نه! خودش بود. باهاش گپ هم زدم. البته از شازده و هواپیمایش چیزی نپرسیدم، فکر کردم بیادبی است که حالا تو این زمان کوتاه که مهمان پشت بار است و کوکتل شیرین خواسته، بپرم وسط افکارش و یادش بیاورم که سالهاست مرده. ولی بعدش فکر کردم، کاش میشد از سیارهى کوچک گل سرخ سوالی بکنم و سر صحبت را جوری باز کنم که ادامه بدهد. ولی خوب به جایش چنان کوکتلی ساختم که باز هم بیاید. همهچیز داشت خوب پیش میرفت که یکدفعه با عجله دور و برش را نگاهی کرد و با حالتی گیج گفت سگ، این سگی که با من بود رفت؟ من نهاینکه کارتی چیزی دیده باشم ازش نه! اینکه میگویم داشت خوب پیش میرفت براى آن است که خودش با یکی دو جرعهی اول توی چشمهایم نگاه کرد و گفت باورت میشه من اگزوپری باشم! خود سنت اگزوپری. و من دستمال را چرخانم توی گیلاس خیس و قیژ… برگشتم تا توی چشمهایش چیزی بگویم که دیدم، سیگارش را همانجا نیمهجان رها کرده و گیلاسش لبخورده مانده و خودش دنبال سگ غیبش زده. من همانشب یا یکی دو شب بعدش دیدم دارد براى خودش توی متروهای آخر شب پرسه میزند. سگ را میگویم، اگزوپری را که دیگر ندیدم. ببین خوب که فکر میکنم من این سگه را زیاد میبینم فعلم را عوض میکنم دیدم. این جمله را گم نکن تا برایت بگویم. میخواهم از لیوانی که اونشب شکست بنویسم. به نظر توچه میشود نوشت. اصلن از موضوعی به این دمِِدستی چه میشود نوشت! ولی به این سادگیها هم نیست. من هر روز از جلوی یک کلیسا رد میشوم که روبرویش یک سینمای "پورنو" است از همانها که همیشه کف کردههایی دور و برش میپلکند و گاه میبینی تو پناه دیوار دارند با خودشان ور میروند. یک شب یکی از همونها لیوان آبجوی بزرگی را که نمیدانم پر بود یا خالی جوری پرت کرد طرف مسیح صلیب کشیدهی روی در کلیسا، که انگار مسیح، خودِ خودِ جسوی بزرگ هم آنجا روی دیوار بغل کلیسا کف کرده باشد، نوار باریک تراشیده روی آلتش خیس بود زیر قطرات آبجو و خورده شیشههایی که پاشید زیر پایش. ایستاده بودم کمی دورتر و دیدم چطور چند رهگذر سرگردان روی پلههای بلند و پتوپهن کلیسا و سایهبان فرورفته در نور قرمز سینما گیج بودند، از صدای خورد شدن لیوان کلی حال کردند و برایش دست زدند. اما این ماجرای عیسی و شورت خیسش را من دیدم و این سگه که گفتم. یادم مونده چون بعدش که با احتیاط از پیاده رو پیچیدم سمت ایستگاه مترو دیدم که جوری به دیوار کلیسا زل زده، انگار بخواهد بپرد بالا و لیسی به آبجوی مانده روی آلت مسیح بزند. خیال نبود دیدم که مینویسم. اگر نه، چرا من بین آن همه تصویر که از فیلم تازه اکران شده، روی تابلوهای شیشهای جلوی سینما نصب بود، باید آن سگ را ببینم و خوردههای لیوان شکسته و لکهی بیرمق روی دیوار را؟
دارم برای تو مینویسم، من تو این شبگردیهایم این سگه را زیاد میبینم. و نمیدانم چرا تا آن شب با من حرف نزده بود. حالا که به این کلمهها رسیدم فکر میکنی بشود دوباره ببینمش؟ به نظرت بشود باهاش چند کلمهای حرف بزنم؟ یعنی دوباره میآید تا کوکتل سفارش بدهد و بخواهد برایم تعریف کند که اگزوپری است و هواپیمایش را پارک کرده تو یکی از ایستگاههای نزدیک، تا سگش را بچرخاند و لبی تر کند؟