مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

(چاپ اول: در مجله‌ی دنیای سخن سال ۱۳۶۸)
غلامحسین نصیری‌پور شاعری پر کار اما کمتر شناخته شده بود که در سال ۱۳۲۵ در خرم‌آباد به دنیا آمد. او یکی از پایه‌های اصلی‌ «حلقه»ی سه شنبه‌ها بود. محمد مختاری، جواد مجابی، فرامرز سلیمانی، کاظم‌السادات اشکوری، اسماعیل رها و محمد محمدعلی این حلقه‌ی ادبی را تشکیل می‌دادند.


((عنوان شعر: سین صدای زنی‌ست))

((شاعر: غلامحسین نصیری‌پور))


سین صدای بوسه‌ای‌ست
بریده از لبان سرخ
که شعله‌اش از تاک تازه‌ رویشی
هیمه می‌گیرد
سین صدای جهان
معنای زبان
و راز پنهان کتاب‌های عالم است.

سین صدای زنی‌ست
که لبان تاریک تمام کودکان جهان را
شیری می‌کند
زنی که ایمان خسته‌اش
پر از صف‌های مکرر نیازهای روزانه است.

با غرش مهیب بمب‌افکنی که پیامبر مرگِ زندگی‌ست
چشمان عکسِ اعلامیه می‌گرید
و قطعه قطعه می‌شود
خواب خسته‌ی شاعر
در هوای لبریز از بوی نعش
و لاشه‌هایی که به جست‌وجوی چشمان خود
می‌دوند مغبون
به هر سوی خاک انفجار.
شاعر از خواب مردمک‌های دلهره می‌پرد
سگ از صدای زخمین پاترولی می‌ترسد
و در پناه مسجدی که بوی استخوان تازه می‌دهد
گم می‌شود
سگ پر از خاطره‌ی گشتی‌هاست.

هنوز نگران جهان است
کره‌ی چشم هوشیاری
در منقار کرکس
که در مه سربی نیمه‌شبان
از فراز خاک سرد و سرخ می‌گذرد.

در قلب پایتخت سرد نفت
در قلب شهری که ریشه در اسفنج سیاه‌ خون زمین دارد
در قلب شهری که ستون‌های آسمان سُربیش
گلدسته‌های سبز تهی‌ست
شاعری از تبار کودکان شیری
با بوی نمور اداری
از نیمه‌شب پوک زمستان
در پس کرکره‌ی بسته‌ی قصابی
به انتظار صبح رویش بهاران نشسته
تنها‌تر از طنین گام‌ها
و آژیر خودروهای مصروع گشتی‌ها
و پشت کوپن آبیِ گوشت بی‌رنگش
که هر سه رقم سیاهش یخ بسته
شعر بلند عاشقانه می‌نویسد
با مداد کوتاه بازنشستگی.
شاعری که در بین چندین سنگ و قوطی و پیتِ نوبت صف
غمگین‌تر از عکس شهیدی به دیوار پر شعار
هنوز نمی‌تواند حضور خشک و مهاجم اشیا را
به علامت غیبت آدمی
در خیابان‌های تهدید باور کند.
آن‌سوی روح تاریک کلام
آن سوی جوی راکد لجن
در خلوت و همین سایه‌ی دو بنز و یک پژو
دیوار مصور مسجدی باشکوه
چشمان نیمه‌سنگِ سگی گرسنه
از پیت و آجر و کوپن و مداد و شاعر
اوج می‌گیرد تا به سر در تابلوی چرب قصابی
با پرشی ناگزیر از نگاه مغبون عکس.
روح غمین عکس
می‌رود تا انتهای طول تاریک صف
و می‌رسد به ابتدای ارتفاع نیاز
ارتفاعی از جنس هوا
مثل ارتفاع سطل حلبی
که اوجش
بلندای طنابی‌است
بسته بر گلوگاه چاه.

در قلب کور پایتخت درد و انتظار
سکوت
گودال تنگ و تاریکی‌ست
ژرف و نمور
در انزوای ویران خلوت مردی نشسته بر قوسِ خیسِ خیابان
تنهاتر از سایه‌ی لزج باد
مردی که معنای مردمک فردایش را
گم کرد
در پشت پلک پنجره‌ی دیروز.
در قلب پایتخت سیاه طلا
به دور از تپش نبض نفت‌کش‌های سپید
زنی از دروازه‌ی شب می‌گذرد
زنی از جنس خواب و برف
که بر اندیشه‌ی شاعر می‌بارد
زنی که به نرخ دولتی
ارزشش از قیمت چادرش کمتر است
و معنای صف ناهمگون اشیا را
بهتر از شاعر و عکس و شب می‌داند
زنی از تبار کودکان شعار
که در مغز ماژیک و فیس اسپره‌ی رنگ‌های فشار گمشده
زنی با چتری از فاجعه
که قطر ایمانش از بلندای قد آدمک‌های روی کوپن
کوتاه‌تر است
و معنای «کمتر»ی را بیشتر از صلای موذن بقال می‌فهمد
زنی که شاخه‌های ترس شرمینش
در ملتقای سه نگاه
-عکس شاعر و سگ-
شکوفه می‌زند
و جنین سه‌ماهه‌ی بی‌کوپنش را
در انتهای صف تکثیر اشیا
به علامت نوبت
سقط می‌کند
زنی که از قعر نمور شب آمده
و روح مچاله‌اش را
در انتهای نوبت دیگری از صف‌های ابدی
جا گذاشته است
و شوریده و پریشان
معنای خود و همسر و کودکش را
در اشکال سه آدمک روی کوپن
می‌جوید.

نمی‌داند
معنای سوءتفاهم را نمی‌داند
قمری پیری که به فالگوش ایستاده
قمری تنهایی که آسمانش از آسمان شاعر
بلندتر است
نمی‌داند
معنای اسمی را که از جسد نور
می‌گریزد.
صدا از تفاهم تهی‌ست
نگاه خالی کوچه
لبان پُرگوی آسمان را می‌دوزد.
حتا آسمان هم می‌ترسد از نفیر موشکی که از قلب مرگ می‌آید
جوانه‌ای که از کالبد برف می‌دمد
نمی‌فهمد که موشک از آسمان
هولناک‌تر است.
کسی در امتداد اسمم نمی‌روید
من آخرین صدای صف هستم
کوچه از خیابان و خیابان از آسمان
تهی‌تر است
آینه‌ای از درخت اسمم می‌چینم
از درونش هنوز بوی بهار می‌آید
بهار از ترس پاییز در گلوی قمری پیر می‌موید
قمری تنهایی که آسمانش
از سوءتفاهم من کوتاه‌تر است.

کنار باد می‌نشینم
لبان باد را می‌بوسم
لبان باد پر از عطر کلام توست
بوی تازه‌ای که از یاد خیابان پریده
و من آن را چه ساده
با نگاه کبودی که مرا می‌نوشت
در رگ روشن آینه می‌کارم
آینه پر می‌شود از معنای مرگ
صدای قمری در آینه می‌پیچد
و مرگ
خسته‌تر از تنهایی
باد را
تکه تکه قیچی می‌کند
و به روی زبان شهر می‌پاشد
بُراده‌های باد
بر لبه‌ی استخوان سکوت
در انحنای خاکستر می‌نشیند
و پیریِ قمری تنها را
از جانِ ترسیده‌ی خزان می‌چیند
شهر می‌تپد و پایی تمام امتداد شب را می‌دود
کسی حرف باد را از غبار کوچه‌های قدیمی می‌گیرد
تا اریکه‌ی خالی آسمان
در قاب مشجر آینه نپوسد
در آسمان قرمز خزان
هنوز تخت کهنه‌ی روانی
بر دوش چهار سکوت پیر
خلوتِ خالی آسمان را می‌جوید.
از برابر آینه می‌گریزد
شهری که ریشه در براده‌های باد دارد.
ستونی از سکوت پوسیده در غبار ترس
به روی بام آینه می‌روید.
پله‌های نگاه
بالا می‌رود
چکه‌چکه از نردبام ترس
و می‌پاید که بر انتهای شهر گمشده در آینه
دودی از چتر انفجار
تطهیر می‌کند چهره‌ی آسمانِ خسته را
و آنگاه
نگاه
پای می‌نهد بر بام بلند باد
چشمان آسمان
می‌هراسد از خشم رونده‌ای که بر زلالی آینه می‌توفد
دستی از ویرانه‌های حادثه می‌روید
و تکه‌تکه‌های باد را می‌دوزد
با سوزن استخوان‌های سوخته‌ی آدمی.
دستی که زیلوی چهل‌تکه‌ی آسمان را
در زیر پله‌های هراس
وصله می‌کند.
چشمان قمری از دود شاخه‌های شکسته‌ی شهر
سرخ می‌شود
و آینه را از باد می‌گیرد و می‌نهد در برابر آسمان خاکستری.
کسی در آینه
جز خاکستر باد
پیدا نیست
کسی نمی‌شنود که قاری پیر
با صدایی بلندتر از فریاد کودکان لال
به ترتیل کلام خود اقامه بسته است
کسی نمی‌بیند که خون بهار
از رگ لحظه‌های زمین
به روی آینه می‌چکد
آینه‌ها از بوی تازه‌ی خون می‌ترسند
هیچکس از خدای به چله نشسته در پناهگاهی از بال قُمری چیزی نمی‌پرسد
صدای تشنه‌ی نگاه
در خلوت محتوم خود
آیه‌های آسان آینه را حفظ می‌کند.

رها می‌شوم
رهاتر از سوءتفاهمی که در آینه پرپر می‌زند
به جست‌وجوی جنازه‌ی مشبکی
کوچه‌های صدایم را می‌گردم
و گلویم را می‌شویم از آوای شکسته‌ای که آینه تلاوت می‌کند.
فانوسی از شاخه‌ی باد می‌چینم
و می‌دوم در خیابان‌های خالی آینه
رگ تاریک صدایم از نور فریاد پاها می‌لرزد
هیچ بُن‌بستی
خلوت‌تر از نگاه پنجره نیست
پنجره‌ای که در ابر چشمان شهر می‌سوزد.
فانوس را می‌نهم بر کف کودکی که از بُن آوار روییده
و می‌گریزم تا انتهای جهانی از معنای من تهی‌ست
و از حروف خالی اسمم
لباس می‌دوزد برای معنای فاجعه.
چقدر خسته است
سایه‌ای که در بُراده‌های باد
به جست‌وجوی نعش آسمانی است
که حافظه‌اش از آیه‌های کتاب ترس
تهی می‌شود
صدایی که می‌وزد از زنگار آینه‌ها
پژواک مویه‌ی قمری پیری‌ست
نشسته بر شاخه‌ی فاجعه
و خزان عاطفه‌ی آدمی را
در تکه تکه‌های باد
تلاوت می‌کند.
راستی که اشتباه بزرگ آدمی
خلق بی‌مصرف قدرت بود.

به روی نقشه‌ی روشن جغرافیای فردا
نقطه‌ای‌ست تهی و از یاد شده
که خانه‌ی ویران من است
و در پشت سپید نقشه
درست در آن روی نقطه‌ی کور
علامتی‌ست غریب
به شکلِ وای سرخ
به اندازه‌ی یک قطره اشک
و در آن خانه اتاقی‌ است
که شب‌هایش خالی از نور شمایل‌هاست
در آن اتاق
میزی‌ست چوبی از جنس سوزنبرگ
و به رویش کتابی است با جلدی از پوست تکیده‌ی آدمی
و متنی که با نگاهِ خیس عقربه‌ها نوشته شده است.

در صفحه‌ای از آن کتاب کهنه
جمله‌ی کوتاهی است به رنگ عشق
که شاعری رانده شده از صدای وای
نشسته بر جداره‌ی دنج زمین
همیشه تکرار می‌کند آن را
با صدایی به رنگ سرب:
- به روی نقشه‌ی جغرافیا
سیاره‌ای‌ست گمشده در حافظه‌ی خاک سیاه
که خانه‌ی ویران شده‌ی من است.

شیشه‌های بلند استتار
با پوششی مضاعف از کیسه‌های قطور شن
و نمایی از تاریکای عمق زمین
بر بلندای خیابان ازدحام
و اجساد خسته‌ای که در سد سُربی پیاده‌روها
آرامتر از ماهیان زخمی کور
زندگی را از سر غریزه می‌جنبند
در چینه‌دان مشبک تور.
صدای دور گریه از نزدیکترین نگاه
صدای دور عقربه‌ای که در هوا می‌گردد
صدای هق‌هق کارمندی گمشده
در کوچه‌های قلعه‌ی سنگباران
که نشانی از خانه‌ی خود را
از صفحه‌ی اول دفترچه‌ی ارزاق عمومیش
می‌جوید.
صدای تاریک زنی
که بر اجساد کوپن‌های باطله‌اش می‌گرید
صدایی از دورترین پیچ کلاف گونی‌ها
که آسمان خیابان را از کوری پنجره‌ها می‌گیرد.

صدای حیف حیف و هیهات پیرمردی بازنشسته
که در کناره‌ی بونیاک آخرین روز سال
پشت به ارتفاع مهاجم گونی‌های شنی ایستاده است
و در انتظار معجزه‌ی بانک
چشم دوخته بر خزه‌های سیاه خاطره.
صدای موج می‌آید
صدای کودکانه‌ی پسری با لباس زرد
که به صندوق‌دار گمشده در شمارش اسکناس‌ها می‌گوید:
- در پشت گونی‌های شنی
گیشه‌های شفاف بانک
امن‌ترین سلول دنیای ویران ماست.
در آخرین ایستگاه متروک ارتباط
روبروی درخت تلخی که بر شاخه‌های خشکیده‌اش
تاب می‌خورند
طناب‌های تازه‌ی خودکشی
در کیوسکی به وسعت یک تابوت
کسی از تبخیر چشمه‌ی فردای چشمان
غمگین‌ترین ترانه‌ی روستاییش را
در دهانه‌ی خشکی می‌خواند
که پاسخی جز صدای گریه‌ تلخ از گوش بی‌سماخش نیست.
کسی که به کس بودن خود نیز
مشکوک است.

صدای شلیک چند تیربار جنون
و انفجار منتشر عشق
در شریان مشبک شهر
و هراسی که گرمای ظهر تابستان بندر را
به چهره‌ی منسوخ عابران گیج می‌بارد
صدای شتک‌های خون
به روی دستان همه
صدای پرنده‌ای با روبنده‌ای سیاه
که به درون لانه‌ی بانک می‌خزد.
صدای باد می‌آید
صدای گمشده‌ی پاهای مسافری به روی ساحل ماسه‌ای
صدای بلمی پُر از مه
پُر از مهتاب
صدای ماهیانی که در اعماق کیسه‌های انبوه شن
آب دریاچه‌های گمشده را می‌جویند
صدای کودکی که دلش از تاریکیِ ظهر خیابان گرفته
و به جست‌وجوی قلعه‌های ماسه‌ای
دستان کوچکش را به روی زخم گونی‌های سرد بانک می‌کشد.
صدای موج می‌آید
صدای موج از درون گونی‌های شن می‌آید
صدای شمارش اجساد مغروق
در پشت گونی‌های مدرج سرخ
صدای باد می‌آید
صدای ضدهوایی
صدای انفجار
صدای آژیر کلامی که در کوچه‌های شعر می‌چرخد
صدای زخمی زنی که از قلب گونی‌های استتار
مشتی از خاک به تبرک می‌رباید
خاکی پر از فلس ماهیان تشنه
که هنوز
کیسه‌های شنی از صدای تشنه‌شان خیس است
صدای صبور دندانه‌های سین
صدای زنی از استوای حروف
زنی از قطب غروب
که از مهتابی لب‌هایش
در فاصله‌ی دو نسیم
گل‌های سپید یأس می‌روید.
صدای زنی به شکل سکوت
زنی به شکل آه
در انتظاری ابدی
زنی که از تارمی چشمان افق
گُلی به رنگِ روشنی فردا
درون مردمک‌های بایر می‌کارد.

در شهر تبدیل و تعویض و مسخ
صدا
صدای سلاخ دوره‌گردی‌ست
که اندام قطعه قطعه‌ی مرگ را
با زنگارِ آینه
رفو می‌کند.
صدای مرگ می‌آید
صدای خیش‌کِشان
صدای خویش‌کُشان
صدای تق و توق مَفْصل مرگ می‌آید
صدای باد می‌آید.



"شهریور ۱۳۶۳" _ تهران

(چاپ اول: در مجله‌ی دنیای سخن سال ۱۳۶۸)