((لیسی به آبجوی مانده روی آلت مسیح))
میدانم. از من گله نکن. میدانم که همهچیز براى نوشتن آماده است. اتوبوسهای آخر شب و نوشتههای گاه به گاه من و این صفحه کامپیوتر همیشه روشن و او هم هست که میشود هر وقت اراده کرد نوشتش و کلی خاطرات از بیوگرافی یک نویسندهی خاک خورده و به خواب رفته. میدانم توی دلت هی میگویی چقدر این جملات تکراریاند و این میدانم چقدر آزارت میدهد اما، همیشه براى نوشتن از این روزهای بیخیال، بیرویا وقت هست...
((اعظم بهرامی))
بقیۀ داستان را در ادامۀ مطلب بخوانید...