*****************
دانلود فایل pdf
حجم: 4.91 مگابایت
*****************
((ایکور))
((شاعر: گاوین بنتاک))
((مترجم: احمد میرعلائی))
امروز بر کف دست راستم کپکی بود.
▫️
ایکاروس! ایکاروس!
چرا آنگاه که از میان ابرهای بارانخیز به درون سایههای آن دریای سبز سقوط کردی
رساتر فریاد برنیاوردی؟
چرا بر جایی نیفتادی که هیچ یک از ما
هرگز نتوانیم خون و استخوانِ روی سبزهها را فراموش کنیم؟
ایکاروس! ایکاروس!
در سر چه اندیشهای داشتی وقتی به میان ابر بارانخیز شیرجه میرفتی؟
آیا چشمهایت از خون تهی شده بودند،
و دندانهایت از جریان تند هوا یخ زده بودند؟
سرخ و سفید است خاطراتِ سقوطهای بزرگ
سرخ و سفید است اذهانِ شاهدان.
سرخ و سفید است چشمها،
و سفید است گونههایی که زمانی گلی بود.
ایکاروس! ایکاروس!
صدایت را میشنویم پیش از آنکه به انتهای آبهای ژرف برسی،
چشمهایم را در پای کوهی خاکستری رنگ گشودم،
و احساس کردم پاره سنگی را از کاسهی سرم بیرون کشیدهام.
به دستهایم نگاه کردم. بریده بود، و از دستهایم خون میریخت.
و از دستهایم زردابه جاری بود.
مثل آن بود که سه روز در پای آن کوه افتاده باشم.
و سرم ضربانی مکرر بود.
ساقِ راستم میان قوزک و زانو خم شده بود.
هیچ دردی نداشت.
برای جامی لبریز از آب سرد میمردم
برای پارهای نان سفید، و اندکی کره و پنیر.
ذهنم روشن بود: نه هیچ نمکی وجود داشت،
و نه در مغزم هیچ خونی که بر اندیشهام راه بندد.
تنها جریان کند زردابهی دستهای بریدهام بود
و آگاهی در کاسه سرم.
▫️
روز بود که چشمهایم را گشودم
و دیگر بار شب بود که چشمهایم را گشودم.
و کوه تغییری نکرده بود،
و پای راستم درد میکرد.
یک بار باران میآمد، و در زمانهای دیگر سکوت بود،
و در آن نزدیکی بر سنگی که از سرم بیرون کشیده بودم
پرندهای روی دو پا ایستاده بود.
ساعتهای بسیار این هیاهو بود
این هیاهو در گوشهای من بود
منقار پرندهای بود و چشمی نزدیک
و پنجهای که یک بار جنبید و برخورد ناگهانی بالها
و صعود سایهای بزرگ و صدای بالها
و سکوتی طولانی
منقار پرندهای بود و چشم پرندهای بود
و پنجه و هیکل پرندهای که نزدیک سرم ایستاده بود
و دردی در دست خشک سیاهم
و ظهور تازهای از خون و ایکور.
ایکور! من فریاد برآوردم و تمام کوه فریاد برآورد
ایکور! و من در رنج وحشتناکی بودم
و فوج عظیمی از پرندگان از سر صخرههای مرده برخاست
و من خود را به صخرهی مردهای رساندم
و خود را بالا کشیدم تا به آن سوی صخره مرده بنگرم
و درهای از صخرههای مرده را دیدم
و بقایای تانکی را با میخْپرچهای زنگ زده
و تودهای از سرنیزههای زنگ زده و سیمخاردار و ماسه سفید
و تیغهای خارایی پشت سرم
آنگاه سکوتی دیرپا و چشمانم ثابت ماندند
و مغزم وحشت را
ثبت کرد
و چشمهایم وحشت را
در تنهایی زمین
ثبت کردند
و گوشهایم وحشت را
در سکوت زمین
ثبت کردند
و بینی و زبانم وحشت را
در بو و طعم خون خشکیده
ثبت کردند
و دستهایم وحشت را
در درد گوشت جویده شده
ثبت کردند
و مغزم وحشت را
ثبت کرد
زیرا کوه تغییری نکرده بود
و مغزم وحشت را
ثبت کرد
در مغزم.
و وحشت فرو نشست و به ترسی رخوتبار بدل شد
و ترس همچون کلهی ابلهی چرخید
آرام چون کلهای گنده با پیشانی برآمده
و ترس نفرت شد
و نفرتم به صدا درآمد
و فریاد برآورد
متنفرم
از صخرهها
زیرا همچون صخرههای زمین مردهاند.
متنفرم
از آسمان بالا، چون خیره مینگرد،
و بیش از حد به اختران از خود راضی وفادار است.
متنفرم
از زمین سخت، زمین سختی که بر آن دراز کشیدهام.
زیرا زمین هر جا بر آن دراز کشیدهام سخت است.
متنفرم
از خنکایِ علفِ سبز و صدای آبشارها،
زیرا خنکای سبز و صدای سقوط آب را نمیتوانم احساس کنم یا بشنوم،
متنفرم
از آفتاب، زیرا آفتاب دستهای مجروح مرا که پرنده جویده
سخت میکند اما شفا نمیبخشد
متنفرم
از شب، چون دراز است.
از شبهای دراز در دورهی تاریک متنفرم.
متنفرم
از پنجهی زاغ: یکبار جنبید،
و پنجه یکبار جنبید و دیگر هیچ
متنفرم
از منقار پرنده که هرگز نمیجنبد.
متنفرم
از چشم پرنده که میدرخشد، اما هرگز نمیجنبد.
متنفرم
از آن دنیا، چون من اینجا هستم
در این دنیا، دور از آن دنیا.
متنفرم
از کوه، از این کوه
که بیپروا مرا بر تیغههای خارایی انداخت.
متنفرم
از جهان
متنفرم
از جهان.
▫️
نفرین میکنم:
این دنیای دون را، که خونِ خشکیده است
و درههای بیآب است و شریانهای خالی است
و زبانْ ترک خورده است و اقیانوسْ تبخیر شده است.
من این جهانِ بیخون را نفرین میکنم
سکوت را نفرین میکنم
و ساکتم
ذهنم جهان را نفرین میکند.
▫️
زیرا جهان تیغههای خارایی است
و جهانْ زمین خشک است
…
و جهانْ وحشت را ثبت میکند.
آنان را نفرین میکنم که از زمین خشک میترسند.
ایکور زخمهایم را نفرین میکنم:
که اکسیر خدایان نیست و نجاتم نمیدهد.
بر فاجعهی یاختههای انسانی تاکید میگذارد
و سرودِ کُند عزیمت را قرقره میکند.
کتابی را نفرین میکنم که این داستان را باز میگوید.
کتاب سیاه حرمان خود را نفرین میکنم.
نظام امور متواتر را نفرین میکنم:
در وادی صخرههای مرده هیچ تفاوتی نیست.
این وادیْ کتابهای گشوده و اوراق مواج است.
این وادیْ حروف ریشخندزن است.
این وادیْ ترانهناساز است.
وادیِ کتابها را نفرین میکنم.
کتابِ سیاه حرمان خود را نفرین میکنم.
این کتابِ سیاهْ خنیاگری خارا شده است.
این روزنامهی خدایان ساقط و فرسودگی است.
این سندِ سکوتی متناوب است،
و صداهایی که به سکوت وارد میشوند از آن من نیستند.
وادیِ سکوت را نفرین میکنم،
زیرا صدایم شکسته است.
زبانم زبان یک افعی است،
دندانهایم نیشهای افعی بیزهری است،
حکمتم حکمت افعی بیصدایی است.
بر زمین آرامشی تحمیلی حکمفرماست،
و شغالان با دست آروارههایشان را باز میکنند،
اما هیچ صدایی نیست.
▫️
دهانم کاملاً باز است،
دندانهایم از سیم و سیماب کند شده است،
زبانم رشتهای از خزهی دریایی است
آویخته بیرون از خانهی ساحلی تا وضع هوا را نشان دهد،
و هاتفِ ماهیگیران میگوید، بارانی نیست.
در وادیِ کتابهای مواج بارانی نیست.
تنها قراضههای جنگ
و وزشهای باد مثله شده
و پرندگان بیجنبش.
▫️
خیابانی در شهری است.
سنگفرشی است، و چارچرخهای پرزرق و برق،
و پنجرههای خرد شده و یک سنگر.
سرزمینی داغ است.
خیابانی در شهرکی است.
خیابانی از خانههای سنگی و بامهای شیروانی،
و باران در زمستان و دود در بعدازظهرهای یکشنبه.
سرزمینی سرد است.
زمستان است، و برف و ماسه ملازمانی غریباند.
و ماسه سرد است.
گوشتِ سرخ و سرمازده، و برف و ماسه،
و مورچگان و خمپارههای عمل نکرده که زنگ زدهاند
مکاشفهی فرستاده است.
▫️
متهم میکنم
پیشگوییهای فرستادگانی را که از صندلیهای راحتی نجوا میکنند.
متهم میکنم
مریدانی را که واژه سلوک را نمیفهمند.
متهم میکنم
مردانی را که روی سکوی پارکها اعتراض میکنند.
متهم میکنم
گربه را که با نگاههای مزورانه شیر را از نعلبکی لیس میزند.
متهم میکنم
حیوانْدوستانی را که مگس میکشند و گوشت میخورند.
متهم میکنم
گیاهخوارانی را که مدعیِ داشتن جسم انسانیاند
و کودکانشان را کتک میزنند
متهم میکنم
مومنان کلیسایی را که بیشتر دوست دارند در کلاهها سکه بیندازند تا در دریا.
من متهم میکنم
زئوس را
اگر بگذارد مردم زمزمه کنند،
اگر راضی به پرسشگران خود پسند باشد،
اگر روزی بخندد
اگر روزی بگرید
اگر به سوی دیگر بنگرد
یا اگر هر کاری بکند
زیرا نجات یک انسان کشتن یک هزار انسان است
زیرا کشتن یک انسان نجات یک هزار انسان است
کمونیستها سر و صدا میکنند.
مسیحیان سروصدا میکنند.
کودکان سروصدا میکنند.
خرابی بسیار است.
من خدایان را متهم میکنم.
از عهدهی کار جهان بر نمیآیند.
او بسیاری از مردم است.
غولِ آدمخوارِ هفتسر است.
جسدی مفرغی است.
پرگوست.
چهار راهی بیعلامت است.
…
یک قاشق است، هلیم است و یک دهان.
نماز میخواند.
دوزبازی میکند و میبازد و یک خوک میبرد.
خود بهترین خوکهاست.
معلم بیعینک و میانسال مدرسهای است.
یک کارخانهی صابونسازی است.
در ایرلند پشت گوشهایش سیبزمینی میرویاند
شعری کودکانه است.
میان احشام خویش میایستد.
من او را متهم میکنم.
(من او هستم.)
من او را متهم میکنم.
▫️
چشمانم را میگشایم.
کوه هنوز آنجاست.
ایستاده و دستها را بر کفلها گذاشته،
با دهانی گشاد و لبان لرزان از خنده به خود میپیچد،
همچون مسیح در شبِ کریسمس در لندن،
با دندانهای سفید و زبانی به رنگ سرخ آجری.
زبانش را در میآورد و گوشهایش را میجنباند،
و با پایش به من تیپا میزند،
و صحرا خندان است، و به صداهای بسیار جیغ میکشد،
و با تازیانهها و کاغذ سمبادهها کارهایی میکند.
من چشمانم را میگشایم.
کوه هنوز آنجاست.
▫️
دریایی است به رنگ آبی تند.
سه کشتی شراعکشان آمدند.
اولی زنی است حامله
شکم گندهاش را نوازش میکند.
دومی مردی است مست
شکم گندهاش را نوازش میکند.
سومی شکمی است گنده
که فرستادهای با دلخوری بر آن نشسته است.
و کشتیها میگذرند، و به دنبالشان بالههای سیاه.
▫️
این یک رویاست. نه،
رویا نیست. گفتگویی آرام است.
در تالار بزرگی با صندلیهای چرمین
و دود توتون و صفحههای شطرنج:
در هر صندلی شاهی نشسته است،
و شهبانویی در خانه، با ماهی تابهها،
و پیشبندی بر پستانها که بندش را زیر کپلها بسته است
این گفتگوی شاهانی دلآزرده است.
این سرزمین شفا و بیتصمیمی است.
این بوداست که پشت پرچین، شستش را میمکد.
این بوستان بلبلان خاموش است.
این باغ فردوس است.
با نعره رادیوها، بوقها،
با طبلهای ارغوانی و حراجهای بعد از عید،
و بچهی یک نفر دیگر که در قطار گریه میکند،
و سفری دراز.
این باغ فردوس است
فقط با ما دوتا،
با جزیره خودمان و درختان نخل،
با بستر گرم و خدمتکاران بینظیرمان،
و اینکه مجبور نیستیم به جایی برویم
این باغ فردوس است.
▫️
من بر چهرهام خوابیدهام
در دهانم مرجان، و در دستهایم نان بادامی،
و بر پایم کفشهای پاشنه طنابی و ریگی در آنها،
در چشمهایم ماسه، و در منخرینم بوی قند سوخته،
و پرگاری هندسی فرو رفته در نافم.
▫️
من در کلام صادق نبودهام.
▫️
دشتِ کتابهای مرده ساختگی است.
دامنهی کوه ساختگی است.
و چنین است شدت و نمود دردی
که اینجا سروده شده.
این همه ساختگی است.
آنها زبان نشانهها را نمیفهمند.
جهان نشانهها را نمیتوانند مجسم کنند،
و نه شدت و نمود دردی را
که اینجا سروده شده.
من مانند یک معلم مدرسه سخن خواهم گفت.
من یک معلم مدرسهام
و از روی کتابهای مرده سخن خواهم گفت
و دشت را وصف خواهم کرد و دامنه کوه را شرح خواهم داد.
و داستان نشانهها را باز خواهم گفت.
و داستان یک انسان را باز خواهم گفت.
▫️
او تندیسِ مومینِ جادوی سیاه است.
مردی روستایی میان احشام است.
فرستادهای سنگ شده است.
ستونی است که جهانگردان بر آن نامهای خود را میکنند.
دیوار مستراح عمومی است.
بزِ ملعونِ عبرانیان است.
الهه و شاهی تاج و تخت باخته است.
در زندانی قدم میزند که ذهن اوست.
در زندان انفرادی به زنجیر کشیده شده است.
تنهاست.
سگی تازیانه خورده در شهرکی دور است.
چکمه پاککن بیرون در ورودی است.
جادهی کوفتهی سرپیچ خطرناک است.
ارباب نامحبوب است که فرزندانش را دوست دارد.
اودیپ است و پریان نفرین فرزندان او هستند.
خودکامهی عبارتپردازی است در سرزمینی کوچک،
و چنین گفتهاند.
حامی کودکان است در سرزمینی کوچک،
و چنین گفتهاند.
گفتهاند مردی ابله است،
و حقیقت را گفتهاند.
اما
او ارادهای شکستناپذیر دارد؛
این را نمیدانند.
خزانهی ابتکاری کاستیناپذیر دارد؛
این را نمیدانند.
بلند پروازیِ خدایان را دارد؛
این را نمیدانند.
گفتهاند مردی ابله است؛
اما حقیقت را نمیدانند.
روزی به پای خواهد خاست و این را خواهد گفت.
روزی به پا خواهد خاست و خواهد گفت:
▫️
من بیزارم
از آنها که اغلب از فنجانهای کوچک چای مینوشند.
بیزارم
از آنها که در خانههای گرانقیمت زندگی میکنند.
بیزارم
از آنها که زنگولههای دستی را به صدا در میآورند و خدمتکار دارند.
بیزارم
از اغنیا
بیزارم
از فقرا چون از اغنیا میترسند.
بیزارم
از حاملان آن بیماری که بیذوقی خوانده میشود.
من بیزارم
از آنان که چیزهایی میپرسند که خود پاسخ آن را میدانند.
من بیزارم
از زبانهای زرگری و به لهجه نازیدنها.
من بیزارم
از صاحبمنصبهایی که میایستند و شست خود را در جیب جلیقه میکنند.
دو سه کلمهای حرف میزند، خمیازه میکشد، و در مستراح مجلهی پانج میخواند.
وقتی چای میخورد از دهانش صدایی در میآورد.
انگشت کوچکش را به طرف میز چای بلند میکند.
احتمالاً لباسهای زیرش کثیف است.
هنگام رانندگی آرنجش را از پنجره بیرون میگذارد.
کنار جادهها بر صندلیهای برزنتی اتراق میکند.
رادیو ترانزیستوری روشنی را با خود به خانههای باشکوه میبرد.
بیتوجه به وضع آفتاب عینک دودی میزند.
سرودهای مذهبی را با صدای بلند میخواند.
خیال میکند که مسیحی است.
روز یکشنبه لباسی قشنگ میپوشد.
هنر نو را میستاید، و به یک تقویم ارزان قیمت راضی است.
ایکاروس! ایکاروس!
چه عالی است این آگاهی که تو هنوز سقوط میکنی.
آیا میتوانم به تو بپیوندم؟
▫️
جایی در جنوب اروپا از پلکانی دراز پایین میرفتیم؛
یا شاید درهای در شمال ویلز بود که در روزی بارانی از پلههای رومی پایین میرفتیم.
نمیتوانم به یاد بیاورم کجا بود که پایین میرفتیم.
نفسهای عمیق میکشیدیم، و در هوای آزاد سیگار دود میکردیم،
و از پسران عرب و زنگولهی بزها سخن میگفتیم.
نمیتوانم هیچ نتیجهگیری معقولی را به یاد بیاورم.
مگر آن که در جایی پایین میرفتیم.
▫️
آسان است
ستون سختی از پرخاش ساختن
سرود مردی مایوس را سر دادن.
آسان است
فهرست بالا بلندی از نفرتها ساختن
در یک روز بهاری ترانهای ارزان خواندن.
این کار آسان است،
اما شرط میبندم نتوانی آن را به همراهیِ شیپوری فرانسوی بخوانی.
به مبارزه میخوانم
شهروندان از خود راضی را که خطابههای دفاعیهشان بوی خمیر ریش میدهد.
به مبارزه میخوانم
آتشخوار را تا آتش بخورد.
به مبارزه میخوانم
زندگینامهنویس را که از خود داستانی حقیقی بگوید.
به مبارزه میخوانم
خاطره نویسها را تا مطلبی برای روزنامهنگاران بخوانند.
به مبارزه میخوانم
زئوس را
تا در آب آشامیدنی ملتها مورچه بریزد
تا انسانها را وا دارد به یک زبان سخن بگویند
تا همهی نرینگان را به قتل برساند.
تا به سرعت توزیع زمین شناختی خاک را سامانی تازه بخشد
تا از آب شراب بگیرد
تا یک روز بیاساید
تا بگذارد برای پنج دقیقه دیگری کارها را برعهده گیرد
(اما جرئت نمیکند، از ترس آنکه نگذارند سرکار برگردد)
تا بگذارد روزنامهها دربارهی دوزخ چیزی بدانند
تا از برزخ نقشهای برجسته، یا چیزی از این دست رسم کند،
تا گردشی با راهنما در بهشت ترتیب دهد.
به مبارزه میخوانم.
هر کسی را که بگوید دیوانهام
و آن را ثابت میکنم.
هر پرسشی را پاسخ خواهم گفت،
به حقیقت یا به دورغ.
آسان است به هر پرسشی پاسخ گفتن
▫️
اگر اکنون بکوشم سخن از دشت بگویم
اگر اکنون سرودی در ستایش کوهپایه بخوانم
اگر اکنون بکوشم اندامی را نشان دهم
که با دهانی تا بناگوش باز برخاک خشک مچاله شده است،
زبان یاری نمیکند.
به جای آن میتوانم افسانههای از یاد رفته را باز گویم،
به جای آن میتوانم وانمود کنم وایکینگی در اتاقم ایستاده است،
و اگر بخواهم چنین کنم،
زبان یاری نمیکند.
بگویم که در کوه فرستادهای خشمگین بودهام،
بگویم که معبد هاتف خود را فراز تیغههای خارایی ساختهام؛
اما من در درههای مسدود کامبریا فقط لال بودهام:
و این گفتهها عین حقیقت است.
در درههای مسدود کامبریا لال بودهام،
بر شیبهای تند "کریبکاخ" حقیقتاً گام زدهام،
"هورسشو" را در نوردیدهام، چار دست و پا به فراز "لوردزریک" رفتهام
"اسکیداو" را دیدهام، و بر صخرههای سبع "گلایدرز"
در میان مه راه رفتهام، و احساس کردهام که پاهایم
در خزههای سبز شفاف فرو میروند یا به صخرههای خاکستری رنگ میخوردند.
تنها درد من همواره، همواره درد انزوا بوده است؛
نه دستهایم را مجروح کردهام،
نه پرندهها چشمهایم را بیرون کشیدهاند،
و نه خود بر خاک ترد کوهپایهها افتادهام.
اما خود را در آن جاهای سترون تصور کردهام،
و آنها نشانههای دنیای سترون من بودند،
اما در حقیقت
▫️
قلمرو او
آن سرزمینی است که سلطان در انتظار معجزه است.
قلمرو او
دیاری است که او در انتظار ورود دوست خویش است.
قلمرو او
دیار بعد از ظهرهای تباه شدهای است که با این حال سرشار از آفتاباند.
قلمرو او
دیاری است که مردم به قرارهایشان نمیرسند.
قلمرو او
آکنده از تصویرهای خود اوست در لباسهای بیگانه.
قلمرو او
دیاری است که او در آن نقاهتی مادامالعمر را میگذراند،
خدمتگزاران مهربان تیمارش میکنند، و اگر اراده کند
دوستان همدل کنارش مینیشینند، و میخوانند یا میسرایند،
یا کنارش دراز میکشند، بنا به خواست او؛
و آنها را سر بر بالین مینهند،
و دستش را در دست میگیرند، و او گاهی
برایشان ابیات زیبایی زمزمه میکند تا بنویسند،
و آنها مینویسند، و آنها را با صدای آرام میخوانند،
و هرگز از کنار او نمیروند،
و تفاوت چندانی میان خواب و بیداری نیست،
و هر چه را بخواهد برایش آماده است،
و آنها سر بر بالین او مینهند…
و این قلمروی است که به تدریج در آن پیر میشود؛
و زخمها شفا مییابند، جراحات گذشته
دیگر خونابه نمیریزند یا بر اثر یُد نمیسوزند،
و زخمْبند اگر هست فقط از سر عادت است،
و در قلمرو او آسایش برقرار است.
اما در رویاهایش او مدافع دنیای واقعی است،
سوداگری است سرسخت، مردی است مصمم
به تغییر دادن خط جهان تاریخ،
مردی که تنها میتواند تا حدی کامیاب شود،
و چیزی به نام خودکامهی تمام عیار وجود ندارد،
و چیزی به نام قدیس بیغش وجود ندارد.
در رویاهایش او مدافع دنیای واقعی است.
توی میکروفونها فریاد میکشد:
▫️
من نفی بلد میکنم
پاپ را.
نفی بلد میکنم
هواداران مذهب را، مذهبشان هر چه میخواهد باشد.
نفی بلد میکنم
آنان را که به اسطورهها به عنوان بنیاد استوار ملیت خود نیاز دارند.
نفی بلد میکنم
زنانی را که هیچ بچه نمیآورند و زنانی را
که بیملاحظه بچه میآورند.
نفی بلد میکنم
همه لذات جسمانی را که زاینده یا آفریینده نیستند.
نفی بلد میکنم
آنان را که مغزشان را بر دیوار آجری نکوبیدهاند
تا بدانند که مغز از چه ساخته شده است.
نفی بلد میکنم
محتضران را و بیماران را و محکومان را.
نفی بلد میکنم
بیمارستانها را، زندانها را و مدرسهها را که در آنها هیچ امیدی نیست.
نفی بلد میکنم
خورشید را
اگر ارادهام بر آن قرار گیرد که در ظلمت زندگی کنم
و همگان را وادارم در ظلمت زندگی کنند.
نفی بلد میکنم
خدایان را
هرگاه بخواهند در طرحهای شجاعانهی من مداخله کنند.
من خود زئوس خواهم بود.
قیصرِ همهی جهان خواهم بود.
معمار خانوادهها خواهم بود.
بر ماشینها نظارت خواهم کرد.
جزر و مد دریا و بارانهای موسمی را زمانبندی خواهم کرد.
بستر قارهها را تعیین خواهم کرد.
وضعیت اختران را تغییر خواهم داد.
اگر چنین اراده کنم
و اراده میکنم
که آن باشم که همه را میجوید
آن که همهی تصمیمها را میگیرد.
میان آزمایشگاههای همهی علوم شلنگ خواهم انداخت.
در همهی هنرها سرآمد اقران خواهم شد.
من نابغهی این جهانم.
▫️
به بالا نگاه کرد و راه شیری را دید:
و معنای اخترشناسی را فهمید،
و کلاه در دست، از میکروفون دور شد.
▫️
اقیانوس نزدیک است، ایکاروس،
نزدیک است، نزدیک!
وه که چه جذبههایی دارم وقتی که تنهایم!
کسی اینجا نیست تا این جذبهها را با او تقسیم کنم،
کسی نیست تا بداند این اوجها چه دلپذیرند!
با چشمهای درخشان در اتاقم لرزان ایستادهام،
اما کسی آنجا نیست تا ببیند، چشمهای درخشانم را ببیند!
کسی نیست تا شاهد جذبههایم باشد،
تا در رؤیت نخستین بار چیزهای عادی
شریک اعجابم باشد!
اقیانوس نزدیک است، ایکاروس،
اقیانوس نزدیک است، و هیچ کس نمیشناسد
زمانهایی را که من در قالب بدیعترین مضامین
سرگرم سرود خواندن و دشنام دادن بودهام.
یک روز به اقیانوس خواهم زد!
به آبها وارد خواهم شد، و آنها خواهند گفت
به آبها وارد شدهام و فرو رفتهام!
فرو خواهم رفت و نوای ایکاروس را خواهم شنید!
زیرا در هزار توی مینوتور بودهام،
من بال داشتهام
و بسیار نزدیک به کورهی آفتاب پریدهام،
و بر تیغههای خارایی هوای سالیان
آن سفر یکنواخت را آغاز کردهام.
بنابراین حق این فریاد قانونی را در میانهی فضا دارم،
بنابراین جهان خود را با فریاد لعنت میفرستم،
زیرا من آن خدایی هستم که از میان فضا سقوط میکند.
بنابر این به لسان درون وریدها و شریانهایم
که ایکور خوانده میشود
در کار استحالهای دردناک است.
بنابراین به لسان درون وریدها و شریانهایم
زردابه زخمهای بیشمار میشود
که ایکور خوانده میشود
و ایکور زخمها پیچ میخورد
همچنان که رودها بر دشتهای آشفتهی جهان.
و ایکور نام آبهایی است که در آنها جاری است!
ایکور نام رود این درد من است
و پلیدی جسم مرا در خود دارد، و عفونت مغز مرا در خود دارد.
و آنگاه که به اقیانوسی که آن پایین میدرخشد برخورد کنم
از همهی عناصر ناسره تطهیر خواهم شد
و پالوده خواهم شد
همچون آتشی که جسدی را میسوزاند و به خاکستر پاک بدل میکند.
همچون سلالهی برفدانهها پالوده خواهم شد.
همچون باران فروریز پالوده خواهم شد.
همچون چمن سبز درهها پالوده خواهم شد.
همچون ماسهی صحرا پالوده خواهم شد.
همچون برق چشمی که میشناسم پالوده خواهم شد.
همچون هیأت کهکشانها پالوده خواهم شد.
و به پالودگی شبقی خواهم شد که هنوز زیر زمین است.
و سرودم وقتی به سرزمین آبها برخورد کنم
همچون هستهی مرکزی خورشید پالوده خواهد بود.
و دیگر در رگهایم ایکوری نخواهم داشت،
و از زخمهای من تمام ایکور بیرون خواهد ریخت،
و گاه فرود
در برابر مبدا حرکت خواهم بود.
بنابراین آخرین بازماندهی نفرتم را از خویش با فریاد بیرون خواهم ریخت!
و حال همهی نفرتم را با دل و رودهام بالا خواهم آورد!
و تمامی ویرانههای ذهنم را غثیان خواهم کرد!
▫️
محکوم میکنم
دنیای قشنگ نو را
که نه قشنگ است، نه نو.
محکوم میکنم
آنان را که با زمان حرکت میکنند،
زیرا زمان وجود ندارد و هیچ چیز حرکت نمیکند.
محکوم میکنم
پاکدلان را،
زیرا هیچ دلی نه پاک بوده؛ و نه پاک تواند بود.
محکوم میکنم
قداست خدایان را
زیرا هیچ چیز مقدس نیست و خدایان وجود ندارند.
محکوم میکنم
و خوار میشمارم جسم بشری را
زیرا ضربان ضعیف خونابهای است
که از بدو تولد آلوده است.
من، آن خودپرست اعلی، نفرت میورزم.
نفرین میکنم، متهم میکنم، کینه میتوزم،
به مبارزه میخوانم، نفی بلد میکنم
و یکجا
محکوم میکنم
اذهان آدمیان را
زیرا قادر نیستند بدانند از چه رو بهشت را میجویند
زیرا از لذتهای حیوانی محض در برابر اختران بیخبرند.
همچنان که در آبهای ژرف شیرجه میروم فریاد بر میدارم:
من اذهان آدمیان را رد میکنم!
اما گذشته از هر چیز، من فقط اینجا در اتاقم نشستهام
و در کتابی مینویسم، که گفتهام سیاه است.
اگر به دیدارم بیایید، میگویم، سلام،
و دستتان را میفشارم، و لبخند میزنم، و میگویم، بفرمایید.
و با صدایی نرم با شما سخن میگویم
و از شادی و غمهایتان میپرسم.
▫️
هیچ مردی هرگز دل آتش سوزان را ندیده است.
هیچ مردی هرگز اندیشه مرد مغروق را نشناخته است.
▫️
و ایکور اینک در لولههای آب خانهها جاری است،
پس ایکور در رگهای انسانها جاری است.
زردابهی زخمهای دیگران
در جریان خون هر انسان زندهای حرکت میکند
و آن که میداند
میداند که در رگهایش خون پاک خدایان جاری است
و آن که میداند
که به تنها طریقی که ما میتوانیم در اینجا الهی باشیم میتواند الهی باشد
و میتواند به آواز آبهای آرام بپیوندد
و میتواند در دلهای آدمیان به هر جایی شراع کشد
و میتواند بهشت را بفهمد.
▫️
شاهراههایی هست که هرگز در درههای سبز پایان نمیگیرند،
شاهراههایی هست که تنها خدایان آدمیان بر آن گام زدهاند،
و میتوانیم، و ما میتوانیم زئوس باشیم
فقط اگر اول بتوانیم زخمها را بپذیریم و بفهمیم
و سفر ایکور را در مویرگهای ملتها ببینیم.
آه بگذارید صدایم را برای چند لحظهای بلند کنم،
و بگذارید یک بار صدایتان کنم تا به خونی گوش دهید
که در همه وریدها و شریانهایتان جاری است.
خون از مغز استخوانها در اندامهای ما بر میخیزد،
و راههایی هست که هرگز در وریدها و شریانها پایان نمیگیرند:
زندگی کنونی ما بر کل حلقه بنا شده است؛
زندگی کنونی اختران و کهکشانها
بر معماری حلقه بنا شده است.
آن سفینه که به جایی ورای شبه اختران فرستاده شده
روزی به بندر مبدا باز خواهد گشت.
زهر زخم دوباره باز خواهد گشت
و دگر باره در رگهای خدایان بسان قدرت خواهد غرید:
و ما میتوانیم خدایانی باشیم که بر راههایی گام میزنند که هیچگاه پایان نمییابد.
▫️
دنیا پر از قصههایی است که پیش از این شنیدهام،
و افسانههایی که زیبا باشند دیر میپایند،
و آنها را گاهی برای خود باز گفتهام
تا طنین تکرارهای کند آنها را بشنوم:
شنیدن این صدا دلپذیر است، صدای داستانهای کهن،
شنیدن این صدا دلپذیر است، و من شنیدهام.
که انبان قصههایم جهان را در مینوردد
و افسانههایی که زیبا باشند دیر میپایند.
▫️
فکر نمیکنم که از این پس جهان را دوست بدارم
آنجایی را نیافتهام که بهترین جای جهان باشد برای زیستن،
شهر یا روستایی را نیافتهام که در آن دل به تمامی به تپش درآید.
آنجا لندن نیست، نه، واشنگتن نیست، مسکو نیست؛
پکن نیست. هیچ یک از اینها دل را به تمامی به تپش در نمیآورند.
کلکته نیست، آن جا که یک میلیون انسان در خیابانها زندگی میکنند،
بیتالمقدس نیست،
و ضریح مقدس "میاجیما" نیست.
هیچ جا مرکز کیکلوس نیست،
آیا من باید شهر خود را بسازم و آن را کیکلوس بخوانم؟
مرکز چرخ آنجا که هیچ چیز حرکت نمیکند
اما همه چیز درحال حرکت دیده میشود
یا شاید کافی است که بگوییم که تن من خود کیکلوس است
هر کجا که من باشم، و آیا مغز من معبد هاتف شهر است؟
پس شهرم خانه بهدوشی است و من هر جا که هستم
در آنجا ساکنم
مرکز چرخ آنجا که هیچ چیز حرکت نمیکند
اما همه چیز درحال حرکت دیده میشود.
شهر من،
شهر من کیکلوس است،
اما جایی را نیافتهام تا شهرم را پی افکنم.
تصمیم از آن من است
و من تصمیم را گرفتهام.
من کیکلوسیام، آری، هستم
بله، من کیکلوسیام،
و ایکور در رگهایم جاری است،
و اینجا بر کرسی چوبی مینشینم
یعنی هر آنجا که اراده کنم آن را بگذارم.
شاید در شلوغی اتاقم که پر از تصویرهاست،
شاید در میدان شهری، شاید بلگراد،
شاید بر صخرههای گرد در آرامش دریابار.
اینجا بر یک کرسی چوبی مینشینم
هرجا که اراده کنم آن را بگذارم،
اینجا جهان را میبینم که حرکت میکند
و اینجا من تماشا میکنم
و از توازن جهان حیرت میکنم.
پایان