*****************
باغ حیوانات. pdf
حجم: 258 کیلوبایت
((ولامیر خِلِب نیکوف))
(۱۹۲۲-۱۸۸۵)
((مترجم: مرتضی ثقفیان))
باغِ حیوانات
جاییکه نردۀ آهنین، پدری را میمانَد که به اندرز،
برادری را بهیاد برادران میآورد و به جدالی خونین پایان میدهد.
جاییکه آلمانیها برای نوشیدن آبجو میآیند
و خوشگل خانمها برای تنفروشی.
جاییکه عقاب به بیضه نشستهاست چونان ابدیتی،
خسته از روزی که هنوز شبانگاهی ندارد.
جاییکه شتر، که بیسوار است کوهانِ بلندش،
داناست به معمای بودایی و نهانکنندهی تبسمِ چینی.
جاییکه گوزن، تنها ترس است، شکُفته چون سنگی بزرگ.
جاییکه مردم لباسهای حسابی می پوشند.
جاییکه قدم می زنند مردم، حزین و غمین.
اما آلمانیها از سلامتی شکفتهاند.
جاییکه زمستانگون است چشمانِ سیاهِ قو،
اما نوکِ زردِ تیرهاش ـ بیشهای پاییزی ـ اندکی مردد و محتاط.
جاییکه زیباترینِ زیبایان دُمش را میگشاید،
که شبیه است به سیبری،
وقتی از فرازِ صخرهی پاودا دیده میشود،
آنگاه که تورِ آبی ابرها بر طلای کشتزارها و سبزی جنگل،
افکنده میشود، با سایههای متغیر از پست و بلندِ زمین.
جاییکه هوس میکنی دُمِ پرندگانِ استرالیایی را بگیری و بر تارها بنوازی،
برای ارجگذاری بر اعمال و پهلوانیهای روسها.
جاییکه ما دست گِره میکنیم، چنانکه بر گِردِ دسته ی شمشیری،
و سوگندی مقدس یاد میکنیم:
که دفاع خواهیم کرد از قومِ روس به قیمتِ جان، مرگ، همهچیز.
جاییکه میمونها به خشم میآیند به هر شکلی
و نشان میدهند اعضای جورواجورشان را،
و جاییکه آنها همه
ـ جز افسردهها و حوصلهدارهاشان ـ
کلافهاند مُدام از حضورِ آدمها.
جاییکه فیلها با حرکاتِ چین و چروک دار
به راه میافتند چون کوهی در طیِ زمینلرزه،
خوردنی میخواهند از کودکان،
و به این ترتیب بر مفهومی کُهن، مُهر حقیقت میزنند:
«گُشنَمه. یه چیزی باید بخورم.»
و فروتنانه زانو خَم میکنند، انگار صدقه بخواهند.
جاییکه خرسها بهچابکی بالا میروند و پایین را نگاه میکنند،
در انتظارِ فرمانِ خرسبان.
جاییکه خفاشها سرازیر آویختهاند مانندِ قلبِ روسهای روزگارِ ما.
جاییکه سینهی عقاب به ابرهای سیروس میمانَد، اندکی پیش از آذرخش.
جاییکه قرقاولِ زرّین به دنبال میکشد غروبی طلایی را، با آتشِ ذغالِ گدازانش.
جاییکه ما در چهرهی سائل، در قابِ ریشی سفید و چشمانِ پیری مُسلم،
نخستین مُریدِ پیامبر را ارج مینهیم و روحِ اسلام را درمییابیم.
جاییکه میفهمیم که آموزههایِ ایمانی،
خیزابهایِ آرام فُروکشکردهاند، از پسِ هجومِ توفانگونههایِ انواع.
و بهاین خاطر در زمین اینهمه حیوان هست
که هر یک شیوهای خاص برایِ دیدنِ خدا دارند.
جاییکه حیوانات، خسته از نعره کشیدن، برمیخیزند و در آسمان مینگرند.
جاییکه شیرِ دریایی یادآورِ زندهی مَعصیتکاریست در عذاب،
وقتیکه ماغکشان، در قفس غَلت میزند.
جاییکه پنگوئنهای بامزه، بههمان نحوِ رقتانگیز مُراقبت میکنند از هم،
که روزگاری، زمیندارانِ پیرِ گوگول.
باغ. باغ، جاییکه نگاهِ یک حیوان پُرمعناتر است از ردیفهای کتابهای خواندهشده.
باغ.
جاییکه عقاب شِکوه میکند از چیزی، مانندِ کودکی خسته از شِکوه کردن.
جاییکه غضبِ سگِ اسکیمو بُروز میکند از دیدنِ گربهای که خود را میشوید،
و آیینِ کُهنِ کینهی موروثی را به نمایش میگذارد.
جاییکه بُزهایِ کوهی بهالتماس سُمهایشان را از نرده بیرون میکنند
و چون آنچه را که میخواهند دریافت میکنند،
با قیافهی ازخودراضی یا خوشحال، سر تکان میدهند.
جاییکه زرافهی بالابلند، میایستد فقط، و نگاه میکند.
جاییکه شلیکِ توپ در ساعتِ ظُهر موجب میشود که عقابان،
چشمانتظارِ آذرخش، به آسمان بنگرند.
جاییکه عقابان فرومیافتند از چوبپارههای بلند،
چون بُتها که در معابد و از بامها در پیِ زمینلرزه.
جاییکه عقاب، ژولیده چون دخترکی، نگاه می کند به آسمان، و بعد به پاهای خود.
جاییکه ما درخت ـ حیوانی میبینیم در هیبتِ گوزنی بیجُنبش.
جاییکه عقاب پُشت به آدمها، خیره به دیوار، مینشیند، با بالهای عجیب گشوده.
میپندارد مگر که بر فرازِ کوهها در پرواز است؟
یا درحال دعاست؟ یا خیلی گرمش است؟
جاییکه گوزن بر گاومیشِ شاخصاف بوسه میزند از لایِ نردهها.
جاییکه آهوان میلههای سرد را لیس میزنند.
جاییکه شیرِ دریاییِ سیاه به اطراف میجهد با تکیه بر بالههایِ بلندش،
و مانندِ آدمیست که در کیسهای حرکت میکند
و شبیهِ بناییست آهنی که ناگهان در خویش، شادیِ مهارناپذیری کشف میکند.
جاییکه «ایوانفِ» پشمآلود، از جای میجهد ناگاه و پنجه بر میلهها میکوبد،
آنگاه که نگهبان «رفیق» خطابش میکند.
جاییکه شیر سر بر پنجه گذاشته، چُرت میزند.
جاییکه آهوان بیوقفه شاخ به میلهها میکوبند و سرهاشان را مصدوم میکنند.
جاییکه خانوادهای از اُردکها در قفسِ خشکشان جیغ میکشند یکصدا،
از پسِ رگباری، گویی خدایی را تسبیح میگویند؛
او هم صاحبِ منقار و پاهایِ پره دار.
جاییکه مرغِ مُروارید خودی نشان میدهد گاهی،
چون دوشیزگانِ اشرافی، با صدایِ خوشآهنگ،
گردنِ عریانِ تحریککننده، و تنی نقرهفام،
در جامهای دوختهی همان خیاط که در خدمتِ شبِ پُرستاره است.
جاییکه من امتناع میکنم از شناختنِ خرسِ مالایایی چون خویشاوندی اهلِ شمال،
و با خواندنِ دستِ این مغول، میخواهم انتقامِ پورتآرتو را بگیرم.
جاییکه گُرگها با چشمهایِ موٌربِ مُراقبشان، ابرازِ آمادگی و تعلقِخاطر میکنند.
جاییکه به اتاقِ بزرگ دَمکردهای وارد میشوم
که به ماندنی طولانی دعوت نمیکند،
و شُسته میشوم از «کلهپووووک»ی یکصدا
و رگبارِ پوستِ تُخمهی طوطیهای بیکاره،
وراجیهای بیانتها.
جاییکه شیرِ دریایی، فَربه و براق مثلِ زیبارویی خسته،
تکان میدهد پایِ بادبزنشکلِ سیاه و لیزش را و بعد تُویِ آب میاُفتد
و وقتی دوباره بیرون میآید، بر جایش پهن میشود رویِ هیکلِ قوی و پُرو پیمانش،
مُزین به سبیل، موهایِ سیخسیخ، پیشانیِ صاف ـ کلهی نیچهای.
جاییکه آروارههایِ لامایِ بلندقامتِ سیاهچشمِ سفید
و گاومیشِ شاخبُریدهی پاکوتاه و باقیِ نشخوارکنندگان،
میجُنبد آرام و یکنواخت؛ به چپ و راست، همچون وضعِ زندگی در سرزمینشان.
جاییکه کرگدن در چشمهایِ سرخ و سفیدش غضبی دارد فروکشنکردنی،
مانندِ تزاری مخلوع، و در میانِ حیوانات،
تنها اوست که چنان با تحقیر نگاه میکند به آدمها،
که تزار به قیامِ بردگان. در او، یک ایوان مخوف پنهان است.
جاییکه مرغانِ نوکبلندِ دریایی، با چشمانِ آبیِ سردِ انگار عینکی،
نگاهی دارند چون مالخَرهای جهانی،
که تأییدش را ما در زبِلیِ مادرزادیشان میبینیم که درحینِ پریدن،
غذایی را میرُبایند که برایِ فوکها انداخته میشود.
جاییکه اگر بهیاد بیاوریم که روسها سردارانِ لایقاشان را عقاب لقب میدادند
و همزمان فکر کنیم که چشمِ قزاقها، فرورفته زیرِ ابروها،
مانندِ چشمانِ این پرنده است
ـ خویشاوندِ پرندگانِ سلطنتی ـ
پی میبریم که در فنونِ نظامی، کی استادِ روسها بوده است.
ای عقابان که با سینه، حواصیل را خُرد میکنید!
و آن نوکِ تیزِ سربالایش را! سوزنی که با آن این حملکُنندهی صداقت،
وفا و وظیفه، نُدرتا حشرهای را سوراخ میکند!
جاییکه اردکِ سرخِ ایستاده بر پاهای پرهدار،
حُجتیست تا بیندیشیم به آن روسها که کشته شدند برای وطنِ خویش،
و اجدادشان بر کلههای آنان، خانه ساختند.
جاییکه در کاکُلِ زرینِ گونهای خاص از پرندگان،
آتشی هست با نیرویی چنان،
که فقط نزدِ کسانی یافت میشود که سوگندِ عفّت یاد کردهاند.
جاییکه روسیه چنان ادا میکند واژهی قزاق را، که شاهین جیغش را.
جاییکه فیلها صدایِ شیپوریشان را از یاد بُردهاند
و از خود صدایی درمیآورند که گویی از ضعفِ عمومی خویش شِکوه میکنند؛
شاید گمان میبرند که درآوردنِ صدایی رقّتناک نشانِ خوشسلیقگیست،
وقتی چنین اسفناکمان مییابند؟ نمیدانم.
ای کوههایِ خاکستریِ چروکیده با پرتگاههای پوشیده از خزه و علف!
جاییکه از کف میرود برخی از امکانهای اعجابانگیزِ حیوانات،
همانگونه که کتابِ افسانهی منظومِ شهسوار ایگور، در آتشسوزی مسکو.