مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...

آوا. pdf
حجم: 431 کیلوبایت

 

 

مجسمه فرودسی

 

تناور صخره ای بر ساحل امید

ستون کرده است پا داده است سینه بر ره توفان

پی افکنده میان قرن ها طغیان

دو چشمان خیره بر گهواره خورشید

ستیز جزر و مد ها پیکر او را تراشیده

ز برف روزگاران بر سرش دستار پیچیده

غروب زندگی بر چهره اش بسیار تابیده

که تا رنگی مسین در متن پاشیده

بود دیری که برکنده است با چنگال در چشمان

عقابی آشیانه

که مانده جای آن چنگال ها بر روی کوهستان

چو جای تازیانه

نگاهش رنگ قهر پادشاهان دارد و فتح غلامان

نگاه خیره بر دریا

 نگاه یخ زده بر روی اقیانوس و صحرا

نگاهی رنگ پاییز و شراب و رنگ فرمان

به زیر بام بینی بر فراز گنبد لب ها

فراهم برده سر گل سنگهای بی بر کوتاه

شیار افکنده همچون آبکندی بر جدار راه

خزیده روی گونه همچو مه بر دامن شب ها

شبی اینجا درون یک شب سوزان

زمین لرزیده که بشکسته ساییده

دهان بگشوده و یک چشمه زاییده

برش بگرفته یک لب یک لب جوشان

لبی کز بیخ

افکنده تناور ریشه دشمن

لبی آشتفشان جاوید رویین تن

لب تاریخ

لبی گور پلیدی ها ی اهریمن

لبی چون کهکشان مشعل کش شب ها

لبی سردار فاتح در بر لب ها

لبی چون گل گل آهن

خدای قهرمانی ها بر این لب خورده بس سوگند

تن عریان شده این جا ستایشگر

اگر چه چشمه زاینده ای باشد که دیگر نیست نوش آور

ولی در عمق جانش حک شده خورشید یک لبخند

 

 

کارگران راه

 

عطش نهاد

راه پرآفتاب

پرواز باد گرم

خورشید بی شتاب

خاموشی وسیع

تک چادر سیاه

شن ریزه های داغ

چشمان خشک چاه

طرحی ز چند مرد

بر پرده غبار

یک کوزه چند بیل

فرسودگی و کار

 

 

رقص ایرانی

 

چو گل های سپید صبحگاهی

در آغوش سیاهی

شکوفا شو

به پا برخیز و پیراهن رها کن

گره از گیسوان خفته وا کن

فریبا شو

گریزا شو

چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب آرام و در ابر هوا شو

به انگشتان سر گیسو نگه دار

نگه در چشم من بگذار و بردار

فروکش کن

نیایش کن

بلور بازوان بربند و وا کن

دو پا بر هم بزن پایی رها کن

بپر پرواز کن دیوانگی کن

ز جمع آشنا بیگانگی کن

چو دود شمع شب از شعله برخیز

گریز گیسوان بر بادها ریز

بپرداز

بپرهیز

چو رقص سایه ها درروشنی شو

چو پای روشنی در سایه ها رو

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز

نوا و نغمه ای با هم بیامیز

دل آرام

میارام

گهی بردار چنگی

به هر دروازه رو کن

سر هر رهگذاری جست و جو کن

به هر راهی نگاهی

به هر سنگی درنگی

برقص و شهر را پر های و هوی کن

به بر دامن بگیر ویک سبد کن

ستاره دانه چین کن نیک و بد کن

نظر بر آسمان سوی خدا کن

دعا کن

ندیدی گر خدا را

بیا آهنگ ما کن

منت می پویم از پای اوفتاده

منت می پایم اندر جام باده

تو برخیز

تو بگریز

برقص آشفته برسیم ربابم

شدی چون مست و بی تاب

چو گل هایی که می لغزند بر آب

پریشان شو بر امواج شرابم

 

 

شالیکار

 

آسمان ریخته در آبی رود

طرح اندوه غروب

دختری بر لب آب

روی یک سنگ سپید

زیر یک ابرکبود

پای می شوید پاهای گل و لای اندود

پای می شوید و می اندیشد

کار کار در شالی زار

در دل رود کبود

می دود سو سوی تک اختر شام

و از آن پیکر تار

که نشسته است بر آن سنگ سپید

گیسوانی شده افشان بر آب

نگهی گم شده در شالی زار

 

 

گریز زنگ

 

رنگ چه ای ای دریچه های پر از مهر ؟

رنگ چه ای ای دو چشم روشن زیبا ؟

رنگ چه ای ای چکیده های زمرد ؟

رنگ چه ای ای شراب سبز فریبا ؟

رنگ جوانه ؟ جوانه های حیاتی ؟

یا که چو سرشاخه های زرکش امید ؟

رنگ خلیجی که خفته در بر مهتاب ؟

یا که چمنزارهای روشن خورشید ؟

رنگ خزان نیستی خزان پر مرگ است

نیست خزانی به خنده های تو پیدا

رنگ بهاری ؟ بهار تازه رس کال؟

یا چو کرانهای سایه خورده دریا ؟

پرتو فیروزه ای به دامن یک اشک ؟

یا نفس شعله ای به سبزی یک کوه ؟

سایه بیدی که اوفتاده به مرداب ؟

یا تن یک چشمه ی به جنگل انبوه ؟

رنگ چه ای ؟ ابر آسمان غروبی ؟

محو شده در دهان نیلی دریا ؟

رنگ گریزنده ستاره صبحی

یا سحری ؟ نیم رنگ گمشده پویا ؟

رنگ چه ای خوشه های گندم نارس؟

یا که چو رنگ گل جزیره ابهام ؟

شبنم صبحی به برگ سبز نشسته ؟

یا ز تراشیده غنچه های شبه فام ؟

رنگ کبودی ؟ بنفش معبد زاری ؟

یا چو گناهی شراب رنگ و فریبا ؟

سبزی نخلی به ژرفنای بیابان ؟

یا صدفی بازکرده غنچه دریا ؟

عود سیاهی رمیده از دل آتش ؟

مرمر یشمی تو یا شکوفه سنگی ؟

من نتوانم چشید رنگ نگاهت

سحر من ای سحر سبز رنگ چه رنگی ؟

 

 

کولی من

 

عشق من گردبادی است وحشی

دختر دشت و آشفته کوه

عشق من کولی بی قراری است

مست و آواره و راه پیما

باد صحرا بود رهبر او

شب به روی کرانهای دریا

آتش افروزد و خسته افتد

شعله بر موج نیلی گریزان

موج لغزان که آتش بگیرد

لیک او خفته بر ماسه نرم

روز بر راههای پر از مه

در نوردد دل جنگل سبز

می سپارد شب رفته ای را

بر نگاه دل یک ستاره

می پرد همچو پروانه ای شاد

عشق من کولی بی قراری است

هیچ مرزی نبیند قرارش

آهویی از بشرها رمیده است

نازنین است و زیبا فرارش

گر بماند به شهری بمیرد

آب شیرین او تلخ گردد

گر بماند به گودال یک عشق

رود طغیانی بی سکونی است

هر دمش بستری تازه باید

می نپاید به یک کوی و برزن

روزی او در برم خواهد آمد

بگذرد روزی از کشور من

روزی آن برهنه پای وحشی

از شتابش بگیرد بر من

بادها داده اند این گواهی

روزی اید ز ره عشق کولی

پیچد اندر برم پای تا سر

همچو موهای فرتوت جنگل

دور ساق چنار کهنسال

ککلی روی ما لانه سازد

من در آغوش او بشکفم باز

مست گردم ز بوی تن او

مست یک خار خار بیابان

مست زیبایی کس نچیده

آشیان می کنم در بر مار

چشم او قصه های یاد دارد

از غروبی که میرد بهدریا

راز تنشویی مه به مرداب

از اجاقی به جا مانده در دشت

قصه چشمه های طلایی

گوید از شهر پایان عالم

کشور آفتاب و پرستو

گوید از مردمانی که آن دور

پشت آن کوه آبی به رنجند

گوید از درد گسترده در راه

رنگ گلها که بوییده گوید

نام آن ها که بوسیده گوید

گوید از رنگ هاییکه زیباست

گوید از رقص هایی که کرده

در شب عیش صحرانشینان

عشق من عشق ولگرد کولی

دارد از ریشه های درختان

یک طلسم سیه روی سینه

هدیه ای می کند روز باران

سحر آن عشق و آوارگی هاست

من گناه شب تلخ مستی

او گیاه بیابان و خودرو

هر دو آویز یک عشق کولی

هر دو گمراه یک راه بی بن

می نشانیم خاری به پیوند

تا نژادی دورگ در سحرگاه

بشکفد روی یخهای یک دل

بر طبیعت زند نیش یک گل

روی دامان پاک از گناهی

یک ستاره چکد اشک یک عشق

او نماند بسی در بر من

چون نخواهد که قهرم بیند

چون نخواهم که قهرش بینم

می رود همره سایه ابر

سوی شهری که نامی ندارد

روز باران که بر جنگل خشک

قطره های فراوان ببارد

در غروبی که از پشت نی زار

مرغ مرداب آوا برآرد

چشم من می دود روی راهش

روی این جاده قهوه ای رنگ

در درون مه راز پرور

ناله چرخ چاهی بپیچید

ناله چرخ ارابه اوست

چون نوای دلی پی شکسته

نغمه چرخ ارابه او

می تپد در همه نبض هستی

بشنوید از دلم چرخ چاه است

کوبد آهنگ او سینه من

بشنوید این ز ارابه اوست

روزی اید وی و طی کند باز

سرزمین غبار آور دل

رنگ گیرد رخ محو و تارش

پای گیرد در اید ز رویا

بادها داده اند این گواهی

در کف من طلسم سیاهی است

یادگاری است از روز باران

ریشه ای از درختی است وحشی

ریشه عشق تلخ و تباهی است

دوست دارم طلسم سیاهم

 

 

چشمه

 

در پناه بته ای روی کمرگاهی دور

چشمه ای بود نهان زمزمه گر

چشمه ای بود سراینده دلشادی ها

چشمه ای روشن و روشنگر تاریکی ها

روی هر دامنه و دره دوید

رخ آِفته علف ها را شست

بوسه زد زلف گل وحشی را

دل خاموش چمن را کاوید

هیچ کس چشمه جوشنده به چیزی نگرفت

صورت هیچ کسی در دل او سایه نزد

بر لبانش چه سخن ها که کس آن را نشنید

بر جبینش چه شکن ها که کس آن را نزدود

گرچه پیوند نهان با دل کوهستان داشت

آرزو داشت ببیند رخ دریا ها را

آرزو داشت بریزد به دل اقیانوس

تا نیای خود را

آه اگر دشت عطش کرده لبانم نمکد

یا اگر س ینه آن کوه نکوبد بالم

یا اگر تندی این راه توانم نبرد

ماسه ساحل امید به تن خواهم شست

روی دریای پر از موج گران خواهم دید

گر چه کس نغمه این چشمه نه بشنود هنوز

باز در روی کمرگاه و فراز دره

چشمهای هست که او زمزمه دارد بر لب

چشمه ای هست که می جوشد باز

چشمه ای هست به راه

 

 

پس از من شاعری آید

 

پس از من شاعری اید

که اشکی را که من در چشم رنج افروختم

خواهد سترد

پس از من شاعری اید

که قدر ناله هایی را که گستردم نمی داند

گلوی نغمه های درد را

خواهد فشرد

پس از من شاعری اید

که در گهواره نرم سخن هایم شنیده لای لای من

که پیوند طلایی دارد او با من

و این پیوند روشن قطره های شعرهای بی کران ماست

ولی بیگانه ام با او

و او در دشت های دیگری گردونه می تازد

پس از من شاعری آید

که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد

نمی انگیزدش رقص شکوفه های شوم شاخه پاییز

که چشمانش نمی پوید

سکوت ساحل تاریک را چون دیده فانوس

و او شعری برای رنج یک حسرت

که بر اشکی است آویزان

نمی سازد

پس ازمن شاعری اید

که می خندد اشعارش

که می بویند آواهای خودرویش

چو عطر سایه دار و دیرمان یک گل نارنج

که می روبند الحانش

غبار کاروان های قرون درد و خاموشی

پس از من شاعری اید

که رنگی تازه داررنگدان او

زداید صورت خاکستر از کانون آتش های گرم خاطر فردا

زند بر نقش خونین ستم

رنگ فراموشی

پس از من شاعری اید

که توفان را نمی خواهد

نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها

نمی شوید به موج اشک

چشم آرزویش را

پس از من شاعری ‌اید

که می روبد بساط شعرهای پیش

که می کوبد همه گلهای به پای خویش

نمی گیرد به خود زیبایی پرپر

نگاه جست و جویش را

پس از من شاعری اید

که با چشمم ندارد آشنایی آسمانهای خیال او

و او شاید نداند

می مکد نشت جوانی را ز لبهای جهان من

و یا شاید نداند

غنچه های عمر ناسیراب من بشکفته درکامش

و یا شاید نداند

در سحرگاه ورودش همچو من رنگ خواهم باخت

پس از من شاعری اید

که من لبهای او را درد هان شعرهای خویش می بوسم

اگر چه او نخواهد ریخت اشکی بر مزار من

من او را در میان اشک و خون خلق می جویم

و من او را درون یک سرود فتح خواهم ساخت

 

 

مارافسا

 

بگیر از سقف این قندیل ها را

نگون کن روشنی را تا بمیرد

ببر آن دودنک دیده آزار

فروکش شعله را تا پرنگیرد

ببر آن جام را بردار آن می

رها کن باده را در بوسه جام

شبستان را تهی کن از هیاهو

سبک بردار پا آهسته کن گام

بگو دروازه بانان دربندند

بگو تا شبروان دیگر نخوانند

عسس ها را بگو خاموش باشند

بگو تا گزمه ها استر نرانند

سخن آهسته !‌ مارافسای خفته است

ز افسونهای ماری سخت زیبا

نمی دانم چه ها بر او رسیده

که برناید از این آواره آوا

دم سحر آفرینش مانده اموش

کلام روشنش در کام خفته است

دو چشمش گر چه انگاری که بیناست

شبی را درنگاه خود نهفته است

چه غوغا ها که می افکند در شهر

به سحر نغمه و چشمان جادو

به فرمان نگین سبز او بود

نگاه مارهای پر تکاپو

شبی در پیچ و تاب دامن شمع

به سایه روشن اندر گردش عود

بر آوای نی اش رقصید یک مار

توان از دیده بینایش بربود

میان رنگهای نیم مرده

به آهنگی که می نالید در تب

دو خواب آلود چشم زهر خورده

دو گوی مست تابیدند در شب

می پرخنده تا افسونگری کرد

دو جادوی سیه بشکفت در جام

تراوید از نگاهش عطر یک زهر

چکید اندردهانی زهرآشام

بپوشان باز آن روزن بپوشان

شب تاریک را تاریک تر کن

که دیری نیست مارافسای خفته است

ورا بگذار و از این شب گذر کن

 

 

موج

 

شناور سوی ساحل های ناپیدا

دو موج رهگذر بودیم

دو موج همسفر بودیم

گریز ما

نیاز ما

نشیب ما

فراز ما

شتاب شاد ما با هم

تلاش پاک ما توام

چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا

شبی درگردبادی تند روی قله خیزاب

رها شد او ز آغوشم

جدا ماندم ز دامانش

گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب

از آن پس در پی همزاد ناپیدا

بر این دریای بی خورشید

که روزی شب چراغش بود و می تابید

به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها

 

 

خواب

 

دریا درون بستر من غوطه می خورد

وین های و هوی اوست

فریادهای من

ازهای من

رنگین ترانه های دل انگیز شاد من

فریادهای من همه از من گریختند

بر گیسوی شکسته امواج بالدار

یک شط زهر از بر مهتاب ریختند

امشب مرا چه می شود از این شراب خواب ؟

لرزید در کرانه دریا غروب سرخ

در جام چشم من شب تلخی چکید و خفت

اسبان ابر یکسره کندند در هوا

گردونه های باد سپیدی ز روز رفت

یک سایه در سیاهی آواره غروب

خشکید بر افق

دریا غریو می کشد از آشیان هنوز

در های و هوی او

آن گیسوان سبز

با رشته های باد

در کار جست و جوست

در سیاه ریز شام

چشمی شکفته می شود از عمق آب ها

آرام و نرم نرم

می بلعدم به کام

مردی خمیده پشت

در قلب کوچه ها

فانوس می کشید

تابوتی از برابر چشمان من گذشت

بالا گرفت آب

لب های من مکید

این سایه های خشک به دیوار مانده چیست ؟

تصویرهای کیست ؟

امشب چرا دگر به سرانگشت به مرداب ابرها

اهریمنان شب

کندند روی گرده هر موج قبرها

گیسو درون زهر به خود تاب می خورد

می لغزدم به بر

می پیچیدم به گردن و می گیریدم دهان

می رقصدم به چشم

می تابدم به دست

خاموش

رامشگران مست

خنیاگران شوم

ای دختران وسوسه کافی است رقص مار

آرام

آرام و بی صدا

یک سایه بر دریچه من تاب می خورد

در آسمان شب

موی سیاه باد به مهتاب می خورد

دریا دوباره می کشدم روی ران خویش

موجی به گرد گردون من می دود به ناز

افسانه های خواب مرا می برد بهپیش

آنجا هزار دختر چنگی به ماهتاب

آشفته اند موی

پوشیده اند روی

آویز گشته اند ز گیسو به چارمیخ

معشوفگان من ؟

امیدهای من ؟

من می شناسم این همه را ای وای

دریا درون بستر من گریه می کند

خاموش و بی صدا

تابوت ما می گذرد در سکوت شهر

شادند سایه ها

آهسته یک صدای تب آلود و آشنا

از بین های و هو

می خواندم به پیش

گوشم ولی نمی شنود گفته های او

سر می دهم صدا

ای دختران شاد برقصیدم در حرم

رامشگران مست شبستان خلوتم

آرام و دلنشین بنوازید دربرم

قلبم شرابخانه انگورهای اشک

یک خوشه زندگی است

آذین کنید با همه عشقهای من

شهر سیاه و دیرگداز سکوت را

در دوره های دور می ریخت بال شب

می سوخت آشیانه دریا درون تب

از عمق آبهای سیه چشمهای مرگ

دم بزرگ می شود و باز پیش تر

از پهنه اش ستاره و دریا گریختند

امواج می کشند مرا باز پیش تر

دریا به سان جام پر از زهر خوشگوار

می ایدم به لب

می بنددم به موج

می آردم به روی

می سایدم به بستر بی انتهای شب

باد سیاه چون دم جادوگران پیر

بر پیکر شکسته من ورد می دمد

تابوت می دود پی من با دهان باز

گیسو به گرد گردن من حلقه می زند

دستی به سان ریشه خشک درخت ها

از پشت سر به دامن من پنجه می کشد

پاهای من به قیر

دستان من به گل

خورشید در سراچه قلبم به اشتعال

یاران درد من

سر می دهم صدا و صدایی نمی کنم

یاران من سپیده سرایان شام من

یاران درد من همه از هم گریختند

الماس های اشک درایید از نگین

ای اسب بالدار رهایم کن از زمین

دریا درون بستر من بال می زند

امواج می روند

امواج می رمند

امواج می شکوفند

امواج می پرند

تا شاخه می کشند به دامان آسمان

من در میان بستر مغروق خود به خواب

با شب چراغ قلب

قلب مشوشم

در لا به لای جنگل امواج می دوم

فریاد می کشن فریاد می کشم

روز از میان پنجره پیداتس بر افق

 

 

گلدان

 

دلم گلدان گلهای سیاهی است

نشانده ریشه ها درپیکر من

ز خون سرخ من سیراب گشته

شکفته در بهار بی برمن

درنگی رهگذاران بنگریدش

گل شبرنگ هم بوییدنی هست

عروسان را نمی زیبد به پیکر

ولی گل هر چه باشد چیدنی هست

نهالش کنده ام از سرزمینی

که در آن آرزوهای من افسرد

توانم رفت و گل آمد در این شهر

چراغ چشم من در راه پژمرد

ببوییدش که دارد عطر اندوه

سیه پوش جوانی من این گل

اگر چه اختر تاریکفامی است

بود خورشید غم پیراهن این گل

هزاران غنچه می سوزد دراین باغ

که تا وا می شود یک گل بدین رنگ

گل قلب مرا ارزان میگیرید

گران باشد گران باشد گل سنگ

 

 

اقیانوس

 

پای تا سر سینه اما بی نفس بی خاطره گنگ و فراموشی

هر صدایی در نگاهش گم به چشم ژرف خاموش

پر تپش بی سایه در خود ایستاده

سر به سر آغوش خشکی را به زیر پا نهاده

باز ... باز و بیکرانه دامن افشان دور گستر

باد ها را همسفر ساحل نشینان را نواگر

یادها را در سینه اش مغروق چون نعش زنی سیمینه اندام

نام ها از لب زدوده تن رها و بی سرانجام

محو در مه هر سپیده

شامگاهان ارغوانی ابر بر رویش دویده

لکه ها از دید شب ها برتن او

بوسه بس روز روشن خفته پیراهن او

گیسوانش در کرانی شست و شو گر ماسه ها را پای او بر ساحل دور

ره نشین ماه شب آبستن خورشید هر روز

بستر توفان مغرور

 

 

پاییز ِ درو

 

پاییز

پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال

بر سینه سپیده دم تو نوار خون

آویختند

با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست

آمیختند

پاییز میوه سحری رنگ سخت وکال

واریز قصر اب تو در شامگاه سرخ

نقش امیدهای به آتش نشسته است

دم سردی نسیم تتو در باغ های لخت

فرمان مرگ بر تن برگ شکسته است

دروازه ها گشودی و تابوت های گل

از شهر ما گریخت

عطر هزار ساله امید های ما

بارنگ سرخ خون

بر خاک خشک ریخت

فردای برف ریز

پاییز

هنگام رویش گل یخ از کنار سنگ

ای ننگ ای درنگ

قندیل های یخ را

چه کسی ذوب می کند ؟

وین جام های می را چه کسی آورد به زنگ ؟

پاییز

ای آسمان رقص کلاغان خشک بال

گل خانه شکسته در شاخه های فقر

دراین شب سیاه که غم بسته راه دید

کو خوشه ستاره ؟

کو ابر پاره پاره ؟

کو کهکشان سنگ فرش تا مشرق امید ؟

وقتی سوار هست و همآورد گرد هست

برپهنه نبرد سمندر دلاوران

چوگان فتح را

امید برد هست

آویزهای غمزده برگهای خیس

وی روزهای گس

چون شد که بوسه هست و لب بوسه خواه نیست ؟

چون شد که دست هست و کس نیست دسترس ؟

در سرزمین ما

بیهوده نیست بلبل آشفته را نوا

در هیچ باغ مگر باغ ما سیاه

یک سرخ گل نمی شکفد با چنین صفا

یک سرگشت نیست چنین تیره و تباه

در جویبار اگرچه می دود الماس های تر

و آواز خویش را

می خواند پر سوزتر شبگیر رهگذر

لیکن در این زمان

بی مرد مانده ای پاییز

ای بیوه عزیز غم انگیز مهربان

 

 

عاشق کش

 

چو آن یغماگر از ره آمد و بنشست

ببرد از چشمهای شمعدان سو را

پریشان کرد در شب دود گیسو را

گرفته چنگ افسون را ساز را در دست

چو از راه آمد و بنشست

نوا درتارهای چنگ خود انداخت

دگرگون پرده ها پرداخت

هزاران تار جان بگسست

سبو را بر لبان عاشقان بشکست

وفا را درنگاه فتنه گر گم کرد

طمع در بردن دلهای مردم کرد

چو او بازآمد و بنشست

 

 

بهار

 

لاله های گلی

رو کوها درمی آد

توی هر دره ای

بوی گلپر می آد

شکوفه می کنن

به ها و بادوما

باز قد می کشن

سبز جو گندما

چل چله پارسالی

می شه مهمون ما

لونه شو می گذاره

لب ایوانما

از ده بالایی

باز عروس می برن

برای شادوماد

گاو و بز می خرن

اون تنور خاموشه

باز آتیش داره می شه

ننجونم پا تنور

مشغول کار می شه

کلاغه غار می زد

یکی حالا می آد

دسی دسی بچه ها

بابا از را می یاد

 

 

باغ

 

در به روی رهگذران باز بود

باغ پامال گروهی مردم بیگانه بود

نه نسیمی می وزید

و نه خورشیدی نگاهی سوی این گلخانه داشت

این نه گلزار این بهارستانی از خاشاک بود

بته ها کج

شاخه ها ژولیده

مرغان در پناه خارها

بلبلان خاموش

آهوها به دام افتاده

گل ها برگریز

خاک قبرستان افشان رنگهای لال بود

رنگ ها را پچ پچی در چشم بود

ریشه ها پا پیچ گل ها بود و گل ها خاکسار گام ها

باغ پامال گروهی مردم بیگانه بود

جست و جو کردم نشان از باغبانش خواستم

باغبان باغ قالی خفته بود

 

 

داغگاه

 

چون سایه غم آور تنهایی

سر بر دریچه ام ز چه می سایی ؟

در چشمه سار این شب جوشنده

افشان مکن دو زلف چلیپایی

بگریز از سیاهی شب هایم

ای خوابگرد دختر رویایی

دل داغگاه پیکر امید است

نه جلوه گاه لاله صحرایی

اینجا شکفته خار پریشانی

اینجا شکسته غنچه زیبایی

جز خون نبود هر چه که نوشیدیم

این موج های ساغر مینایی

بر باد رفت آتش این وادی

کولی ! تویی و بادیه پیمایی

 

 

مست

 

من مستم

من مستم و میخانه پرستم

راهم منمایید

پایم بگشایید

وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم

می لاله و باغم

می شمع و چراغم

می همدم من همنفسم عطر دماغم

خوش رنگ خوش آهنگ

لغزیده به جامم

از تلخی طعم وی اندیشه مدارید

گواراست به کامم

در ساحل این آتش

من غرق گناهم

همراه شما نیستم ای مردم بنگر

من نامه سیاهم

فریاد رسا ! در شب گسترده پر و بال

از آتش اهریمن بدخو به امان دار

هم ساغر پرمی

هم تک کهن سال

کان تک زرافشان دهدم خوشه زرین

وین ساغر لبریز

اندوه زداید ز دلم با می دیرین

با آن که در میکده را باز ببستند

با آن که سبوی می ما را بشکستند

با آن که گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم

با محتسب شهر بگویید که هشدار

هشدار که من مست می هر شبه هستم

 

 

سکه

 

خاطرم دریای پر غوغاست

یاد تو چون سکه ای سیمین رها بر آب این دریاست

خاطر دریا پریشان است

سینه دریا پر از تشویش توفان است

دست من درموج و چشمم سوی ساحل هاست

قلب من منزلگه دل هاست

نه بر این دریای سکونی

نه به ساحل ها چراغ رهنمونی

کی براید از افق شمع بلند آفتابم ؟

تا درنگ آرم دمی

تا بیاسایم کمی

تا در این امواج یادی یادگاری را بیابم

ای درغیا سر به سر موج است و گرداب است یا غرقاب

سکه سیمین فروتر می رود در آب

 

 

آرزو

 

سینه سوز است هنوز

یاد خونین نبردی که گذشت

ناله ها پر شد در سینه کوه

شیهه ها گم شد در خلوت دشت

همه نامردی و نامردی و ننگ

صحنه جولانگه رزم دو همآورد نبود

زخمی خنجر خویشیم افسوس

جنگ جنگ دو جوانمرد نبود

سنگر سوخته در پشت سرم

طرح محوی از شهر

نقش در چشم ترم

تنم آغشته به خون

خون از این سینه ویران شده دیگرگون

کوله بارم بر پشت

چوب پرچم درمشت

با همه خستگی و خون ریزی

با همه درد که می پیچم از آن بر خویش

با همه یاس که صحراست به آن آلوده

پیش می ایم ... می ایم پیش

من بدین گونه نمی خواهم مرگ

من بدین گونه نمی خواهم زیست

من نمی خواهم این تلخ درنگ

من نمی خواهم خاموش گریست

شهر این شهر که با میوه صبح

رنگ انداخته در چشمانم

از سر تپه هویدا و نهان

می کشاند به خود این پیکر بی سامانم

نیست فرمانده من در این راه

هیچ کس جز دل من

هیچ کس نیست بر این راه دراز

جز دلم قاتل من

می تواند چون دگران

ناله ای کرد و دراین وادی خفت

می توان داشت از این خفتن امید حیات

می توان رفت ولی چون مردان

می توان مرد و به لب هیچ نگفت

می خزم ب تن این شیب و فراز

کاش پا داشت توانیی تن

کاش با قمات آراسته می رفتم پیش

کاش می رفتم می رفتم من

 

 

در شب پایان نیافته سعدی

 

چه سپید کوهساری چه سیه ماهتابی

نرسد به گوش جز رازی و شیون عقابی

همه دره های وحشت به کمین من نشسته

نه مقدرم درنگی نه میسرم شتابی

به امید همزبانی به سکوت نعره کردم

بنیامدم طنینی که گمان برم جوابی

همه لاله های این کوه ز داغ دل قسردند

چو نکرد صخره رحمی چو نداد چشمه آبی

بنشین دل هوایی که بر آسمان این شب

ندمید اختری کو نشکست چون شهابی

به سپهر دیدگاهم به کرانه نگاهم

نه بود به شب شکافی و نه از سحر سرابی

تن من گداخت در تب عطشی شکافتم لب

سر آن ندارد امشب که براید آفتابی

 

 

چشم ها

 

یک یک چراغ خانه ها گردید خاموش

افتاد شهر از جنبش و رفت از تک و توش

من مانده ام کنون و این چشم سیه پوش

در کوچه ها این چشم ها را دیده ام من

در آرزویم بارها بوسیده ام من

این شبچراغ قصه تاریک شام است

افسانه ای ز افسانه های ناتمام است

این آخرین سوسوی شمع اشکبار است

این چشمهای مردم چشم انتظار است

این چشمها را پادشاهان کور کردند

این چشم ها را بارها در گور کردند

لیکن گیاه خش بود این چشم بی مرگ

بشکست اگر باز آتشین آورد گلبرگ

در رامش این شب که آرامش پسند است

فریاد این چشمان ز هر کویی بلند است

کنون مرا می پاید و دست و لبم را

در این چنین تاریک شب فانوس می گیرد شبم را

بر این ره مه خورده خاکستری فام

بی گفتگو آرام با من می زند گام

نیرنگ کردی آسمان تیره نیرنگ

تا از سیاه چشم هایش یافتی رنگ

هم رنگ این چشمان شدی باش

همسنگ این دریا نیی ای آسمان پر ستاره

ای چشمها ! با یکدیگر ما آشناییم

ما پاسدارماندگار این سراییم

در سوسویت من نغمه ام رامی سرایم

راهی در این شب بر نگاهت می گشایم

ناآور گلهای مریم

رنگ آفرین تقش بال شاپرک ها

ساز آور این آسمان ها و زمین ها

در باغهایت گر نشانیی از گل شادی نرویاند

پرپر مزن ای دیده بی خواب اندوه

در هم مشو ای روزن غم های انبوه

شب زنده دار! ای چشم من بیدارتر باش

در زیر این سقف سیه یاد سحر باش

ای منتظر مرغ غمین در ایانه

من گل به دستت می دهم من آب و دانه

لبخند را ازچشمه های آفتابی

من می کشانم در نگاهت جاودانه

من کهکشان در آسمانت می کشانم

رنگین کمان درابرهایت می نشانم

می کارمت در چشم ها گل نقش امید

می بارمت بر دیده ها باران خورشید

هر دانه اشک تو را پر می کنم من

وان اشک پر گردیده کفتر می کنم

آنگاه من رم می دهم این کفتران را

می سوزم از پروازشان آن اختران آسمان را

من می کنم بیدار باش ای چشم خسته

من می کنم با این لب و این دست بسته

من شیر خوار سینه های رنج و دردم

همبازی این ببادهای دوره گردم

من رهنورد دشتهای بی کرانم

من تکسوار راه های ‌آسمانم

گر کوره ها بگدازم من شعله رنگم

گر خاموشی سنگم کند من لعل سنگم

من گنج غم را از نهادت می ربایم

فواره های خنده ات را می گشایم

تا سو بگیرد چشم تو خون می کنم من

شهری ز آتشپاره وارون می کنم

دروازه هایت در به گفتارم گشایند

ناقوس هایت شعر لبهایم سرایند

ای دست بسته ! لبهای من غم گستر تو

مه را به دستان می کنم من پاره پاره

می سازم از آن ها هزاران صد ستاره

آنگاه در این هنگامه وگردونه تازی

یک شب به چشمت می کنم سیاره بازی

من می کنم من می کنم بیدارباش ای چشم خسته

من می کنم با این لب و این دست بسته

در این شب درماندگی وین راه باریک

فانوس غم در راه من همپای من باش

گهواره بی تاب تن آسای من باش

در خوابگاه آرزو بیدار من باش

ای چشم های غم نشین غمخوار من باش

یک یک چراغ آسمان گردید خاموش

افتاد شهر خفته از تو در تک و توش

من مانده ام در صبح این چشم سیهپوش

بر صخره های ساحلت پرواز کردن

بر گنج الماس سیه ره باز کردن

در جادوی ایندیدگان افسون سرودن

با مست چشمان توهمپیمانه بودن

رفتن به شهر خوابها آنجا که دیگر

تنها همای مهربانی می زند پر

می خواهمت ای باغ بی گل

می خواهمت ای آسمان بی ستاره

 

 

تشویش

 

سنگین نشسته برف

غمگین نشسته شب

اندوه من به دل

تشویش من به لب

آتش اگربمیرد

آتش اگر که سایه به صحرا نیفکند

در راه گرگ ها به قافله ها می زنند باز

سیمای بی نوایی و بی برگ باغ ها

بانگ کلاغ ها

 

 

پرواز

 

سال ها شد تا که روزی مرغ عشق

نغمه زد برشاخه انگشت من

آشیان آسمان را ترک گفت

لانه ای آراست او در مشت من

دست من پر شد ز مروارید مهر

دست من خالی شد از هر کینه ای

دست من گل داد و برگ آورد و بار

چون بهار دلکش دیرینه ای

سینهاش در دست هایم می تپید

از هراس دامهای سرنوشت

سخت می ترسید از پایان وصل

وز پلیدی های خاطرهای زشت

آه اگر روزی بمیرد عشق ما

وای اگر آتش به یخبندان کشد

خنده امروز ما در شان یاس

اختران اشک در چشمان کشد

من نوازشگر شدم آن بال و پر

من ستایشگر شدم آواز او

خواستم بوییدم و بوسیدمش

با نیازی بیشتر از ناز او

عاشقان هر کس که دارد از شما

مرغ عشقی بر فراز شاخسار

پاسداری بایدش هر روز و شب

چشم ترسی بایدش از روزگار

هر کجا در هر خم این رهگذر

درکمین بدخواه سنگ انداز هست

عشق من پرداشت آه ای عاشقان

پربرای جنبش و پرواز هست

در غروب یک زمستان سیاه

مرغک من ز آشیان خود گریخت

دور شد در اشک چشمم محو شد

بعد از او هم سقف این کاشانه ریخت

در بهار پر گل این بوستان

دست من تک ساقه پاییز ماند

برگهای خشک عشقی سوخته

بر فراز شاخه ها آویز ماند

گرچه دیگر آٍمان ها تیره است

شب ز دامان افق سر می کشد

باز با پرواز مرغان بهار

آرزویی در دلم پر می کشد

می فریبد دل به افسون ها مرا

می سراید بر من این آواز ها

بال دارد مرغ عشق

باز خواهد کرد او پروازها

 

 

انسان

 

پایان گرفت دوری واینک من

با نام مهر لب به سخن باز می کنم

از دوست داشتن

آغاز می کنم

انگار آسمان و زمین جفت می شوند

انگار می برندم تا سقف آسمان

انگار می کشندم بر راه کهکشان

در دشت های سبز فلک چشم آفتاب

گر دیده رهنما

در قصر نیلگون

فانوس ماهتاب افکنده شعله ها

با بالهای عشق

پرواز می کنم

با من ستارگان همه پرواز می کنند

دستم پر از ستاره و چشمم پر از نگاه

آغوش می گشایم

دوشیزگان ابر به من ناز می کنند

پرواز می کنم

در سینه می کشم همه آبی آسمان

می آمدم به گوش نوای فرشتگان

انسان مسیح تازه

انسان امید پاک  در بارگاه مهر

اینکه خدای خاک

در مسجد می شوند به هر سو ستارگان

پر می کشم ز دامن شط شهاب ها

می بینم آن چه بوده به رویا و خوابها

سرمست از نیاز چو پروانه بهار

سر می کشم به هر ستاره و پا می نهم بر آن

تا شیره ای بپرورم از جست و جوی خویش

تامیوه ای بیاورم از باغ اختران

چشم خدای بینم

بیدار می شوم

دست گره گشایم در کار می شود

پا می نهم به تخت

سر می دهم صدا

وا می کنم دریچه جام جهان نما

تا بنگرم به انسان درمسند خدا

این است عاشقان که من امشب

دروازه های رو به سحر باز می کنم

این است عاشقان که من امروز

از دوست داشتن

آغاز می کنم

 

 

آرزوی بهار

 

در گذرگاهی چنین باریک

در شبی این گونه دل افسرده وتاریک

کز هزاران غنچه لب بسته امید

جز گل یخ، هیچ گل در برف و در سرما نمی روید

من چه گویم تا پذیرای کسان گردد

من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت

من چه گویم ای زمستان با نگاه قهرپروردت

با قیام سبزه ها از خاک

با طلوع چشمه ها از سنگ

با سلام دلپذیر صبح

با گریز ابر خشم آهنگ

سینه ام را باز خواهم کرد

همره بال پرستوها

عطر پنهان مانده اندیشه هایم را

باز در پرواز خواهم کرد

گر بهار اید

گر بهار آرزو روزی به بار اید

این زمینهای سراسر لوت

باغ خواهد شد

سینه این تپه های سنگ

از لهیب لاله ها پر داغ خواهد شد

آه... اکنون دست من خالی است

بر فراز سینه ام جز بُُته هایی از گل یخ نیست

گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی خواهید

دور از لبخند گرم چشمه خورشید

من به این نازک نهال زردگونه بسته ام امید .

هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی میرد

و اندرین تاریک شب تا صبح

عطر صحرا گسترَش را از مشام ما نمی گیرد

 

 

بند باز

 

او بند باز بود

و اندر تمام شهر بدین پیشه

او یکه تاز بود

آرام چون پلنگ

آزاد چون نسیم

در آسمان چشم تماشاگران خویش

می گسترید نقش

می آفریدبیم

همچون عقاب قله نشین بلند رای

بر بند می نشست

آنگاه با هزار فسون هراس خیز

بر حاضران نفس را

در سینه می شکست

در زیر آسمان

سرمایه ای نداشت به جز جان و ریسمان

لیکن چه جان که بود سراپا خراب دل

دل پای بند مهری بی پا و جان گسل

افسوس بر پلنگ که مهتابش عاقیت

از صخره می کشاند بر دره هلاک

اندوه بر عقاب که او را شکار خرد

از قله های سر به فلک می کشد به خاک

یک روز روی بند

در جست و خیز بود

بر رهگذار زندگی ومرگ و نام و ننگ

با سرنوشت خویشتن اندر ستیز بود

دختر میان مردم دیگر نشسته بود

یک چشمه مانده بود

آغوش ها گشود و به یم پای ایستاد

سر را بلند کرد و به سوی ستارگان

با دست بوسه داد

فواره زد غریو تماشاگران او

صد پاره شد سکوت بلورین جایگاه

خم گشت تا ستایش فتح غرور را

در چشم هایی دختر زیبا کند نگاه

لغزید روی بند

افتاد از طناب

افسوس برپلنگ

اندوه بر عقاب