مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

شعر و داستان کوتاه

مکعب گرد

نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،
برای تو در این جا نوشته‌‌ام...
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام،
و دستهایی را که فشرده‌ام،
نام تمامی گلها را
در یک گلدان آبی،
برای تو در این‌جا نوشته‌ام...
وقتی که می‌گذری از این‌جا،
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن!
من نام پاهایت را برای تو در این‌جا نوشته‌ام...


*******************

سرزمین ویران. pdf
حجم: 307 کیلوبایت
*******************


((تی. اس. الیوت))

((مترجم: خلیل پاک نیا / محمود داوودی))



تدفین مردگان

آوریل بی رحم ترین ماه است
یاس ها را از خاک مُرده می رویاند
خاطره و اشتیاق را به هم می آمیزد
با باران بهاری ریشه های خوا برفته را بیدار می کند.
ما را گرم نگه داشت زمستان
با برف فراموشی زمین را پوشاند
با ریشه های خشک کمی زندگی داد.
غافل گیرمان کرد تابستان
با رگباری از جانب اِستارنبرگرسی
میان ستون ها پناه گرفتیم و بعد به آفتاب رفتیم،
به هوفگارتن، قهوه نوشیدیم و ساعتی گپ زدیم.
- روس، من، اصلاَ، اهل لیتوانی، آلمانی اصیل-
و ما وقتی بچه بودیم نزد اشرف والا، پسرعمویم می ماندیم،
او مرا به سورتمه سواری برد و من خیلی ترسیدم
گفت: ماری، ماری، محکم بگیر. و سرازیر شدیم.
در کوهستان انسان احساس آزادی می کند.
تا نهایت شب می خوانم و زمستان به جنوب می روم.
چه ریشه هایی چنگ میزند به سنگ
چه شاخه هایی رشد می کند در زباله و سنگ؟
پسر انسان! تو نمی دانی و گمان هم نمی توانی کرد
چون فقط کُپه ی تصویرهای شکسته را می بینی
آن جا که خورشید ضربه می زند
و درخت مُرده سایه ندارد
و زنجره آرامش نمی دهد
و از سنگ خشک صدای آب نم یآید.
این جا،
زیر صخره ی سرخ فقط سایه هست،
(به زیر سایه ی صخره ی سرخ بیا)
تا نشانت دهم،
نه چیزی چون سایه ات در روز
که در پی ات می آید ،
نه چیزی چون سایه ات در شب
که به دیدارت می آید،
که وحشت را نشانت دهم
در مشتی خاک.
باد خنک میوزه
از جانبِ خون هتون.
ای بچه ی ایرلندی
منتظر چی هستی؟
تو به من سُنبل دادی اول بار، یک سال پیش
"دختر سُنبل صدایم می کردند."
اما هنگامی که دیرگاه از باغ سُنبل برمی گشتیم
تو با آغوشی پُر و موهای خیس، زبانم بندآمد
چشمم سیاهی رفت. میان مرگ و زندگی بودم،
هیچ نمی دانستم،
آن جا که نگاه کردم
به دل روشنی، به سکوت.
دریا خالی و ویران
مادام سوسُوستریس، فال گیر شهیر،
سرمایی سخت خورده بود،
او که می گویند عاقل ترین زن اروپا هم هست،
با دستی ورقِ شوم
گفت، این ورق توست، ملاح مغروق فنیقی.
(نگاه کن، چشم هایش اینک مرواریدند!)
و این بلّادونا،
بانوی صخره ها،
بانوی وضعیت.
این هم مردی با سه پاره چوب، و این هم چرخ،
و این تاجر یک چشم،
و این ورق سفید که می بینی بر دوش اش،
چیزی ست که من
رُخصت دیدنش را ندارم.
مرد به دار آویخته را پیدا نمی کنم
بترس از مُردن در آب.
انبوه مردمی را می بینم که در دایره ای می چرخند.
خیلی متشکرم، اگر خانم اِکیتون عزیز را دیدید، بگویید
جدول طالع را خودم می آورم:
این روزها
آدم باید خیلی محتاط باشد.
شهر غیرواقعی،
روزی زمستانی در مه ای قهوه ای،
انبوه مردم بر پُل لندن روان بودند،
انبوه.
گمان نمی کردم، مرگ این همه را از پای انداخته باشد.
آه ها برکشیده، کوتاه وبریده، و چشم ها بر زمین دوخته
از شیب تپه بالا شدند و پایین آمدند در خیابان کینگ ویلیام،
جایی که کلیسای سنت ماری وولنات
ساعت ها را می شمرد و صدایی مُرده داد بر نهمین،
آخرین ضربه.
آن جا آشنایی دیدم. صدایش کردم:
اِستت سُون!
تو که در مایلی تو کشتی ها با من بودی!
جسدی که کاشتی پارسال در باغچه ات،
جوانه زد
شکوفه می دهد امسال
یا سرمای زودرس خراب کرد خوابش را؟
فقط مراقب سگ، دوست انسان باش،
با پنجه قبر می شکافد و مُرده گور به گور می کند!
تو
خواننده یِ دو رو ! - شبیه خودم، برادرِ من!


یک دست شطرنج

صندلی که زن بر آن نشسته بود، چونان تختی پُرجلا،
بر زمین مرمر می تابید
و آینه آویزان با چفته های تاک و آراسته به بر گها
که در آن کوپیدونی ِ زرین نمایان بود
(یکی دیگرچشم هایش پشت بال پنهان بود)
دوچندان می کرد شعله ی شمعدان هفت شاخه را
هنگام که برق جواهرات زن در بازتاب میز،
به پیشبازِ نور می آمد،
از صندوقچه های مخمل
اسراف جاری بود،
در عطردان های باز، از عاج و بلور رنگین؛
ترکیب عطرهای غریبه ای، پُر رمز و راز مخفی بود،
پودرها، کِرم ها، آب هایی که اضطراب می داد
و هوش در عطر خود غرق می کرد،
و نسیمی که می وزید از پنجره،
همه را به بالا می برد
و موج های نور،
پیش می رفت و پس می افتاد،
و خطی سیاه از دود،
به تاق خیمه می تاباند،
و نقش ها می لغزاند
و نقش ها می لرزاند
تخته پاره های مس خورده ی دریا
می سوخت سبز و نارنجی در بخاری سنگی،
که در نور غمناکش
نقش دلفینی شناور بود.
بر پیش بخاری کهن، انگار می دیدی پنجره ای گشوده
به چشم اندازی پوشیده از درخت
و منظره ی مسخ فیلومل،
به دست پادشاه بربرها
چه، بی رحمانه بی حرمت شد!
با این همه هزاردستان
با نغمه اش قدسی بیابان را پُر کرد
و ناله می کند می کند هنوز،
و جهان در پی اش هست هنوز
"چاک چاک" در گوش های ناپاک.
از تکه پاره های زمان، بر دیوار، حکایت ها کتیبه بود
هیاکلی خیره، خم شده به روبرو
خواهان سکوت بودند در اتاق دم کرده
خش خش پایی شنیده شد در پله
در روشنایی آتش
در چنگ شانه اش
موهایش، نقطه های نور بودند
واژه می شدند می جهیدند
و ناگهان ترسناک ساکن می شدند
"امشب اعصابم خراب است، خراب. پیشم بمان،
حرفی بزن، چرا هیچ وقت حرفی نمی زنی؟ حرف بزن.
به چی فکر می کنی، به چی، چه فکرهایی، چی؟
هیچ وقت نمی فهمم به چی فکر می کنی. فکر کن"
من فکر می کنم، ما در محاصره ی موش هایی هستیم
آن جا، که مُرده گان استخوان هایشان را
از دست داده اند.
"این چه صدایی ست؟
باد در شکا فهای در است.
پس این چه صدایی ست؟
چه می کند باد؟
هیچ، و دیگر هیچ
تو هیچ نمی دانی؟ هیچ نمی بینی؟
هیچ به یادت نمی ٱید؟"
یادم می آید
چشم هایش اینک مرواریدند
"زنده ای تو یا مُردی؟ عقل داری؟"
اما این رگتایم شیکسپیری، وای وای وای وای، چه درخشانه
چه هوشمندانه،
"حالا چکار کنم؟ چکار کنم؟
می خواهم به خیابان بدوم،
با همین لباس
پرسه بزنم با موهای باز، این طوری. فردا چکار کنیم؟
اصلا می خواهیم کاری بکنیم؟"
آب گرم در ساعت ده
اگر باران ببارد،
اتوموبیلی سقف دار در ساعت چهار
و ما شطرنج بازی خواهیم کرد
با فشار انگشت ها روی پلک،
در انتظار ضربه ی در.
وقتی شوهر لیل داشت از جنگ بر می گشت
رُک و پوست کنده، به لیل گفتم
زود باشین وقت رفتنه
حالا که آلبرت داره بر می گرده، یه کم به خودت برس
وقتی برگشت، مطمئن باش، سراغ پول هایی رو که برای خرج دندونات
به ات داد می گیره
خودم شاهد بودم که گفت
همه را بکِش لیل و به جاش یک ردیف صدف خوشگل بذار
چون دیگه رغبت نمی کنم، به خدا قسم
گفتم: منم رغبت نمی کنم
به آلبرت بیچاره فکر کن
چهار سال تمام تو جبهه بود، حالا می خواد کمی حال کنه
اگه تو ندی، دیگران هستن
گفت: آها، آره، هستن
گفتم: منم همینو می گم
گفت: حالا می دونم از کی باید ممنون باشم
و زُل زد تو چشمام
زود باشین وقت رفتنه
گفتم: بدت نیاد، به خاطر خودت می گم.
دیگران می گردن و می چرخن و بلند می کنن،
و به فکر آدمایی مثل تو هم نیستن
گفتم: اگه آلبرت گذاشت و رفت، نگی کسی حرفی نزد
گفتم: از خودت خجالت بکش، آنتیک شدی،
(فقط سی و یک سالشه)
با ناامیدی گفت: دست خودم نیست،
تقصیر این قرصاست که خوردم برای انداختن
(پنج تا بچه داره، سر آخری، جورج کوچیکه، داشت می رفت)
گفت: دوا سازه میگه، درست می شه، ولی من که اصلا بهتر نشدم
گفتم: چون که خیلی خُلی. آلبرت اگه بخواد، چاره ای نداری تو
گفتم: تو که بچه نمی خواستی چرا ازدواج کردی
زود باشین وقتِ رفتنه
روزِ یکشنبه ای که آلبرت خونه بود، دعوت شدم به شام، کباب خوک،
تا که هنوز داغه بخوریم
زود باشین وقت رفتنه
زود باشین وقت رفتنه
شب به خیر بیل، شب به خیر لُو، شب به خیر مای
شب به خیر
شب به خیر خانم ها، شب به خیر خانم های زیبا، شب به خیر
شب به خیر
 

موعظه ی آتش

خیمه ی رود از هم گسیخت:
آخرین پنجه های برگ
چنگ می زنند در هوا و فرو می افتند بر ساحل خیس.
بر زمین سوخته، باد، ساکت می گذرد
پریان رفته اند
تایمز زیبا آرام شناور باش، تا آوازم را بشنوی
بر رود، بطری های خالی، کاغذهای ساندویچ و مقواها
و دستمال ابریشم بینی،
ته سیگارها و نشانه های شب های تابستان
شناور نیستند
پریان رفته اند
و دوستان شان،
آقازاده های هرزه گرد مدیران شهر هم رفته اند
بی آن که نشانی از خود به جای بگذارند.
کنار دریاچه ی ژنو نشستم و گریستم...
تایمز زیبا،
آرام شناور باش، تا آوازم را بشنوی
آوازم نه دراز است، نه گوش آزار.
از پشت سرم اما در وزشی سرد می شنوم
چِق چق استخوان ها و نیشخند ها باز گوش تا گوش.
موشی آرام خزید میان علف ها
با شکمش چسبناک بر زمین خیس
در غروبی زمستانی
وقتی در آب تیره ی کانال ماهی می گرفتم
دور از این جا، پشت اداره ی گاز
به برادرم، شاه،
و کشتی شکسته گی اش
و پیش از او به مرگ پدرم،
شاه، فکر کردم
بر زمین پست خیس، بدن های لخت سفید
و استخوان هایی که پرت می شوند به اتاقکی سوزان
فقط زیر پنجه ی موش ها، سال پشت سال.
از پشت سرم، هی صدای بوق ها و ماشین ها را می شنوم
که می گذرند و آقای سویینی را می برند برای خانم پورتر
همین بهار
و ماه می تابید بر خانم پورتر
و دخترش
پاهایشان را با محلول سودا می شویند
آه، آوازهای کودکان زیر این گنبد!
جیک جیک جیک
چاک چاک چاک چاک
چه بی رحمانه بی حرمت شد
تروس
شهر غیرواقعی
روزی زمستانی در مه ای قهوه ای
آقای یوجینیداس، تاجر ازمیری
اصلاح نکرده،
با جیبی پُر از کشمش
بیمه و کرایه، رایگان تا لندن: پرداخت در برابر اسناد
با فرانسه ی شلخته ای گفت
نهاری بخوریم در هتل کانن استریت
تعطیلی آخرِ هفته هم سرکنیم با هم تو متروپل
در ساعت بنفش،
هنگامی که چشم ها و کمر
از میز کار بالاتر می روند، و ماشین انسانی منتظر است
هم چون تاکسی که در انتظار می لرزد
من تایریسیاس، که نابینا میان دو زندگی می لرزم،
من پیرمردی
با پستان های چروکیده ی زنانه،
می توانم در ساعت بنفش،
زمان شبانه را
ببینم که در راه خانه است،
و ملاحان را
از دریا به خانه است،
و ماشین نویس را
در ساعت چای به خانه می رساند
میز صبحانه اش را جمع می کند،
اجاق اش را روشن می کند
و کنسروها را روی میز می چیند
پشت پنجره، روی بند، زیرپوش هایش
در تماس با آخرین ذره ی آفتاب،
دیوانه وار می لرزند
بر کاناپه که شب تخت می شود
تلّی از جوراب ها و زیرپوش ها، سرپایی و سینه بند.
من تایریسیاس، پیرمردی با پستان های چروکیده
صحنه را پی گرفته و ادامه را پیش گویی کردم-
من نیز
در انتظار این میهمان بودم
او وارد می شود، جوانی با پوستی خراب، نگاهی بی شرم
منشی بنگاه معاملات ملکی،
یکی از آن کوتوله هایی
که اعتماد به نفس همان قدر می برازدش، که کلاه سیلندر
نوکیسه ی برادفوردی را
فکر می کند، حالا زمان، مناسب است،
شام به پایان رسیده و زن خسته و کلافه است،
پس دلبری می کند و لاس می زند
زن بی تفاوت است.
او برافروخته و پی گیر می تازد،
دست های جوینده به مانعی بر نمی خورد،
غرورش خواهان جوابی نیست،
و بی تفاوتی می شود جواب.
( و من تایریسیاس،

همه ی آن چه بر این تخت یا کاناپه رفت را خود از سر گذرانده ام،
من که به دیوارهای دورِ تبای تکیه داده ام
و با پست ترین مُرده گان هم پا بوده ام)
برای آخرین بار، بوسه ای از سر تحقیر نثار زن می کند
و راهش را در پله ها کورمال می جوید. که تاریک است...
زن
برمی گردد و لحظه ای در آینه می نگرد،
هنوز نمی داند که معشوق رفته است
طرحی ناتمام از ذهنش می گذرد:
"خب
تمام شد، خوشحالم که تمام شد."
وقتی زنی زیبا، در چنبره ی پریشانی می افتد
و تنها از این سو به آن سوی اتاق می رود
بی حواس،
دستی به موهایش می کشد
و صفحه ای بر گرامافون می گذارد.
"و این موسیقی از من خزید روی آب"
و به استرند و به خیابان کویین ویکتوریا
ای شهر، شهر، گاهی ناله ی خوش ماندولینی را می شنوم
در کنار کافه ای در خیابان تایمز پایینی
و حرف و همهمه ی ماهیگیران را
به وقت نهار،
آن جا که دیوارهای کلیسای ماگنوس شهید
می درخشند وصف ناپذیر
با نقش های ایونی اش، سفید و زرین
قیر ونفت
پس می دهد رودخانه
می روند دوبه ها
با جذر و مد دریا
بادبان های سرخ
گشوده
تاب می خورند به بالای دکل ها
می لغزند دوبه ها
الوارها می برند
می گذرند از جزایر سگ
برآب های گرینویچ
ویالالا لی آ
و الالا لی آلالا
الیزابت و لِستر
پاروها شلپ شلپ توی آب
پشت کشتی
مثل صدف، طلایی و قرمز
خیزاب ها
دو سوی ساحل
باد جنوب غربی
بر رود می برد
دینگ دانگِ ناقوس ها را
برج های سپید
ویالالا لی آ
و الالا لی آلالا
"واگن های قطار و برگ های غبار
هایبری، زادنم را دید، ریچموند و کیو، سقوطم را
در ریچموند، کف قایقی باریک دراز کشیدم و پاهایم را بالا گرفتم."
"پاهایم در مورگیت است، و قلبم زیر پاهایم
وقتی اتفاق افتاد، مرد گریه کرد و خواست دوباره شروع کنیم
من ساکت بودم. چه باید می گفتم؟"
"بر ماسه های مارگیت
می توانم هیچ را
به هیچ گره بزنم
ناخن های شکسته بر انگشت های کثیف
مردم من، مردم فروتن من
که هیچ انتظاری ندارند."
لا لا
چنین به کارتاژ شدم
در آتش در آتش در آتش در آتش
پروردگارا مرا رها کردی
رها کردی
در آتش


مرگ در آب

فله باس فنیقی، که چهارده روز از مرگش می گذرد
جیغ پرندگان ماهی خوار،
آب های سهمگین دریا،
و سود و زیان را، از یاد برد.
موجی از ژرفا، به نجوا،
گوشت از استخوانش جدا کرد
چنین که او فراز آمد
و فرو افتاد
از سا لهای پیری و جوانی اش گذشت
تا گرداب بلعیدش.
جهود یا نه،
تو که سکان در پیِ باد می چرخانی
یادآر فله باس را
که هم چون تو
بلند و زیبا بود


آن چه رعد گفت

پس از نور سرخ مشعل ها بر چهره های عرق کرده
پس از سکوت سرد در باغ
پس از رنج احتضار در میان صخره و سنگ
زاری و فریاد
زندان و کاخ و پژواک رعد بهاری در کوه دوردست
مُرده است اینک آن که زنده بود
و ما که زنده بودیم، با کمی درنگ، به سوی مرگ می رویم
این جا آبی نیست،
مسیری از شن،تاب خورده تا فرازِ کوه
کوهی از سنگ
و آبی نیست
می ایستادیم و می نوشیدیم اگر آبی بود
نه می توان ایستاد، نه می توان اندیشید
عرقْ خشک است و پا در شن
اگر فقط آبی
میان سنگ ها بود
دهان مُرده ی کوه با دندان های پوسیده اش حتی نمی تواند تُف کند
این جا نمی شود ایستاد درازکشید نشست
فقط رعد و برق بی باران
سکوت حتی نیست
فقط چهره های سرخ و تلخ
که از درز در خانه های گِلی پوزخند می زنند
اگر آب بود
و نه سنگ
اگر سنگ بود
و آب هم بود
آب
یک چشمه
برکه ای میان صخره
اگر صدای آب حتی بود
نه زنجره
نه آواز این علفِ خشک
اگر فقط صدای آبی اگر بر سنگ ها بود
آن جا که پرنده ی توکا در میان کا ج ها می خواند
چک چک چیک چیک چک چک
اما آبی نیست
این سومی کیست که همیشه در کنار تو گام می زند
شماره که می کنم، من هستم و تو
اما نگاه که می کنم به راه سفید روبرو
می بینم همیشه کسی در کنار تو گام می زند
پیچیده در ردایی و دستاری به پیش می لغزد
زن است یا مرد نمی دانم
ولی کیست این سومی که آن سوی توست؟
چه صدایی ست این بر بام هوا
ندبه ی خاموش مادران
که اند این جماعتِ در حجاب
که در دشت های بی پایان
بر زمین ترک خورده می لغزند
با افقی کوتاه گرداگردشان
چه شهری ست این،
که بر فراز کوه می چرخد و شکل می گیرد و فرو می ریزد
در این هوای بنفش
برج های فروپاشیده
اورشلیم آتن اسکندریه
وین لندن
غیرواقعی
زنی موهای بلند و سیاهش را محکم کشید
و بر تارهایش زخم های زد و نغمه ای نواخت
و خفاش ها در نور بنفش،
با چهره ای کودکانه بال کوفتند و جیغ کشیدند
و با سر از دیواری سیاه پایین خزیدند
و برج ها واژگون در هوا
و ناقوس های حافظه ضربه می زدند
و زمان را شماره می کردند
و آوازها از برکه های خشک و قنات های بی آب
شنیده می شد
در این دخمه ی آوار میانِ کوهستان
علف
در نور ملایم ماه
بر قبرهای واژگون اطراف نمازخانه می خواند.
نمازخانه ی خراب، که خانه ی باد است.
پنجره ای ندارد و در به هم می خورد
استخوان خشک به کسی زخمی نمی زند.
و خروسی تنها بر بام
قو قو لی قو قو قو لی قو
در روشنای رعد.
سپس هوایی مرطوب
که باران آورد
گَنگ خشک بود، و برگ های پژمرده در انتظار باران بودند
و ابرهای سیاه در دوردست برفراز هیماوانت بودند
جنگل خم شد، کوچک شد در سکوت
و چنین گفت رعد
دا
داتا، چه بخشیدیم ما؟
دوست من، خونی که قلب مرا می لرزاند
شجاعتی بی رحمانه در لحظه ی تسلیم
که سال ها تدبیر بازش نمی تواند آورد
با همین، با همین چیزها دوام آورده ایم
با همین چیزها
که قرار نیست در آگهی مرگ ما، یادی از آن بشود
یا در لابه لای خاطراتی که عنکبوت بخشنده،
تاری روی آن تنید
و یا زیر این مُهر قراردادی که وکیل لاغر، آن را درهم شکست
در اتاق های خالی ما
دا
دایاد هوام: من شنیده ام کلید یک بار در قفل می چرخد
فقط یک بار می چرخد
به کلید فکر می کنیم هرکس به زندانش
فکر می کنیم به کلید و زندان را تائید می کنیم
مگر شبِ شایعه
به کوریولانوس درهم شکسته، لحظ های زندگی دهد
دا
دامیاتا: قایق رام بود
شاد، زیر دستی که آشنا به پاروها و بادبان بود
آرام بود دریا، قلب تو هم جواب می داد شاد
اگر او را به نام می خواندند، رام می شد و می تپید
در دست هایی که راهنمایش بودند
تو ساحل نشسته بودم
ماهی می گرفتم، پشت سرم بیابان
روزی، زمین خود را سامان خواهم داد؟
پُل لندن فرو می ریزد فرو می ریزد فرو می ریزد
و آ نگاه دوباره فرود آمد در آتشی
که آ نها را پاک می کرد
پس من، کی چلچله خواهم شد- چلچله، ای چلچله
شاهزاده ی اکوتیانی یِ برج های ویران
با این پاره ها، ویرانه ام را برپا کرده ام
پس شما را آماده خواهم کرد
هیرونیموس دوباره دیوانه است.
داتا. دایاد هوام. دامیاتا.
شانتی شانتی شانتی


آواز عاشقانه ی جی. آلفرد پروفراک

اگر گمان می بردم پاسخ من به کسی ست
که بازگشتش به دنیا ممکن است
دیگر این آتش در درونم زبانه نمی کشید
اما ازآ نجا که هیچ کس از آن سوی تاریکی زنده برنگشته
فارغ از ترس بد نامی پاسخ ات را خواهم داد
پس بیا برویم، تو و من،
وقتی غروب افتاده در افق
بی هوش چون بیماری روی تخت
بیا برویم، از این خیابان های تاریک و پرت
از کنج بگو مگوی شب های بی خوابی
در هتل های ارزان یک شبه
و رستوران هایی که زمین اش،
پوشیده از خاک اره و پوست صدف هاست:
از خیابان هایی که کشدارند مثل بحث های ملال آور
که با لحنی موذیانه
تو را به سوی پرسشی عظیم می برند...
نه، نپرس، که چیست؟
بیا به قرارمان برسیم
زنان می آیند و می روند در اتاق
حرف می زنند در باره ی میکل آنژ
این زرد مه که پشت به شیشه های پنجره می مالد
این زرد دود که پوزه به شیشه های پنجره می مالد
گوش و کنار شب را لیسید
بر چاله های آب درنگید
تا دوده ی دودکش های فضا را بر پشت گرفت
لغزید به مهتابی و ناگهان شتاب گرفت
اما شب آرام اکتبر را که دید
گشتی به دور خانه زد و خوابید
وقت هست آری وقت هست
تا زرد دود در خیابان پایین و بالا رود
و پشت به شیشه های پنجره بمالد؛
وقت هست، آری وقت هست
تا چهره ای بسازی برای دیدن چهره هایی که خواهی دید
وقت هست برای کشتن و آفریدن،
برای همه ی کارها و برای روزها، دست ها
تا بالا روند و پرسشی در بشقاب تو بگذارند؛
وقت برای تو و وقت برای من،
وقت برای صدها طرح و صدها تجدید نظر در طرح
پیش از صرف چای و نان
زنان می آیند و می روند در اتاق
حرف می زنند درباره ی میکل آنژ
وقت هست آری هست
تا بپرسم: "جرئت می کنم؟" و "جرئت می کنم؟"
وقت هست که برگردم و از پله ها پایین بروم،
با لکه ی روشن بر فرق سرم
(می گویند: "چه ریخته موهایش!")
کت صبح هایم،
یقه ی سفید بالا رفته تا چانه ام،
کراوات خوش رنگم با سنجاق ساده اش،
(می گویند: "چه لاغرند پاها و بازو هایش!")
جرئت می کنم
جهان بیاشوبم؟
در یک دقیقه وقت زیادی هست.
وقت برای رفتن و برگشتن تصمیم ها و تجدید نظرها
زیرا همه را می شناسم من، از پیش می شناسم-
همه ی شب ها، صبح ها، غروب ها
من با قاشق های قهوه، زندگی ام را پیمانه کرده ام
می شناسم من صدای محتضران را که به مرگ می افتند
در پس زمینه ی آهنگی که از اتاق های دور می آید
چگونه شروع کنم؟
و می شناسم من همه ی نگاه ها را، از پیش می شناسم-
نگاهی که در عبارتی می پردازدت
و آن گاه که پرداخته به سنجاق آویخته بر دیوار دست و پا می زنم
چگونه شروع کنم
ته مانده ی روزها و راه ها را بالا بیاورم
پس چگونه شروع کنم؟
و می شناسم من همه ی دست ها را، از پیش می شناسم-
دست ها با دست بندها، سفید و برهنه
(که درنور چراغ، کُرک ها بورند )
عطرِ لباس است این
که پرت کرده حواسم را؟
بازوها آرمیده روی میز، یا پنهان زیر شال
و باید شروع کنم؟
و چگونه شروع کنم؟
. . . . .
بگویم، در غروب از کوچه های تنگ گذر کرده ام
و مردان تنهایی را دیده ام با پیراهن های آستین بلندشان
خم شده از پنجره، در دود آبی پیپ هایشان؟...
شاید می بایست چنگکی عظیم می بودم
خراشنده بر زمین دریای خاموش
. . . . .
غروب و شب چه به ناز خوابیده اند!
انگار، زیر نوازش انگشت های ظریف
خوابیده... خسته...یا شاید چشم ها را بسته
به بازی خوابند بر کف اتاق، کنار تو و من.
خیال می کنی که من بعد از صرف چای و کیک و بستنی
توانش را دارم لحظه را به لحظه ی بحرانش بکشانم؟
گرچه روزه دار بوده ام، زار زده ام و دعا کرده ام
گرچه دیده ام سرم را- کم پشت - آورده اند بر سینی
اما پیامبر نیستم--- و مهم هم نیست؛
من لحظه ی دودشدن بزرگی ام را دیده ام
و پادوی ابدی که کُتم را با پوزخند می آورد
سخن کوتاه، ترسیده بودم
نه، واقعا فکر می کنی ارزشش را داشت
که بعد از فنجان ها و بعد از چای و مزه ی مربا
و میان بشقاب ها و در لابه لای حرف های پرتی که در باره ی
تو و من می زنند
ارزشش را داشت
که با تلخ خندی بر لب
گوی جهان را گوی کوچکی کنی
و بِغلتانیش به سوی پرسشی عظیم
و بگویی:
"من العاذرم، از گور برخاسته ام و آمده ام با تو
سخن بگویم همه چیز را بگویم--
شاید وقتی کسی کنار زنی بالشی را مرتب کرد
باید بگوید:"نه، چنین قصدی نداشتم.
نه، اصلاً قصدی چنین نداشتم" .
واقعا ارزشش را داشت
ارزشش را داشت
بعد ازغروب ها، آستانه ی درها، خیابان های خیس
بعد از رمان ها، فنجان های چای
دامن های غبار روب مجلس ها--
این ها و خیلی چیزهای دیگر؟
نمی توانم بگویم آ نچه را که قصد گفتن اش را دارم!
اما انگار فانوس خیال نقش عصب هایم را انداخت
بر پرده:
ارزشش را داشت
که کسی، بعد از مرتب کردن بالشی، شالی بر شانه ای
به سوی پنجره بچرخد و بگوید:
"اصلاً این طوری نبود،
من چنین قصدی نداشتم، اصلاً"
. . . . .
نه! من شاهزاده هاملت نیستم، چنین بودنی در کار هم نبود.
من سیاهی لشکرم، آماده در رکاب، یکی دو صحنه ی کوتاه
وقتی نمایش پیش نمی رود، وارد می شوم تا رایزن شاهزاده باشم
واسطه باشم، بی هیچ اراده ای، شاد، که محرم راز باشم
سیاَس و با احتیاط، پُروسواس
سخن پرداز اما ابله
پُر از شکلک، گاهی دلقک
پیر می شوم... پیر می شوم...
می خواهم پایین شلوارم را تا بزنم
جرئت اش را دارم هلویی بخورم؟
طاسی ام را مثل دیگران بپوشانم؟
می خواهم با شلوار سفیدِ کتانی، تنها در ساحل قدم بزنم.
شنیدم که دختران دریا، برای هم آواز می خوانند
گمان نمی کنم برای من دیگر آواز بخوانند.
دیدم سوار بر موج ها رو به دریا می تازند
موی سفید موج ها را به وقت برگشتن شانه می کردند
وقتی که باد آب ها را سیاه و سفید می کرد
بیتوته کردیم در تالارهای آب
در حلقه ی تاج های خزه ی دختران دریا
سرخ و قهوه ای
تا صدای آدمی بیدارمان کند و غرق شویم.


پیری

نه جوانی داری نه پیری
اما در خواب نیم روزی
انگار خواب هر دو را می بینی
اینک منم، پیرمردی در ماهی خشک
پسری برایم کتاب می خواند و من چشم به راه باران هستم
من خود نه بر دروازه های سوزان بودم
نه در باران های گرم جنگیدم
نه با چرخش خنجرم،
تا زانو در شوره زار
و زخم های نیش پشه،
جنگیدم
خانه ام ویرانه ای ست
و صاحب خانه ام چمباته زده در چارچوب پنجره،
جهودی که در میکده ای در آنتورپ نطفه اش بسته شد
دربروکسل آبله گرفت
و در لندن زخمش چلانده شد و پوستش ریخته شد
شب در بالادست دشت، بُز سرفه می کند:
صخره، جلبک، گلسنگ، آهن، گُه
زن در آشپزخانه است، چای دم می کند
شب عطسه می کند و هی سیخی را به چاهک ناجور آشپزخانه فرومی کند
من ، پیرمردی با کله ای خالی
در فضاهای بادخیز
آیات معجزه انگاشته می شوند."آیه ای بیاور"
کلمه در کلمه، ناتوان از آوردن یک کلمه
در قنداق تاریکی
چنین در جوانی سال آمد
مسیح ببر
تا در ماهِ هرزه ی مه، بلوط، میوه ی توسکا و شکوفه ی درخت یهودا
در میان پچ پچ ها
خورده شود، تقسیم شود نوشیده شود
از سوی آقای سیلورو با دست های نوازشگر
او که در لیموژ در اتاق بغل
تمام شب در رفت و آمد بود
و هاکاگاوا کرنش کنان برابر تابلوهای تیشان
و مادام دو تورنکویست که شمع های روشن را
به اتاق تاریک آورد
و دوشیزه فون کولُپ که در راهرو چرخید با یک دست
بر دستگیره ی در
دوک های خالی
باد می ریسند
اشباحی ندارم من
پیرمردی در خانه ای لرزان
پای تپه ی بادخیز
بعد از این چیزها که می دانیم، چه جای بخشودگی دیگر؟
بدان که تاریخ دالان های پُر پیچ و پُر فریب فراوان دارد
درهای مخفی ورود و درهای مخفی خروج
که با زمزمه ی قدرت به سرکردگی غرور
گمراهمان می کند
آگاه باش
او می دهد هنگامی که پریشانیم
و چنان پُر فریب می دهد
که خود این دهش
آز را افزون تر می کند
دیر می دهد آنچه را که به آن باوری نیست
و اگر هنوز باوری هست
تنها در حافظه است
در بازآفرینی شور و تمنا
زود می دهد به دست های ناتوان
که خیال می کنند بی آن می توانند بود
تا لحظه ای که خوداری شان ترس بیافریند
بدان که نه دلیری نجات مان می دهد و نه ترس
گناهی عظیم را قهرمانی بایسته است.
پرهیزکاری
به اجبار جنایت های هولناک ماست
این اشک ها از خوشه های خشم فرو باریده اند
ببر می پرد به سال نو. می بلعدمان
نگاه کن هنوز به پایان نرسیده ایم
در حالی که من زیر سقف دیگران سنگ می شوم
من این معرکه را بی قصد راه نیانداخته ام
یا به اجبار شیاطین
که رو به پیش و گام به پس دارند
می خواستم یک رنگ باشم با تو
من نزدیک قلب تو بودم که بازگردانده شدم
تا در ترس، زیبایی
و در بازجویی و شکنجه، ترس را از دست بدهم
شورهایم از کفم رفتند
چرا باید نمی رفتند
وقتی هر چه که هست و هر چه که بود روزی فرسوده می شود
من
بینایی، بویایی، شنوایی، چشایی
لامسه ام را از دست دادم:
چه بایدشان می کردم تا به تو نزدیک تر شوم
این ها و هزار طرح کوچک و بزرگ
سرخوشی هذیان مستانه را طولانی می کند
تحریک ذائقه با چاشنی های تند
تکثیر زندگی در جنگلی از آینه ها،
چه کند عنکبوت، دست از کار بکشد؟
ساس شاید دیر برسد؟
دی بلاش، فرسِکا، خانم کَمل، چرخان
نه در چرخش مدارهای کهکشان
که در ذره ی ذره های اتم
مرغ دریایی رو به باد، در وزیدن های تنگه ی بل آیل
یا بال زنان رو به هورن
پرهای سفید رو به برف، خواسته ی خلیج
و بادهای خطوط استوا
که پیرمردی را می برند
به گوشه ی خوابیدن
مستاجران
فکرهای مغزی خشک
در فصل خشک سالی.


سفر مجوسان

و سرما از همان آغاز بر ما فرود آمد
بدترین هنگام برای در سفربودن
آن هم سفری چنین طولانی
هوا سوز آور و راه پُر ورطه
سراسر مرگ و زمستان بود
شترها با زخم ها در پا
گام به فرمان کسی نمی بردند
بر آب های برف غلتیدند
گاهی در حسرت بازگشت بودیم
به کاخ های تابستان بر دامنِ تپه، به ایوان ها
و دوشیزه گان جامه های ابریشم با جام های شربت
بعد ساربان ها دشنام و نفرین سردادند
فریادزنان در پی شراب و زن
به راه دیگری رفتند
و آتش های شب رو به خاموشی رفت
سرپناهی هم نبود
شهرها بی رحم و ده کوره ها بی مهر
و دهاتی ها کثیف و حریص هم بودند
به راستی که روزگار سختی بود
سرانجام بهتر آن دیدیم
که شب ها در سفر باشیم
گاه به خوابی کوتاه می رفتیم
با نوایی که در گوش های مان می خواند
که جنون است این، جنون.
صبح گاهان به خنک تنگه ای مرطوب
در پایین مرزهای برف بودیم
بوی سبزه می آمد
با رودی روان و آسیابی که تاریکی خُرد می کرد
زیر آسمان کوتاه
سه درخت هم بود
و اسبی سفید و پیر در دوردست دشت
چارنعل می تاخت
سپس میخانه ای دیدیم
با برگ های تاک آویخته بر سرُ در
و از درز یکی درها
شش دست دیدیم
تاس می ریختند
بر سر سکه های سیم
و پا بر خمره های خالی شراب می کوفتند
آن جا هم خبری نبود
پس به سفر ادامه دادیم
در همان دم که شب آمد
نه یک دم پیش یا پس
آن مکان را دیدیم
می توان گفت همان که باید بود.
و این در سال های بس دوری بود
خوب یادم هست
و اگر باز پیش آید
دوباره خواهم رفت
بنویس اما، بنویس این را
که این راهی که ما رفتیم
به سوی مرگ یا تولد بود؟
تولد بود، شکی نیست. شاهد هست
من تولد، هم مرگ دیدم
گمان می کردم اما باهم بی شباهت باشند
سخت و درد آور بود این تولد
چون مرگ. مرگ ما
به کاخ های مان برگشتیم به اقلیم پادشاهی
اما نه در آرامش و راحت
به میان مردم بیگانه برگشتیم
که بر آیینی کهن
آویخته به خدایان خود بودند
با خرسندی من اما
خواستارم مرگ دیگر را


رژه ی پیروزی

سنگ، برنز، سنگ، فولاد، سنگ، برگ های بلوط،
سُم ضربه های اسب بر سنگ فرش خیابان
و پرچم ها. و شیپورها. نشان های عقاب .
چندتا؟ بشمار. و چه ازدحامی
ما در این روز، نه خود و نه شهر را به جا آوردیم
این مسیر معبد است، ما به هم فشار می آوریم و پیش می رویم
خیلی ها در انتظارند- چند نفر درانتظارند؟
چه فرقی دارد امروز؟
می آیند حالا؟ نه، هنوز نه، نشان ها را می شود دید
و شیپورها را می شود شنید.
دارند می آیند. او می آید؟
زندگی زنده ی آگاه خویشتن خود، تنها دریافت ماست.
می توانیم با صندلی های تاشو و سوسیس های مان در انتظار باشیم
چی اول از همه می آید؟ می بینی؟ به ما بگو
خب این
5800000 تفنگ و تپانچه
102000 مسلسل
28000 خمپاره
53000 توپ و تیربار
نمی توانم بگویم چقدر فشنگ و چقدر مین و مواد منفجره
و حالا
13000 هواپیما
24000 موتور هواپیما
50000 ارابه ی مهمات
55000 ارابه ی نظامی
11000 آشپزخانه ی صحرایی
1150 نانوایی صحرایی
چقدر طول کشید. او حالا می آید؟ نه.
این هم کاپیتانهای  کلوب گلف
این هم پیشآهنگ ها
این هم گروه ژیمناست های "پواسی"
و حالا شهردار می آید و ملتزمین رکاب اش
نگاه کن، او می آید، نگاه کن
در چشم هایش پرسشی نیست یا در دست ها،
آرام بر یال اسب
چشم ها مراقب اند، منتظر، دقیق، سرد.
آه، پنهان زیر بال کبوتر، پنهان زیر سینه ی قمری
زیر درخت نخل در نیمروز، زیر آب روان
در انتهای ساکن جهان چرخان. آه پنهان.
اینک به معبد می روند. آن گاه قربانی
اینک دوشیزه گان می آیند با خاکستردان
خاکستر
خاکستر
خاکستر خاکسترها
و حالا
سنگ، برنز، سنگ، فولاد، سنگ، برگ های بلوط،
سُم ضربه های اسب بر سنگ فرش خیابان
این چیزهایی بود که ما دیدیم
اما، وای، چقدر نشان های عقاب، چقدر شیپور!
(عید پاک ما نرفتیم روستا و این شد که
سریل جوان را بردیم به کلیسا. ناقوس ها را به صدا درآوردند
و سریل جوان داد زد: نون شیرمال)
این سوسیس ها را نریز دور
روزی به درد خواهد خورد. خیلی حقه است. ببخشید، آتش دارید؟
آتش
آتش
سربازها به خط ایستاده بودند
سربازها ایستاده بودند


مشکلات یک دولت مرد

فرمان، چه فرمانی صادر کنم؟
گوشت ها همه کاه اند
از جمله، اعضای "بث"
سواران امپراتوری بریتانیا
سواران! وای
سواران لژیون ویژه
دارندگان عقاب سیاه (درجه ی یک و درجه ی دو)
دارندگان نشان خورشیدِ تابان
فرمان،
فرمان، چه فرمانی صادر کنم؟
اولین اقدام
ایجاد کمیسیون هاست
کمیسیون مشورتی
کمیسیون دائمی وکمیسیون های ویژه
کمیسیون کار
یک منشی برای همه کافی ست
چه فرمانی صادر کنم؟
(آرتور ادوارد سریل پارکر) تلفون چی است
با حقوقی معادل یک پوند و ده شلینگ در هفته
که سالانه پنج شلینگ اضافه خواهد شد
تا معادل دو پوند و ده شلینگ در هفته شود
هم چنین سی شلینگ عیدی کریسمس
و یک هفته مرخصی در سال
کمیسیونی برگزیده شد تا متخصصینی را برگزیند
تا برای تجدید سازمان اداره آب چاره ای بیندیشند
کمیسیونی برای خدمات عمومی، که کار اصلی اش
بازسازی برج و باروی دفاعی است
کمیسیونی تشکیل شد
تا با کمیسیون "ولسیان"ها درباره ی صلح دائم مذاکره کنند-
سازندگان نیزه و کمان و آهنگران
سازمانی برای اعتراض به کاهش سفارش ها ترتیب دادند
و در این اوضاع
نگهبانان در مرزها تاس می ریزند
و قورباغه ها (آه، مانتوا) در مرداب ها قورقور می کنند
و پشه های شب تاب
به سوی جرقه های افق می جهند
چکار باید بکنم؟
مادر، مادر
و این ردیفِ تمثال های خانوادگی
نیم تنه های غبار آلود
که به شکل عجیبی شبیه رومیان هستند
و به شکل غریبی همه شبیه هم هستند
روشن درشعله ی لرزان مشعل دار عرق ریز خمیازه کش
آه، پنهان زیر ...
پنهان زیر ...
جایی که پای کبوتر لحظ های آرام و قرار گرفت
لحظه ی آرام. در آرامش نیم روز
زیر بالاترین شاخه های عظیم ترین درخت نیم روز
با کُرک های لرزانش در نسیم ملایم نیم روزی آرام
آنجا که گل سرنگون
بال هایش را می گشاید
و پیچک به نقش های در می آویزد
آه، مادر (نه در میان نیم تنه ها که نام شان دقیق حک شده)
سری خسته هستم در میان سرها،
با گردن ها، آن چنان قوی که سرها نگه دارند
با دماغ ها، آن چنان تیز که باد بشکافند
مادر
نمی توانیم باهم باشیم، به این زودی ها
اگر ریاضت ها ، قربانی ها، مناجات ها، ادا شود
و هدایای قربانی ها ، داده شود
نمی توانیم باشیم
آه، پنهان،
پنهان در سکون نیمروز، در شب قورقور آرام
بیا درهوای بال های خفاش کوچک
بیا با شعله ی ظریف شب تاب
افتان، خیزان، با تاج غبار
موجودات ریز، موجودات ریز
با وز وز و جیرجیرشان
در گرد وغبار در شب
آه، مادر چکار کنم؟
ما خواستار کمیسیونی هستیم
کمیسیون نمایندگان و کمیسیون تحقیق
استعفاء بده، استعفاء بده ، استعفاء بده


مردان پوک

مردان پوکیم ما
انباشته از پوشال
به هم تکیه داده ایم
با کله ای پُرکاه، آه
پچ پچه می کنیم
با صدایی خشک
ملال آور، تهی از معنا
چون باد درعلفزاری خشک
چون پنجه های موش بر شکسته های شیشه
در سرداب های خشکمان
قالبی بی قاب، سایه ای بی رنگ
نیروی فلج، حرکت ساکن
آن ها که با چشم های باز
به سرزمین دیگر مرگ رفتند
ما را به یاد دارند- یادشان اگر باشد-
نه چون ارواح خشمگین سرگردان
چون مردان پوک
انباشته از پوشال
2
چشم هایی که در رویاها نمی توانم دید
در سرزمین رویایی مرگ
ظاهر نمی شوند:
آن جا، چشم ها
نور خورشید بر ستونی شکسته اند
درختی جنبنده آن جاست
و صداها
در باد آوازخوان
غریب تر و مهیب تر
از ستاره ی رنگ پریده اند
مگذار نزدیک تر شوم در سرزمین رویایی مرگ
بگذار من هم لباس مبدل به تن کنم:
موی موش، پوست کلاغ، چوب پاره در کشت زار
که به رفتار باد رفتار می کند
نه نزدیک تر-
نه آن دیدار بی بازگشت
در سرزمین غروب
3
این سرزمین مرگ است
این سرزمین کاکتوس است
این جا پیکره های سنگی بر پا ایستاده،
التماسِ دست های مردی مرده را می پذیرند
این جا
در پرتوی ستاره ای پریده رنگ
چنین است در سرزمین دیگر مرگ:
بیدار شدن در تنهایی
به لحظه ای که
از التهاب می لرزیم
لب هایی خواهان بوسه اند
و نیایش به سنگ شکسته بدل می شود
4
این جا چشم ها دیده نمی شوند
این جا هیچ چشمی نیست
در این دره ی ستاره های رو به مرگ
در این دره ی پوک
این آرواره ی شکسته ی سرزمین از دست رفته ی ما
در این آخرین وعده گاه
کورمال پیش می رویم
حرف نمی زنیم
گرد آمده
بر ساحل این رود متورم
کوریم،
مگر چشم ها
دوباره ظاهر شوند
هم چون ستاره ی ابد
گل های بی شمار سرخ سرزمین غروب مرگ
امیدی فقط برای مردان تهی
5
دور کاکتوس می چرخیم
کاکتوسی پُرخار، کاکتوسی پُرخار
دور کاکتوس می چرخیم
در ساعت پنج صبح
میان تصور
و واقعیت
میان حرکت
و عمل
سایه می افتد
چون زمین از آن توست
میان خیال
و آفرینش
میان حس
و تأثر
سایه می افتد
زندگی طولانی است
میان تمنا
و تشنج
میان توانایی
و وجود
میان بودن
و سقوط
سایه می افتد
چون زمین از آن توست
چون از آن تو
زندگی هست
چون از آن توست
چنین به پایان می رسد جهان
چنین به پایان می رسد جهان
چنین به پایان می رسد جهان
نه با انفجاری که با ناله ای


صبح کنار پنجره

صدای تق تق سینی صبحانه
از آشپزخانه ی پایین می آید
در پیاده روهای پاخورده
حس می کنم
پشث درهای باغ
روح نمور خاکستریِ خدمت کارها
ناامیدانه جوانه می زند
موج های قهوه ای مه
چهره های کج و کوج خیابان را به سوی من پرتاب می کند
و از زنی که با دامنی گل آلود شتابان می گذرد
لبخندی می دزد ، لبخندی بی هدف
که پر پر می زند در هوا
و گم می شود بر بام خانه ها


تکه ای از«صخره»

آن جا که کلام من خاموش است
در سرزمین گیاهان تزئینی
و پیراهن های سفید تنیس
آن جا که خرگوش چاله خواهد کند
و باز خواهد گشت خار
خواهد روئید گزنه ها بر شن زار
و باد خواهد گفت
این جا آدم های شریف و بی خدا
زندگی می کردند
و تنها یادگارشان
خیابان آسفالت
و یک هزار توپ هدر رفته ی گلف


نیوهمپشایر

صدای کودکان در باغ میوه
میان شکوفه و رسیدن میوه
سری زرین، سری سرخ
میان بلندای سبز و ریشه
بال سیاه، بال قهوه ای
تاب می خورند
بیست سال و بهار به پایان رسیده
امروز سوگ ، فردا سوگ ها
بپوشان مرا، نور- در- برگ ها
سری زرین، بالی سیاه
می پیچند، می چرخند
می خوانند، می پرند
به سمت سیب های رسیده


ساعت چهار توفان شد

ساعت چهار توفان شد
برخاست توفان
و ناقوس ها را به کار انداخت
ناقوس ها که بین مرگ و زندگی تاب می خورند
این جا در سرزمین خیالی مرگ
پژواک بیداری هیاهوی قدرت ها
رویاست یا چیست این
وقتی که پوست رود تیره
چهره ای می شود
و اشک عرق می کند
آن سوی رود تیره دیدم
آتش اردوگاه نیزه های غریبی می لرزاند
این جا، کنار رود دیگر مرگ
نیزه های سواران تاتار می لرزند